درست مثل حس بیشتر خواستن آن لحظات خوب اخر که یک چیزی توی مغزت دهن وا کرده که مثلا بیشتر یادت بماند این خوب بودنهای اخر را چون میدانی اخرش است و دارد میرود که تمام شود یا بشود یک چیز غریبهی دورتری که دیگر هر چه باشد مال تو نیست/ درست مثل لحظات بعد توی دیوار رفتن قبل از انکه به خودت بیایی و ببینی همه چیز رفته و تو ماندی و گیجی/ درست مثل زمانی که هنوز حساب کتاب چیزهای داشته و نداشتهات را هم نداری/ درست مثل گیر و گذار همهی این لحظات توی ذهنت و نتوانستنت برای کم و زیاد کردن هر کدام یکمی اینورتر یا آنورتر درست مثل همهی اینها، که میشود من، پارسال شبی که به خانه برگشتم تنها خالی، که از همه زندگی اخیرم یک شال ِ بافت ِ قرمز رنگ به غنیمت دور گردنم پیچانده بودم و به همهچی با بو کردنش دل ِ خوش نشان میدادم.
همهی اینها میشود من دی و بهمن 1390 باخته و هنوز امیدوار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر