بعضی از شبها یا روزها یا خاطرات ِ خاص که ماندهاند توی مخت یک عمر، بُو دارند انگار، مثل اینکه حسشان افتاده باشد توی ِ لعاب و برق ِ ملاقه بشقابها داری زندگیت را میکنی سرت به کار خودت است که یکهو بویشان/ برقشان، رنگی چیزی آدمی حرفی میکشاند میبردت مینشاندت وسط همان شب، روز، خاطره یا آن بعدظهربارانی که نباید، یا شاید هم باید و تا میای ببینی چه خبر شد دوباره برت میگرداند سرجای اولت فقط یک حس خفیفی انگار از گوشت رد شده باشد و یک مخلوطی از دلتنگی و یادهای مختلف در ذهنت یا هر جای دیگر بدنت احساس میکنی و بعدش دوباره رها میشوی توی زمان حال، هر جا که بودی هر کار که می کردی شاید وسط خیابان یا خیره به بازی بند کفش یا دود سیگار ادمی دیگر شاید هم تنها و خلوت لب پنجره توی اتاق.
badesh taze miofti be taghala ke mese sag bu bekeshi ke dobareh peidash koni, bargardi bahash unjayi ke bordeh budet bebini chi dasht mishod, vali hala digeh na un bu e hast, na un barghe. hamsh shode lahzeyey mamuli.
پاسخحذف