به نظرم یکی از تفاوتهای مهم حال ِ خوب با بد به غیر از اینکه این حال خوب، خوب است دیگر، این است که موقعی که حالت خوب است نمیفهمی چه شد دقیقا، چطوری رفت و تمام/ دستت را دراز کنی بگیریش هم، کوتاه است و دور میشود و محو. ولی موقع حال ِ بد همه چیز انگار واضح باشد، دقیقا میدانی دارد چه اتفاقی میافتد چه بلایی سرت آمده یا قرار است بیاید حرفها پررنگترند وهر کاری هم میکنی تا مدتها از شرش خلاص نمیشوی نه از خودش نه دردش نه شاید یادش/ موقع حال بد بعدش هم، حالت بد است و بعدش هم .
۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه
بعضی از شبها یا روزها یا خاطرات ِ خاص که ماندهاند توی مخت یک عمر، بُو دارند انگار، مثل اینکه حسشان افتاده باشد توی ِ لعاب و برق ِ ملاقه بشقابها داری زندگیت را میکنی سرت به کار خودت است که یکهو بویشان/ برقشان، رنگی چیزی آدمی حرفی میکشاند میبردت مینشاندت وسط همان شب، روز، خاطره یا آن بعدظهربارانی که نباید، یا شاید هم باید و تا میای ببینی چه خبر شد دوباره برت میگرداند سرجای اولت فقط یک حس خفیفی انگار از گوشت رد شده باشد و یک مخلوطی از دلتنگی و یادهای مختلف در ذهنت یا هر جای دیگر بدنت احساس میکنی و بعدش دوباره رها میشوی توی زمان حال، هر جا که بودی هر کار که می کردی شاید وسط خیابان یا خیره به بازی بند کفش یا دود سیگار ادمی دیگر شاید هم تنها و خلوت لب پنجره توی اتاق.
۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه
درست مثل حس بیشتر خواستن آن لحظات خوب اخر که یک چیزی توی مغزت دهن وا کرده که مثلا بیشتر یادت بماند این خوب بودنهای اخر را چون میدانی اخرش است و دارد میرود که تمام شود یا بشود یک چیز غریبهی دورتری که دیگر هر چه باشد مال تو نیست/ درست مثل لحظات بعد توی دیوار رفتن قبل از انکه به خودت بیایی و ببینی همه چیز رفته و تو ماندی و گیجی/ درست مثل زمانی که هنوز حساب کتاب چیزهای داشته و نداشتهات را هم نداری/ درست مثل گیر و گذار همهی این لحظات توی ذهنت و نتوانستنت برای کم و زیاد کردن هر کدام یکمی اینورتر یا آنورتر درست مثل همهی اینها، که میشود من، پارسال شبی که به خانه برگشتم تنها خالی، که از همه زندگی اخیرم یک شال ِ بافت ِ قرمز رنگ به غنیمت دور گردنم پیچانده بودم و به همهچی با بو کردنش دل ِ خوش نشان میدادم.
همهی اینها میشود من دی و بهمن 1390 باخته و هنوز امیدوار!
۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه
زندگی گاهی کاری میکند باور کنید قرار است پارچهیی باشید برای لباس عروس نه کمتر، بعد یکهو باورتان که شد قرارهای خوب در انتظارتان است و لیاقتش را دارید تِقی میکوبدتان به زمین میدردتان از وسط، یک قسمتیتان را میکند روتختی اینور اتاق و آن یکی قسمت دیگرتان را رومبلی آنطرف دیگر بعد هم مینشیند به تماشایتان میخندد توی صورتتان و میگوید هههه وضعیتت همین است به هیچ جا نرسیدن و ته تهش کهنهی اشپزخانه شدن. و حس ادمی که قرار بود پارچه یی باشد برای لباس عروس سقوط می کند به دستمالی گوشه ی آشپزخانه حالا نه اینکه حس کهنهی آشپرخانه برای خودش محترم نباشد و نه اینکه حس ِ بودن لباس عروس برای یک شب، افتخار خاصی در پسش باشد نه، فقط نکته همان سقوط حس ادمهاست، از بالا کشیده شدنشان پایین اینکه یک عمر ذهنیت چیزی درونت پرورانده شده باشد و بعد همه چیز برعکس پیش برود و گاهی حتی به هیچسو پیش نرود. همیشه سقوط است که ادم را نابود می کند که از کجا به کجا رسید و می توانست نرسد و چراهای زیاد بعدش.
۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه
۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه
به بحث ولنتاین حالا چه نسخهی ایرانیش یا همین حالت معمولش و حرکات مشابهش کاری ندارم/ نظر خاصی هم ندارم راجع بهشان، فقط اینکه روزی مثل ولنتاین همان قدر که برق شادی در چشمان بعضیهای دیگر میاندازد و برایش مهیج و منتظرند، به همان اندازه یاد تنهایی را به یاد ِ ادمهای دیگر، بعضیها توی مغازه وول میخورند و شکلات به دست و هدفمند اینسو انسو میدوند و تدارک میببیند و خیلیهای دیگر ساکت توی مترو دارند به کسی که داشتهاند و ندارند فکر میکنند یا شاید هم آدم جدیدی که ممکن است سال بعد باشد و این وسط یه عدهی زیادی هم هستند که تمام روز را، بی تفاوت، به همه فقط نگاه میکنند، برمی گردند خانه، ممکن است عصر جمعه نباشد یا غروب یکشنبه اما همهچیز همان جوری دلگیر است برایشان. ممکن است بروند جلوی آینه بایستند و مثلا ساعت 7:54 باشد و ببینند تختشان خالیست اتاق خالیست هوا ابری باشد و از پس آینه فقط دیوار اتاقشان معلوم باشد و خودشان که بدجوری یادشان امده تنهایند و همین. بعد بروند یک چیزی بخورند شاید تنهایی فیلمی ببینند و تهش تنهایی بخوابند تا فردا که فلان روز تمام شده باشد.
۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه
یکجایی هست توی حرفهای ادمی خاص چه از پشت تلفن چه وقتی روبهرویش نشستهاید یا حالا در هر حالت دیگری که بعد از گفتنشان، گاهی درعین شنیدنشان دیگر نمیشنوید، انگار این حرفها بیشترین حرفهایی بوده که هیچوقت نمیخواستید بشنوید، آب دهانتان خشک میشود یکمی حالتان بد میشود نفس عمیق میکشید یا ناخوداگاه مثلا به یک چیز دیگری نگاه میکنید، میدانید طرف دارد حرفهایش را میپیچد که بکوبدتان توی دیوار حالا چه محترمانه چه غیرش، خودتان میدانید، میدانید تهش خوب نیست، یکچیزی هی تویتان عین زنگ ِ خطر بیق بیق میکند و منتظرید که کلمه بعدی سقوط نکند به همان جا و چیزی که نمیخواهید اما میکند میدانید همان حرفهاییست که گفتنشان یعنی تخ همه چیز دارد تمام میشود یا تمام شده، اما عین یک مکانیسم دفاعی توی لحظه موقع شنین این حرفها بدنتان یکهویی میزند توی خط دیگر گوشهایتان کند میشود کم میشود گنگ میشنود مغرتان کندتر کار میکند معمولا ادم انکار میکند ریتمش کند میشود و بعدش، ثانیههای بعد تازه پیام به مغر میرسد و همه چیز روشن، که رفت و بعد یکهو ادم فرو میریزد سرد میشود میترسد همه چیز انگار برگشته باشد سرجایش سخت میشود بزرگ میشود واقعی میشود دورش ثابت میشود انگار باورتان شده باشد که دیگر نیست ترس میرود زیر پوستتان و سختی نخواستن تاره شروع میشود.
۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه
ادمهایی که روزهای بد زیادی داشتهاند مدتها، انگار به داشتن روز خوب عادت نداشته باشند، باورش نمیکنند یا احتیاط میکنند در گذراندن و تجربهاش، میدانند یک روز خوب مثل چیزی نایاب ممکن است مدتی، قد ِ چند ساعت سرخوششان کند اما همهچیز اماده است که برود به سمت بد شدن و بیافتد توی دستانداز دوباره، و همین است که سعی میکنند همهچیز را ارام برگزار کنند برود، شاید چون فکر میکنند اینگونه کمتر اسیب خواهند دید شاید چون دوباره خزیدن خوشی زیر پوستتان دوباره نداشتنش را سختتر میکند و این میشود که خیلیها ترجیح میدهند به موقتها دل نبندند به فلان بعدظهر فلان نگاه فلان حال ِ خوبشان دلنبندند چون میدانند اگر نباشد، تمام شود با تمام شدن امروز همهچیز تمام شود فردا سخت یا شاید سختتر سپری خواهد شد. و آخرش خب امروز میرود و از فردا فقط امید خوب بودنش است که توی مخ ادم میچرخد. .
اشتراک در:
پستها (Atom)