۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

        خود ....... ارضایی با اون همه نقطه ی بی دلیل یا با دلیل ِ وسطش 
                                          یه ساله شد !

پ.ن / پارسال اذر ماه که شروع کردم به نوشتن اینجا شرایطم یه جورایی شبیه امسال اذر ماه بود / نتیجه اینکه یه سال اینجا نوشتم و تجربه کردم ، اما تا اونجایی که ممکن بود توی یه قسمت های دیگه ی زندگیم درجا زدم !
پ.ن اول / خود ....ارضایی واسم اتفاق های خوب و شاید بدی هم داشت / اما با تمام اینا چیزهای ارزش مندی رو بهم داد !
پ.ن دوم / از همه اونایی که این یه سال من و خوندن ، ممنونم / چه اونایی که کامنت گذاشتن و من رو همیشه خوشحال کردن و چه اونایی که خاموش و بی سرو صدا خوندن ! 
پ.ن سوم / نوشتن تجربه ی ِ خوبیه / وبلاگ ضدخاطرات نوشته ی جناب سولوژن باعث شد من وبلاگ خودم و داشته باشم و بنویسم / امیدوارم اینجا هم یه زمانی واسه کسی انگیزه ی نوشتن شه ! 
پ.ن چهارم / آقای فهیم نویسنده ی وبلاگ گفت و چای مدتی که به دلایل خودشون نمی نویسن / امیدوارم دوباره نوشتن و شروع کنن ! 


۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جای خوبیه فقط یکم دور ِ

این روزها بدجور، آدم های دور و اطراف در حال رفتن هستند / همه ی کسانی که به نوعی می شناسی شان / ان هایی که دوستشان داری / ان هایی که نمی شناسی و دورادور می بینی ، ان هایی که نوشته هایشان را می خوانی / ان هایی که بهشان فکر می کنی و همه ان هایی که دلت برایشان تنگ خواهد شد / همه به نوعی یک جای فرایند رفتن هستند / امسال نه سال بعد ، شده حکایت شتری که در خانه ی همه می خوابد / کشور و قاره اش ممکن است یک فرق هایی بکند اما در نهایت همه رفتنی هستند !
بعش ادم می ترسد / از این همه ادم هایی که خودشان دارند تبدیل می شوند به یادشان  / این می شود که سر شبی نیم ساعت می خوابد و بعد تا صبح انقدر به سقف اتاق خیره می شود که سقف سوراخ شود !
هر روز یک نفراز یک گوشه زندگی و خاطره و مهمانی و فلان کافه / فلان صندلی و فلان جمع همیشگی کم می شود / می رود یک جای ِ خوبی که دور است  
ادم می ماند این همه حس از دست دادن را کجای زندگی اش کجای وزن چند ده کیلوییش جا دهد / این همه را بچپاند کجا که خودش هم باورش شود که خبری نیست 
مساله کجا سخت تر می شود که ادم رو راست که نگاه می کند می بیند خودش هم رفتنی است / یک جای دوردست / شاید یک جای خارج از دسترس برای خیلی های دیگر !

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

جات خالیه !

این روزها دلم یه ادمی رو می خواست که همه چیزهای که واسه من مهمن ، واسه اونم  مهم باشه / یه ادمی که همه چیزهایی جالبی که من و شگفت زده می کنه رو ببینه و بفهمه!
یه ادمی که برای حرف زدن باهاش احتیاج به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه نداشته باشم ! یکی که میشد بهش زنگ زد و گفت دیدی چی شد / دیدی این جوری شد / دیدی بهت گفته بودم ؟
یه ادمی که همه ی گذشته رو / همه ی فیلم رو / همه ی تورو بدونه / یه ادمی که اشک هات و گریه هات و بغض هات و شکست هات و خوشحالی هات و شانس هات و بدونه / اسم مامان بابا و ادرس خونت و بدونه ! یه ادمی که بدونه چند سال پیش چی بودی و چند سال بعد می خوای چی بشی / ادمی که ارزوهات و شنیده باشه !
ادمی که بدونه کجاهات زخمه / کجاهات ترسه / کجاهات امید ! 
ادمی که وقتی می بینیش بتونه حدس بزنه  چرا الان اینقدر ساکت و بی رمق و غمگینی ! ادمی که چشم هات و بشناسه / خودت رو بشناسه ! ادمی که منتظرت بمونه تا بهت بگه چی شد ؟ چی کار کردی ؟ یالا  زود باش تعریف کن واسم !
یه روزایی دل ادم بدجوری یه همچین ادمی می خواد !


۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

همه ی جاهای ِ گرم آدم ها

همه آدم ها یک چیزهای مشابهی دارند در جاهای ِ مشابه شان / حالا شاید چیزهای ِ مشابه شان هم رنگ و ریخت و شکل و شمایل نباشد اما حس شان یکی است
بعد آدم ها چون آدم هستند ، دوست دارند چیزهای مشابه شان را به هم نزدیک کنند
دوست دارند چیزهای مشابه شان را به چیزهای مشابه دیگران بچسبانند
دوست دارند به چیزهای مشابه هم نگاه کنند ، دست بزنند و فکر کنند
آدم ها دوست دارند لبشان را به لب ِ دیگران بچسبانند و نه مثلا پیشانی یا صورتشان
آدم ها معمولا چیزهای ِ گرم را دوست دارند شاید چون همه ی چیزهای مهم ِ آدم ها گرم هستند
آدم ها کلا چیزهای ِ گرم مشابه چیزهای ِخودشان دردیگران را خیلی دوست دارند / چون آدم ها آدم اند دیگر
بعد بعضی از آدم ها عین من نمی فهمند چرا بعضی از آدم های دیگر ، با اینکه چیزهای گرم دیگران را دوست دارند اَدا در می اورند که ندارند
چرا بعضی ها می گویند آدم ها ، آدم نیستند و مراقب اند کسی چیزهای گرم دیگران را دوست نداشته باشد ، چیزهای گرم دیگران را نبوسد و به چیزهای گرم دیگران دست نزد / حتی وقتی خود دیگران می خواهند !!
چرا بعضی ها نمی گذارند آدم ها با همه جاهای گرم خودشان آزاد باشند

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

قبلا بیشتر / الان کمتر


قبلا بیشتر حرف می زد / بیشتر می خندید الان خیلی کمتر . تو ماشین که کنارش می نشستم درباره ی ادم ها حرف می زدیم ، اونایی که رد می شدن اونایی که می شناختیم ، الان بیشتر موزیک گوش میده / خیابون ها رو جا می ندازه و از شلوغی شکایت می کنه .
قبلا ته ریش می ذاشت / بهش می اومد / هر وقت می بوسیدم ، سروصدا می کردم که نکن صورتت زبره  / الان ته ریش نمی زاره صورتش نرمه اما خیلی هم رو نمی بوسیم
قبلا هر هفته جمعه ها فیلم ترسناک می دیدیم و من جرات دیدن نداشتم / الان مدت هاست هیچ فیلمی با هم ندیدیم
قبلا بیشتر با هم بودیم الان هم اون نیست هم من 
قبلن اگه باهام حرف نمی زد / اگه ناراحت بود ازم شب خوابم نمی برد / الان مدت هاست با هم مشکل داریم و من شب ها خوابم می بره .
یه عکس ازش تو اتاقم دارم / یه جوان سی و چند ساله یی که من خیلی دوستش داشتم  قبلا بیش ترشبیه عکسش بود الان کمتر .
وقتی از یه گوشه به خودم و خودش نگاه می کنم / می بینم پدرم پیر شده و من بزرگ !

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

گُلــــــی

اسمش گلناز بود / بهش می گفتن عمه گلی / واسه همین منم بهش می گفتم عمه گلی / سی و چند سال بیشتر سن نداشت / دختر بزرگ خانواده بود و برادرهاش از خودش بزرگتر بودن و سه تا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت !
معمولی بود / سنتی بود / از اونایی که خانواده و جامعه همه چیزشون و گرفته / همه جوره تسلیمش کرده بودن / اما خیلی مهربون بود / ازدواج نکرده بود / خواهرهاش هم به خاطر اینکه گلی خواهر بزرگتر بود مجرد مونده بودن !
یه چند وقتی بی رمق شده بود / بعد معلوم شد تو سینه اش توده داره / سرطان سینه بود / یه سینه شو کامل برداشتن ! موهاش مشکی بود / همه اش ریخت ! چند وقت بعد متوجه یه توده مشابه تو سرش شدن / عمل کرد / بینایی یه چشم شو از دست داد ! /
 توده ی سینه اش باز رشد کرد و دیگه داشت می مرد / روز اخر تو بیمارستان از خواهراش به خاطرمجرد موندن شون حلالیت خواسته بود / می گفتن چند ماه بوده خودش رو نگاه نمی کرده تو آینه / واسه بار اخر خودش رو نگاه می کنه و دو ساعت بعد تو بیمارستان بی هیچ تعلقی از دنیا ، فقط با یه اسم عمه گُلی می میره !
بعد از مردنش تمام نگرانی داداش ها و باباش دلیل مرگش بود / خونواده اش عیب می دونستن بگن سرطان سینه داشته به همه یه چیز دیگه گفتن.
یه سال گذشته و دو تا از خواهراش ازدواج کردن و یه دونه شون مونده / باباش اون روز تو سالگرد فوتش می گفت / همینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست !!!