۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

نمی دانم نوروز برای شما چگونه می گذرد و تا کنون گذشته؟ چقدر خوش گذرانده‌اید؟ یا مثل من زمین و زمان را فحش داده‌اید و بیشتر از قبل درگیر بوده‌اید، چرا؟ چون زمان‌هایی که همه‌جا تعطیل است و همه بیکارتر و گاها دورهم جمع‌تر میزن اصطکاک و سَرک‌کشی ادم‌ها به سر و کارهای هم بیشتر می‌شود توقع‌ها به میزان قابل توجهی از همه چیز بالاتر می‌رود ادم‌ها احساس می‌کنند حالا که نوروز است همه باید خوشحال باشند و اینقدر این ایده تبلیغ می‌شود همه‌جا، حتی توی تقویم هم روزها رنگی است، که همه فکر می‌کنند باید اتفاق خاصی بیافتد و همه چیز رنگی‌تر باشد و سخت می‌گیرند به خودشان در خوش بودن، یا بی دلیل فکر می‌کنند باید یک اتفاق ویژه‌یی بیافتد و اگر نیافتد و همه چیز مثل قبل باشد و شاید حتی کندتر و بی‌رمق‌تر و خواب‌آلود ‌تر صدایشان در می رود کلافه می‌شوند پشیمان می‌شوند تو فکر فرو می‌روند که چرا امده‌اند، رفته‌اند، مانده‌اند و یا چرا فلانی را دیده‌اند و گاها به جان خودشان و بقیه می‌افتند به شکلی روانی گونه.
این وسط متاسفانه همیشه ادم‌هایی هم هستند که از خوب یا بد روزگار در اطراف شما قرار می‌گیرند و به شکل لایزال و بی‌حدی قابلیت خوش بودن و خوش گذراندن دارند و با رفتارهایشان خنده‌هایشان، مهمان بازی‌هایشان و خوب بودن عجیب و بیش از حدشان آن وسط شما را محصور‌تر و منزودی‌تر هم می‌کنند حتی، و چراهای زیاد بعدش که توی مغزتان شکل می‌گیرد که چرا من مثل خیلی‌های دیگر نوروزم نیست و ایام به کامم؟!. 
نکته‌ی توی مخ بعدی این است که پای این ادم‌های خیلی خوش و موفق و کون همه چیز را دریده در ایام نوروز باز می‌شود به زندگی شما به زندگی گهگاه ناموفق و درگیر و نا‌ثبات شما و حالا باز شدن پای‌شان به زندگی‌تان به کنار، خیلی مهم نیست انجایی سخت می‌شود که توقعاتشان به میان می‌اید که از شما نیز توقع همان میزان همراهی و شادی و بالا و پایین پریدن دارند و اگر نباشید یا از پسش برنیایید، قاطی می‌کنند و با تنهایی دنبال کردن خوشی‌هایشان یا قیافه‌های احتمالی حالیتان می‌کنند که شما تنها چیزی که هستید و می‌توانید باشید روی مخ بودن است و بس . بعد یک‌جایی همه‌ی چیزهای بالا توی خودتان هم این توهم را ایجاد می‌کند که باید خوش بگذرد یا شاید کاری باشد که بشود کرد و خوش گذراند یا شاید اگر همه چیز فلان جور بود یا فلان جا مسئله فرقی می‌کرد و... شروع می‌کنید دنبال خوشی گشتن و گاها سراغ یا بودن با ادم‌های خوش و از انجا که هر چیزی مقدماتی دارد و شما نمی‌توانید اکثر مواقع یکهو، بالقوه و شکوفا شوید و خوش و خوب و خُرم، کلافه می‌شوید و از حالت عادی بی‌رمق تر و گهگاه حتی غمگین‌تر و چت‌تر چون می‌فهمید چقدر نمی‌توانید خوش باشید و از رفتارها و کنش‌ها و معاشرت‌های عادی و خنده‌های ته ِدلی دور مانده‌اید چقدر نمیشود آن‌جوری باشید چقدر فاصله پیدا کرده ‌اید، گذاراندن ایام حتی سخت‌تر هم می‌شود. بعدش هم یادتان می‌افتد یک زمان‌هایی بوده که شما هم مثل فلانی‌ها خوش بوده‌اید و چرخیده‌اید این‌ور و آن‌ور و بعدش از این همه فشار برای همه نداشته‌هایتان که در این ایام سیزده‌روزه، میزان‌شان انگار دو برابر می‌شود و تاثیرشان چند برابر، دلتان را تنگ می‌کند و تِقی می برید و یک غروب تا شب زیر میز اتاقتان همه چیز توی ذهنتان عین بادکنک می‌ترکد و بغض‌هایتان هم.
 بعد با خودتان می‌اندیشید چرا اصلا نوروز می‌اید و کی تمام می‌شود و مگر همه چیز برای همه یکسان است که تاریخ سال نو شدن و خوشحال بودن و تعطیلات هم باید برای همه یکسان و یکزمان و یک‌جور باشد . اصلا اینکه یک تعدادی ادم مثلا هفتاد میلیون باید با هم در بازه‌ی معینی خوش باشند و به تعطیلات بروند و در هم بلولند ؟ مگر حال و روز همه‌شان یکی است و یک‌جور؟ مثلا الان سال نود و دو است کلی هم همه چیز مثلا نو تر شده با کلی بوق و دنگ و دانگ و توپ و بابا نوروز و سال کهنه و جدید و فلان اما مثلا چه تغییری ایجاد شده برای من یا خیلی‌ها شبیه من ، برای من همچنان پارسال است حالم، حال پارسال است فقط یکمی بدتر از این همه تلقین و تبریک و امید که گوشه و کنار پخش شده و یک جاهایی کمک کرده که باور کنم سر سفره، فلان‌جا ارزو کنم همه چیز بهتر شود و بعد باز یادم بیاید اوهوی دختر سال کهنه این جوری نو نمی‌شود.