۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه


 در زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک‌ جا ، از یک نفر به بعد ، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست نه روزها نه رنگ‌ها نه خیابان‌ها  / همه چیز می شود دل تنگی !

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

امروز حساب کردم با تقریب چند روز این ورتر ، آن ورتر دو ماه دیگر می روی و من می مانم و کل تهران بی تو ! چند وقتی است که هر بار پنچ ثانیه بیشتر دستت را می گیرم و تو نمی دانی که دارم بودنت را برای نبودنت جمع می کنم توی خودم  ، که بعدها از پس هزار کیلومتر چشمان را ببندم و فکر کنم دست های بزرگ و گرمت هنوز دور گردنم است !
امروز نشستم و با خودم فکر کردم وقتی رفتی کجاها جایت بیشتر خالی است؟ / پردیس ملت ، خب دیگر تا مدت ها انجا نخواهم رفت / جایت روی صندلی های خانه ی هنرمندان / کل خیابان شریعتی یا حتی شاید توی صف تاکسی های ونک ! اما بعد به نظرم بیشترین چیزی که سخت آمد نگاه های پسرک ِ شاگرد مغازه ی سَر ِ خیابان خواهد بود ، وقتی طوری نگاهم می کند که یعنی پس او کجاست / چرا تنهایی ؟!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

دیروز از ظهر دو تا پشه توی خانه می چرخیدند / اسمشان را می گذارم پشه ی شماره یک و پشه ی شماره ی دو ! شب قبل از خواب یکی از این اسپری های پشه کش دستم گرفتم و بی حرکت روی مبل نشستم که بکشمشان ! پشه ی شماره یک با اولین اسپری سرش گیج رفت و نقش زمین شد و جان داد و مُرد / اما پشه ی شماره ی دو نه / حداقل سه بار از فاصله ی کم اسپری اش کردم اما بی فایده بود هنوز می چرخید آخرش هم ناپدید شد اما تمام مدت شب صدای ویز ویزش می آمد و من با خودم می گفتم عجب پشه ی جان سختی بود این یکی / اما صبح که بیدار شدم دیدم کنار تخت روی میز عین مورچه یی که لای انگشتتان له شده باشد / مچاله شده بود / بعد هم که آمدم با دستمال جمعش کنم تقریبا پودر شد !
حالا من فکر می کنم بعضی از آدم ها عین پشه شماره یک ضربه که می خوردند ، صدای شکتنشان  را می شود شنید ! اما بعضی های دیگر، نه / نابود می شوند / مویشان سفید می شود در گوشه یی اما به روی خودشان نمی آورند و هنوز جلوی چشم آدم می آیند و می روند و زندگی می کنند!
 آدم یک روز صبح  از خواب بیدار می شود می بیند پیر و خموده شده اند ، تمام مدت غصه خورده اند و دارند توی خودشان ناپدید می شوند ! 

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

شخصا برای پلیس ایران احترام زیادی قائل بودم / پلیس ایران از همان شعرهایی که توی مهدکودک یادمان می دادند و برایمان می خواندند که شب ها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره ... ، تصویر قابل احترامی در ذهن من بود !
 یادم هست چهار پنج ساله بودم و پیرهن گل گلی پوشیده بودم / عصر تابستان بود و با مادربزرگم رفته بودم پارچه فروشی / یادم است همیشه چادر مادربزرگم را می گرفتم و شل و شنگول پشت سرش راه می افتادم / بعد توی مغازه از آن همه رنگ و نقش حواس از کله ام پرید و اشتباهی پشت سر زنی دیگر راه افتادم یادم است وقتی به خودم آمدم که فهمیدم مادربزرگم هنوز توی مغازه است و آن زن چادری روبه رو ، مادربزرگم نیست / هنوز ترس آن روز با آن همه قیافه ی ِغریبه توی ذهنم هست / بعد آن وسط یکی از همین افسر های راهنمایی و رانندگی مرا نگه داشت تا مادربزرگم پیدایم کند !
باز خوب یادم است که هیجده نوزده ساله بودم و دانشجو / یکی از ایام تعطیل بود و هیچ اتوبوسی جای خالی نداشت / یادم است بیش از هفت ساعت سر جاده منتظر ماندم و هیچ جای ِ خالی گیرم نیامد / باز به خودم که آمدم ساعت یازده و نیم شب بود و من سر جاده و نه راه پیش بود و نه راه پس / باز هم ترسیدم  و این بار هم باز پلیس به دادم رسید و من را تا اولین آژانس رساند و از آن به بعد برای دانشجوها ، آنجا ، ایستگاه ساختند !
توی همه ی این سال ها تصویر ِ کلی ِ پلیس ایران در ذهن من بزرگ بود و قابل ستایش !
 اما چند وقتی است چند سالی است که پلیس ایران خودش شده مایه ی ترس / خودش شده غریبه / خودش شده مایه ی دردسر / نمونه ی بارزش این روزها برای من گشت های توی خیابان است / چند نفر زن و مرد که کنار یک ماشین بزرگ می ایستند و برای هم عشوه خرکی می آیند و به هر کسی که به نظرشان خوش تیپ و قابل توجه بیاید گیر می دهند و اصلا مهم نیست شما چه باشید اگر به نظرشان توی چشم بیاید کارتان درامده و بعد هم اثر انگشت از شما می گیرند و عکس !
 این روزها پلیس ایران خودش شده مایه ی ناامنی و آدم های خوبش کمرنگ تر از همیشه به نظر می آیند / حتی این روزها مادرم که همیشه به نظرش پلیس قابل اصمینان بود و سفارش می کرد اگر کارمان گیر افتاد یک راست برویم سراغش هم زنگ می زند و می گوید که حواستان باشد گیرشان نیافتید !
راستش را بخواهید این روزها هیچ چیز به اندازه ی خود پلیس من را نمی ترساند ! 

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

 در کنار ِ تمامی  ِ حقوق  اولیه ی  آدم ها / من فکر می کنم همه ی آدم ها یک روزی ، یک جایی در زندگیشان ، حق دارند مخاطب ِ خاص دو خط نوشته ، توی ِ وبلاگی / صفحه یی / برای آدمی باشند / بعد خودشان ببینند / دلشان قنج برود و فکر کنند توی دنیا برای یک نفر هم که شده مهم هستند .