چند سال پیش یک باردر راه برگشت به خانه ، سوار ِ اتوبوس / دوستم عاشق دخترک صندلی ِ بغل دستمان شد و از همان ابتدا که دخترک را دید عقل و هوش و حواسش بد جوری پرید خلاصه اینکه دل ِ دوست ما ، بین ردیف ِ صندلی های اتوبوس با دخترک گیر کرد !
دوست ِ تازه مرد شده و دل داده ی ِ ما هر کاری که بلد بود کرد تا دخترک رویش را یک کمی این ور تر برگرداند و حرف که نه لاقل لبخندی بزند به چهره اش / نشد ، دخترک پکر تر از این حرف ها روی صندلی اش وا رفته بود و یک جایی وسط افکارش غرق ِ غرق بود شاید هم مدلش از آن بداخلاق های روزگار بود نمی دانم !
خلاصه اینکه هوا سرد بود و نم نمی هم باران می آمد و دوست ما یک نیم نگاهی به دخترک می انداخت و یک نگاهی به جاده / بعدش هم به کل شروع کرد به شمردن چراغ برق های کنار ِ مسیر ! شب شد / نیمه های شب شد / دخترک خوابید ، من هم خوابم برد/ راننده ی اتوبوس از آن اهنگ های قدیمی ِ کامیونی گذاشته بود که یک آقای سبیل کلفتی تویشان برای معشوقه اش می خواند / معشوقه یی که پیرهن صورتی تنش است / مضمون آهنگ یک چیزی بود توی مایه های پیرهن صورتی دل من و بردی و دوست من غمگین روی صندلی همچنان می شمرد / تا اخر مسیر شد هفتصد تایی تیر چراغ برق !
آخرش اینکه موقع پیاده شدن روی جلد ِ دفترش با ماژیک ِ دو سر پهن توی جیبش نوشت : یک نگاهی به بغل دستتان بیاندازید شاید کسی نشسته باشد که هفتصد تا تیر چراغ برق آن هم روشنش را تمام مدت شمرده است / شاید بغل دستیتان تمام جاده عاشقتان بوده / بعدش هم دفتر را گذاشت روی صندلی دخترک که هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود و رفت !
دوست ِ تازه مرد شده و دل داده ی ِ ما هر کاری که بلد بود کرد تا دخترک رویش را یک کمی این ور تر برگرداند و حرف که نه لاقل لبخندی بزند به چهره اش / نشد ، دخترک پکر تر از این حرف ها روی صندلی اش وا رفته بود و یک جایی وسط افکارش غرق ِ غرق بود شاید هم مدلش از آن بداخلاق های روزگار بود نمی دانم !
خلاصه اینکه هوا سرد بود و نم نمی هم باران می آمد و دوست ما یک نیم نگاهی به دخترک می انداخت و یک نگاهی به جاده / بعدش هم به کل شروع کرد به شمردن چراغ برق های کنار ِ مسیر ! شب شد / نیمه های شب شد / دخترک خوابید ، من هم خوابم برد/ راننده ی اتوبوس از آن اهنگ های قدیمی ِ کامیونی گذاشته بود که یک آقای سبیل کلفتی تویشان برای معشوقه اش می خواند / معشوقه یی که پیرهن صورتی تنش است / مضمون آهنگ یک چیزی بود توی مایه های پیرهن صورتی دل من و بردی و دوست من غمگین روی صندلی همچنان می شمرد / تا اخر مسیر شد هفتصد تایی تیر چراغ برق !
آخرش اینکه موقع پیاده شدن روی جلد ِ دفترش با ماژیک ِ دو سر پهن توی جیبش نوشت : یک نگاهی به بغل دستتان بیاندازید شاید کسی نشسته باشد که هفتصد تا تیر چراغ برق آن هم روشنش را تمام مدت شمرده است / شاید بغل دستیتان تمام جاده عاشقتان بوده / بعدش هم دفتر را گذاشت روی صندلی دخترک که هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود و رفت !