۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

به چشم نمیان اما مهمن !

خوشبختی تعریف های مختلفی داره / حالات متنوعی داره / جاهای مختلفی وجود داره / واسه هر کسی یه جوره اما این روزها دارم حس می کنم که واسه من
نق نق های مامانم / اصرار هاش واسه صبحونه خوردن
بوی پیاز داغ
اش های جمعه ها ناهار
شلغم های همیشه رو گاز مامان بزرگم
پتوهای سنگین دست دوز خونگی
سلام های هر صبح بقال محله
چراغ های فلان خیابون
انارهای دونه شده
اون درخت ته کوچه
همه و همه یه قسمتی از خوشبختیه هر چند یه قسمت خیلی کوچیکش / گاهی بدجور دلم واسشون تنگ میشه !


۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

فردا میای یا پس فردا ؟

گاهی امروز، امروز نیست / امروز روزیه که اون میره ، و فردا مهم نیست چند شنبه است تا ساعت چند کلاس داری باید کجا بری /  کدوم سریال ، پخش هفتگی میشه / کدوم مجله نسخه ی ِ جدیدش میاد و... فردا روزیه که اون میاد!
یه دوست داشتم که دوست پسرش سرباز بود بعد زمین واسه این گرد نبود روزهای هفته زوج و فرد نبودن یه روز بیست و چهار ساعت نبود / همه چی یه مبدا دیگه داشت / همه چی بر مبنای یه چیز دیگه می چرخید اونم این که پسره کِی ها بود کِی ها ترخیص بود ؟ / کِی مال خودش بود / کِی واسه خودشون بود  
روزهای هفته  تقسیم شدن به روزهایی که اون میاد و روزهایی که اون میره
صبح از خواب بیدار میشد ، ساعت هفت / چون امروز می اومد تمام روز تا ساعت 5 عصر می چرخید / همه چی تند بود و گرم و فوق العاده / ساعت پنج عصر می رفت ساعت ده شب می اومد همه چی سرخ بود / عرق داشت / حرارت داشت
فردا روزی بود که اون نمی اومد سرد بود ساعت ده صبح میشد / همه چی کش می اومد / تمام صبح و خمیازه می کشید سر کلاس بی حوصله بود تمام روز و منتظر فردا بود شب و زود می خوابید و باز فردا ..
تمام اون چند ماه واسش روزهای ِ سرد و گرمی بود که زوج و فرد بودنشون / تاریخ شون / خوب و بد بودنشون اهمیت شون و قشنگ بودنشون بسته به این بود که امروز اون میاد یا فردا ! .

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

پو....یان

پویان بچه ی وسط ِ خانواده بود/  پنج سال از برادرش ، کوچیکتر بود و دو سال از خواهرش ، بزرگتر / مامانش می گفت از همون بچگی باهوش بوده و یکم متفاوت / تعریف می کرد که توی چهار سالگی پایتخت تمام کشورهای دنیا رو بلد بوده و می دونسته هر کدوم کجا هستن / تو شیش سالگی می تونسته بخونه .
 پویان ساکت بود / اروم بود سه سال و جهشی درس خونده بود و شاید چون خیلی با همسن و سال هاش نبود ادم ِ معاشرتی نشده بود / در کل  از اونایی بود که سرشون به کار خودشونه  از اوناییی که  اینده شون روشنه / از اونایی که بی آزارن !
یه شب موقع برگشت تاکسی که توش نسشته بود تصادف کرد / همه سالم رفتن خونه حتی راننده پویان تنها زخمی بود / قطع نخاع شد !
یادمه بعدش دیگه خیلی حرف نمی زد / خیلی نمی خندید / بیشتر شبایی که ما اونجا بودیم باباش با یه غصه ی خاصی عر/ق می خرید و می اورد خونه و با هم می خوردن بلکم یکم حالش عوض بشه / یه ماهواره داشت تو اتاقش و یه تخت مخصوص معلولین و یه سری چاقوی کامل / چاقو جمع می کرد انواع و اقسام / عشقش شده بود همه ی اینا / کارِ خاص دیگه یی نمی کرد !
خیلی دوست ِ صمیمی نداشت / با همون هایی هم که می شناخت دیگه نمی پرید / گاهی فقط با خواهرش  حرف می زد / کتاب نمی خوند فقط گاهی ماهواره می دید بیشتر راز بقا .  
چند بار به بابا مامانش گفته بود تحمل این زندگی رو نداره کمکش کنن خودشو خلاص کنه / مامان باباش زده بودن تو سر خودشون و از اون به بعد علاوه بر بیمارستان و فیزیوتراپی و اموزش معلولین / مشاور هم می بردنش .
می گفتن خوب شده / بهتر شده . خوشحال تره شایدم اروم تر اما یه مدت بعد پویان خودشو با یکی از چاقوهایی که جمع می کرد و هر روز برق می انداخت کشت !
وصیت نامه یی نداشت / هیچی ، فقط توی دو خط بدون خداحافظی و اَدای خاصی نوشته بود تخت شو بدن به یه معلول نیازمند و چاقوهاش رو نگه دارن !  

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

        خود ....... ارضایی با اون همه نقطه ی بی دلیل یا با دلیل ِ وسطش 
                                          یه ساله شد !

پ.ن / پارسال اذر ماه که شروع کردم به نوشتن اینجا شرایطم یه جورایی شبیه امسال اذر ماه بود / نتیجه اینکه یه سال اینجا نوشتم و تجربه کردم ، اما تا اونجایی که ممکن بود توی یه قسمت های دیگه ی زندگیم درجا زدم !
پ.ن اول / خود ....ارضایی واسم اتفاق های خوب و شاید بدی هم داشت / اما با تمام اینا چیزهای ارزش مندی رو بهم داد !
پ.ن دوم / از همه اونایی که این یه سال من و خوندن ، ممنونم / چه اونایی که کامنت گذاشتن و من رو همیشه خوشحال کردن و چه اونایی که خاموش و بی سرو صدا خوندن ! 
پ.ن سوم / نوشتن تجربه ی ِ خوبیه / وبلاگ ضدخاطرات نوشته ی جناب سولوژن باعث شد من وبلاگ خودم و داشته باشم و بنویسم / امیدوارم اینجا هم یه زمانی واسه کسی انگیزه ی نوشتن شه ! 
پ.ن چهارم / آقای فهیم نویسنده ی وبلاگ گفت و چای مدتی که به دلایل خودشون نمی نویسن / امیدوارم دوباره نوشتن و شروع کنن ! 


۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جای خوبیه فقط یکم دور ِ

این روزها بدجور، آدم های دور و اطراف در حال رفتن هستند / همه ی کسانی که به نوعی می شناسی شان / ان هایی که دوستشان داری / ان هایی که نمی شناسی و دورادور می بینی ، ان هایی که نوشته هایشان را می خوانی / ان هایی که بهشان فکر می کنی و همه ان هایی که دلت برایشان تنگ خواهد شد / همه به نوعی یک جای فرایند رفتن هستند / امسال نه سال بعد ، شده حکایت شتری که در خانه ی همه می خوابد / کشور و قاره اش ممکن است یک فرق هایی بکند اما در نهایت همه رفتنی هستند !
بعش ادم می ترسد / از این همه ادم هایی که خودشان دارند تبدیل می شوند به یادشان  / این می شود که سر شبی نیم ساعت می خوابد و بعد تا صبح انقدر به سقف اتاق خیره می شود که سقف سوراخ شود !
هر روز یک نفراز یک گوشه زندگی و خاطره و مهمانی و فلان کافه / فلان صندلی و فلان جمع همیشگی کم می شود / می رود یک جای ِ خوبی که دور است  
ادم می ماند این همه حس از دست دادن را کجای زندگی اش کجای وزن چند ده کیلوییش جا دهد / این همه را بچپاند کجا که خودش هم باورش شود که خبری نیست 
مساله کجا سخت تر می شود که ادم رو راست که نگاه می کند می بیند خودش هم رفتنی است / یک جای دوردست / شاید یک جای خارج از دسترس برای خیلی های دیگر !

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

جات خالیه !

این روزها دلم یه ادمی رو می خواست که همه چیزهای که واسه من مهمن ، واسه اونم  مهم باشه / یه ادمی که همه چیزهایی جالبی که من و شگفت زده می کنه رو ببینه و بفهمه!
یه ادمی که برای حرف زدن باهاش احتیاج به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه نداشته باشم ! یکی که میشد بهش زنگ زد و گفت دیدی چی شد / دیدی این جوری شد / دیدی بهت گفته بودم ؟
یه ادمی که همه ی گذشته رو / همه ی فیلم رو / همه ی تورو بدونه / یه ادمی که اشک هات و گریه هات و بغض هات و شکست هات و خوشحالی هات و شانس هات و بدونه / اسم مامان بابا و ادرس خونت و بدونه ! یه ادمی که بدونه چند سال پیش چی بودی و چند سال بعد می خوای چی بشی / ادمی که ارزوهات و شنیده باشه !
ادمی که بدونه کجاهات زخمه / کجاهات ترسه / کجاهات امید ! 
ادمی که وقتی می بینیش بتونه حدس بزنه  چرا الان اینقدر ساکت و بی رمق و غمگینی ! ادمی که چشم هات و بشناسه / خودت رو بشناسه ! ادمی که منتظرت بمونه تا بهت بگه چی شد ؟ چی کار کردی ؟ یالا  زود باش تعریف کن واسم !
یه روزایی دل ادم بدجوری یه همچین ادمی می خواد !


۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

همه ی جاهای ِ گرم آدم ها

همه آدم ها یک چیزهای مشابهی دارند در جاهای ِ مشابه شان / حالا شاید چیزهای ِ مشابه شان هم رنگ و ریخت و شکل و شمایل نباشد اما حس شان یکی است
بعد آدم ها چون آدم هستند ، دوست دارند چیزهای مشابه شان را به هم نزدیک کنند
دوست دارند چیزهای مشابه شان را به چیزهای مشابه دیگران بچسبانند
دوست دارند به چیزهای مشابه هم نگاه کنند ، دست بزنند و فکر کنند
آدم ها دوست دارند لبشان را به لب ِ دیگران بچسبانند و نه مثلا پیشانی یا صورتشان
آدم ها معمولا چیزهای ِ گرم را دوست دارند شاید چون همه ی چیزهای مهم ِ آدم ها گرم هستند
آدم ها کلا چیزهای ِ گرم مشابه چیزهای ِخودشان دردیگران را خیلی دوست دارند / چون آدم ها آدم اند دیگر
بعد بعضی از آدم ها عین من نمی فهمند چرا بعضی از آدم های دیگر ، با اینکه چیزهای گرم دیگران را دوست دارند اَدا در می اورند که ندارند
چرا بعضی ها می گویند آدم ها ، آدم نیستند و مراقب اند کسی چیزهای گرم دیگران را دوست نداشته باشد ، چیزهای گرم دیگران را نبوسد و به چیزهای گرم دیگران دست نزد / حتی وقتی خود دیگران می خواهند !!
چرا بعضی ها نمی گذارند آدم ها با همه جاهای گرم خودشان آزاد باشند

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

قبلا بیشتر / الان کمتر


قبلا بیشتر حرف می زد / بیشتر می خندید الان خیلی کمتر . تو ماشین که کنارش می نشستم درباره ی ادم ها حرف می زدیم ، اونایی که رد می شدن اونایی که می شناختیم ، الان بیشتر موزیک گوش میده / خیابون ها رو جا می ندازه و از شلوغی شکایت می کنه .
قبلا ته ریش می ذاشت / بهش می اومد / هر وقت می بوسیدم ، سروصدا می کردم که نکن صورتت زبره  / الان ته ریش نمی زاره صورتش نرمه اما خیلی هم رو نمی بوسیم
قبلا هر هفته جمعه ها فیلم ترسناک می دیدیم و من جرات دیدن نداشتم / الان مدت هاست هیچ فیلمی با هم ندیدیم
قبلا بیشتر با هم بودیم الان هم اون نیست هم من 
قبلن اگه باهام حرف نمی زد / اگه ناراحت بود ازم شب خوابم نمی برد / الان مدت هاست با هم مشکل داریم و من شب ها خوابم می بره .
یه عکس ازش تو اتاقم دارم / یه جوان سی و چند ساله یی که من خیلی دوستش داشتم  قبلا بیش ترشبیه عکسش بود الان کمتر .
وقتی از یه گوشه به خودم و خودش نگاه می کنم / می بینم پدرم پیر شده و من بزرگ !

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

گُلــــــی

اسمش گلناز بود / بهش می گفتن عمه گلی / واسه همین منم بهش می گفتم عمه گلی / سی و چند سال بیشتر سن نداشت / دختر بزرگ خانواده بود و برادرهاش از خودش بزرگتر بودن و سه تا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت !
معمولی بود / سنتی بود / از اونایی که خانواده و جامعه همه چیزشون و گرفته / همه جوره تسلیمش کرده بودن / اما خیلی مهربون بود / ازدواج نکرده بود / خواهرهاش هم به خاطر اینکه گلی خواهر بزرگتر بود مجرد مونده بودن !
یه چند وقتی بی رمق شده بود / بعد معلوم شد تو سینه اش توده داره / سرطان سینه بود / یه سینه شو کامل برداشتن ! موهاش مشکی بود / همه اش ریخت ! چند وقت بعد متوجه یه توده مشابه تو سرش شدن / عمل کرد / بینایی یه چشم شو از دست داد ! /
 توده ی سینه اش باز رشد کرد و دیگه داشت می مرد / روز اخر تو بیمارستان از خواهراش به خاطرمجرد موندن شون حلالیت خواسته بود / می گفتن چند ماه بوده خودش رو نگاه نمی کرده تو آینه / واسه بار اخر خودش رو نگاه می کنه و دو ساعت بعد تو بیمارستان بی هیچ تعلقی از دنیا ، فقط با یه اسم عمه گُلی می میره !
بعد از مردنش تمام نگرانی داداش ها و باباش دلیل مرگش بود / خونواده اش عیب می دونستن بگن سرطان سینه داشته به همه یه چیز دیگه گفتن.
یه سال گذشته و دو تا از خواهراش ازدواج کردن و یه دونه شون مونده / باباش اون روز تو سالگرد فوتش می گفت / همینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست !!!

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

همیشه یک نفر هست که از آن طرف بیاید !

دیشب از تمام شهر و وطن و سرزمین و خانه ی پدری و مفاهیمی از همین دست یک گوشه خیابانی را می خواستیم که توی حال و هوای خودمان کنارش / گوشه یی پهن باشیم و یک کمی هوا بخوریم / یک کمی ولو باشیم / خلاصه یک جایی باشد بی سر خر، که دو نفر انسان ِ کاملا بی شرف از آن طرف می آیند و به راحتی به ما می گویند جمع کنید خودتان را و بعد با آن مدل قیافه های حق به جانبآنه و کثیف نگاهت می کنند و اتفاقا منتظر می شوند که آدم خودش را جمع کند و حتما برود !
اینجا همه چیز متعلق به آنهاست و ما / خودمان ، موجودیتمان و اعتقادتمان / غلطِ اضافی هستیم !
اینجا همه چیز حکمت دارد / و حکمت وجود بعضی آدم هایش ، سر خورده کردن و فراری دادن بقیه ی ِ آدم هاست !
همیشه کسانی هستند که از آن طرف بیایند و بر.ینند به لحظات ناب زندگی شما !آدم اگر ذره یی شک و مقداری هم دلتنگی داشته باشد برای نرفتن / بعضی ها هستند که مصمم می کنند آدم را به رفتن !
بند ناف ما را که همین جا بریده اند لاقل اشهدمان را اینجا نگویند / گاهی فکر می کنم نکند توی قبر هم یکی ازآن طرف بیاید و بگوید خودتان را جمع کنید / قبرستان ماست !


۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

میگن سوخته اما من همش فکر می کنم مُرده !

دیروز لب تاپم سوخت !
خیلی ساده مُرد / عین ادم ها که امروز ممکن است باشند و فردا نه / شبش کار می کرد خوب بود درست بود / خاموشش که می کردم سالم بود اما صبح به کل از کار فتاده بود
وقتی تست فنی شد و گقتند سوخته و پسرک مسئول به کنایه گفت خانم نوت بوکتون از دست رفته / دلم می خواست بزنم توی دهنش
خنده ندارد / انتقاد و تعجب هم ندارد
برای آدمی مثل من لب تاپم حکم خیلی چیزها را داشت
حکم مادرم / پدرم گه گاه دوستانم
سه سال هر جایی که بودم ، بود / سه سال بی چون و چرا شب تا صبح / بیشتر از همه /  اصلا برای خودش آدمی شده بود / شاید فقط اسمش کم بود !
بی منت بود / هر وقت که می خواستمش بود / گرم بود / روی شکمم که می گذاشتمش اصلا انگار زنده بود/
خلاصه اینکه از همه چیز به من نزدیک تر بود/ کلی از شب ها آخرین چیزی که قبل از خواب دیدم صفحه همین لب تاپ یک کیلو و نیمی بود !
توی جاده موقع تنهایی / موقع ناله و زاری حتی موقع بهم زدن با ادم ها هم همین دو تکه سیم و مدار بود که بی هیچ چشم داشتی نمی گذاشت خیلی تنها باشم !
من لب تاپم را دوست داشتم باور کنید بیشتر از خیلی از ادم های زندگی ام
حالا عین یه تیکه فلز و چند تا سیم افتاده گوشه ی میز
نگاهش می کنم / صفحه اش را باز و بسته می کنم / خبری نیست / صدای فنش دیگر در نمی اید
غصه ام می گیرد / انگار شخصیت ِ خودش را داشت برایم
اگر توی این سه سال یه لیوان آب هم دستم داده بود شک نکنید برایش مراسم ختم می گرفتم!

پ.ن / آخرش اینکه هر چند عجیب آدم هایی مثل من هستند که دو تکه سیم و مدار برایشان فقط  تکنولوژی نیست جای خیلی چیزها را دارد /  صبح تا شب / شب تا صبح ، به خصوص موقع هایی که هیچ کس نیست / حتی شما دوست عزیز !

پیر شدی یادت نیست !

ساعت حدود های پنج و نیمه ، مطب دندون پزشکی / هوا تقریبا گرگ و میش شده / روی صندلی روبه روی پنجره ها لم دادم و منتظرم کار ِ مادرم تموم شه !
یه خانم پنجاه و چند ساله میاد داخل و رو صندلی رو به روی من می شینه / صورتش چروک بود / حال و وضع جالبی نداشت / معمولی ، خم شده زیر بار زندگی / اما من می شناسمش ، معلم کلاس ِ چهارم دبستانم ِ خانم فلانی !
یهو ناخودآگاه بر می گردم به نه ، ده سالگیم / موقعی که این زن چروکیده و نسبتا کُرک و پر ریخته ی امروزی که رو به روی من نشسته ، جوون تر بود ! موقعی که دندون تو دهنش بود و عین امروز همشون نریخته بود / یادم می افته  کلاس چهارم بودم و تازه این اصطلاح " مگه من برگ چغندرم " رو یاد گرفته بودم / یاد ِ اون روزی می افتم که تمرین و زودتر از همه حل کردم و بهم گفت بیا پای تخته توضیحش بده ، دودیدم پای تخته مسئله و جوابش و نوشتم وقتی خواستم توضیح بدم ، نذاشت و خودش شروع کرد به حرف زدن ! نمی دونم چرا اما بهم برخورد شایدم دلم می خواست هر جوری شده از این اصطلاحه استفاده کنم / دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم خانوم همه رو که شما توضیح دادین مگه من اینجا برگ چغندرم ! زنیکه بی مکث من و از کلاس انداخت بیرون / تمام ساعت و پشت ِ در کلاس بودم ! بعدش هم هیچ وقت دیگه روی خوش به من نشون نداد تا آخر سال! چند بار سر کلاس هاش نرفتم چقدر ازش بدم می اومد و اینکه من رو از خیلی چیزها بیزار کرد!
بر می گردم به زمان حال ، باز توی مطب دکترم / دیگه روبه روم نیست اومده و بغل دستم نشسته / بهش یه نگاهی می کنم / دلم می خواد بهش بگم که خوشحالم که این جوری شده که دندون توی دهنش نمونده تا از اون لبخند های مسخره تحویلم بده چقدر ازش بدم می اومده که خیلی خوبه که الان اینقدر مفلس شده / بهم نگاه می کنه مهربون و پیر لبخند می زنه و میگه ببخشید خانم ِ جوون می تونم چند تا سوال بپرسم ازتون / بهش نگاه می کنم دلم می خواد بگم ... / فقط میگم : پیر شدی یادت نمیاد !
پا میشم و میرم  پشت ِ در مطب منتظر ِ مادرم می ایستم !

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

فضول هرگز نیآســــــود !

دو / سه سال پیش من و یکی از دوستام تصمیم گرفتیم واسه اینکه تو راه / توی اتوبوس حوصله مون سر نره یه ابتکاری به خرج بدیم ! ابتکارمونم از این قرار بود که فیلم بخریم و توی راه با لب تاپ ببنیم ! خب حالا نکته ی ابتکاریش کجا بود ؟ اینکه تصمیم گرفتیم فیلم ِ ترسناک بخریم و ببینیم !
 خلاصه اینکه ترسناک ترین فیلم موجود و انتخاب کردیم / بلیط ساعت ده و نیم خریدیم / ردیف صندلی های ته اتوبوس نشستیم و 
شروع کردیم به دیدن فیلم / همه جا تاریک / توی جاده / چراغ های اتوبوس خاموش / یه وضع خاص و وحشت آوری بود ! از اونجایی که جفتمون هم ترسو بودیم صحنه های ترسناک و یا به کل چشمامون و می بستیم یا شال مون و تا ته می کردیم تو حلقمون که صدامون در نیاد / اصلا خود آزاری عجیبی بود !
همه چی داشت خوب پیش می رفت / فیلم به قسمت های اوجش رسیده بود و ما هم در حال سکته کردن بودیم ، که راننده تصمیم گرفت وسط راه مسافر سوار کنه / دو تا خانم میان سال با یه پسر یازده دوازده ساله سوار شدن و از بد روزگار اومدن و ردیف آخر پیش ما نشستن ! اتوبوس هم از اون مدل هایی بود که ردیف آخرش صندلی هاش پنج تایی و به هم چسبیده بود !
ساعت حدودهای دوازده و نیم شب بود / دیگه تقریبا همه خوابیده بودن / اتوبوس دوباره حرکت کرد و ما هم مشغول ِ دیدن فیلم شدیم باز!
اما / ماجرا از کجا شروع شد / از اونجایی که خانمی که بغل دست ما نشسته بود از اون فضول های روزگار از آب درومد و تمام سعی شو می کرد که ببینه ما داریم با اون هیجان چی و نگاه می کنیم !
خلاصه اینکه این بنده خدا هر کاری بلد بود کرد که صفحه مانیتورو ببینه !
فیلم دیگه به نقط ی اوجس رسیده بود / من داشتم سکته می کردم / دو تا دستام و گذاشته بودم رو دهنم که جیغ نزنم/ دوستم هم همین طور / تو یه لحظه جفتمون چشما مون و بستیم که نبینیم / اتوبوس ساکت / همه جا تاریک / ساعت یک شب ... که یهو تمام اتوبوس با صدای جیغ و یا امام حسین گفتن خانم بغل دست ِ ما از جا پریدن !
آخرش اینکه فهمیدیم خانوم ِ بغل دست ما بریده بریده داشته مانیتور و نگاه می کرده و تو لحظه ی اوج ترس ِ فیلم که ما چشمامون و بسته بودیم ، اون نگاه کرده و از ترس و شک زدگی داد زده یا امام حسین / اونم ساعت یک شب وسط اتوبوسی که همه خوابن !
خلاصه اینکه / این میشه نتیجه آدم ِ فضول ! فضول هرگز نیآسود شاید از حسودم بیشتر !

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

در همین حد حتی

من عاشق راندن بودم نه فقط رانندگی / یادمه هیجده سالم نشده کلاس رفتم و همون بار اول هم قبول شدم / بعد هم چند جلسه اضافی تعلیم ِ توی شهری رفتم / اقایی که مربی من بود تا اونجای که ممکنه ، بادم کرد که دیگه می تونی بشینی و مشکلی نداری و کارت عالیه!
یادمه اومدم تو خونه / ماشین تازه تحویل گرفته ی بابا و برداشتم که برم بیرون و حتی حاضر نبودم ماشین قدیمی و ببرم !
پدرم دو تا کلمه ی ساده گفت / یک جمله / اینکه می بری و می زنی
یادمه که گفتم نه من بلدم
با اعتماد به نفس کامل ماشین و از پارکینگ دراوردم و بردم
بابای من یه عادتی داره اونم اینه که می زاره همه گهشون و تا ته بخورن و بعد به خدمتشون می رسه
ماشین و بردم / حدود نیم ساعت بعد تصادف کردم / مقصر ِ کامل بودم
پیاده شدم / خجالت کشیدم / ترسیدم حتی
صد بار به بابام زنگ زدم که بیاد اما نیومد / خیلی راحت نیومد
هنوزم استرس و گه گیجگی اون روزو یادمه
حالا آخرش اینکه مواظب باشید کی بهتون میگه کارت خیلی عالیه و چرا اینو بهتون میگه؟
مواظب باشید یکی مثل مربی رانندگیتون نباشه که یه کلاژ و ترمز اضافی اون ور زیر پاهاش باشه .
اینکه که خیلی جاها تو زندگی یکی اون طرف هست که داره یه کارهایی و می کنه و شما خبر ندارید / حتی اگه کارش در حد گرفتن یه نیش ترمز ساده باشه تو زندگی ِ شما !

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مو به مو ، عین ِ حرف هات

دو ماه اول دانشجوییم و خوابگاه بودم بعد فهمیدم اونقدر موجود اجتماعی نیستم که بتونم اونجا زندگی کنم !
یک روز خوابیده بودم وقتی بیدارشدم دیدم یه دختر ِ جدید به اتاق ما اضافه شده / برنگشتم نگاش کنم فقط می شنیدم داره با بقیه حرف می زنه / می گفت که باباش از مامانش جدا شده / اینکه مامانش معلمه / رشته اش زبان ِ و با داییش اومده اینجا و تو راه تصادف کردن / بعد تعریف می کرد که مامانش فکر کرده این تو تصادف مرده و کلی گریه کرده / خاله اش از حال رفته و باباش اومده دعوا راه انداخته ! همه رو با جزییات تعریف می کرد ، که هر کی چی کار کرده تا وقتی فهمیدن اینا خوبن و زنده .
 بعدش خندید و این باب ِ آشنایی  ِخوبی با بقیه شد واسش ! 
آخرش من سرم و برگردوندم که ببینم کی بود که این همه حرف زد و بی تفاوت رفتم کلاس ! توی اون چند هفته چند جمله بیشتر مخاطب هم نبودیم / واضح ترین چیزی که ازش تو ذهنم مونده همون حرف های ِ روز اول بود و خنده های بعدش ! یک ماه بعد از اومدنش به اتاق ما ، من از اونجا رفتم !
سه ماه بعد دختر ِ واقعا مُرد / می گفتن ایست قلبی کرده ! بعد تو مراسم  ِ دفنش / مامانش دقیقا مثل حرف هاش فقط گریه می کرد ، عین همون تعریف هاش خاله اش ده بار از حال رفت و باباش هم داشت عربده می کشید که چی شده که دختر نوزده سالش ایست قلبی کرده و دعوا می کرد با همه !
همه چیز درست عین همون چیزهایی بود که توی اون بعدظهر پاییزی واسه همه تعریف کرد / فقط این دفعه جدی !
اون روز اصلا فکر نمی کرد پنج ماه بعد می میره ! خوشحال بود .

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

دوازده سالش بود با دو متر قد

یه پسر دوازده ساله بود با قد یک و هفتاد و شیش / خیلی باهوش نبود اما احتمالا می تونست قهرمان تیم ملی بسکتبال شه / به وضوح بچه بود ، گاهی حتی گیج هم می زد / وقتی بهش نگاه می کردی حس می کردی لاقل هفده سالشه اما نبود / دستاش بزرگ بود یکم پشت لبش سبز شده بود اما ساده بود از اتاق تاریک هنوز می ترسید / از باباش هم می ترسید / مامانش هی تاکید می کرد که باید پزشکی بخونه / اما من فکر نمی کنم هیچ وقت بتونه / دنیاش نُت بوکی بود که جدیدن واسش خریده بودن و فیلم ها و دی وی دی ها و البته ماشین های باباش !
تا قبل از این هفته ی آخر که من به اجبار خونه شون باشم بهترین هم بازیش سگش بود / حالا منم ! بعد ظهرها فیلم می گیره و میاره و با هم می بینیم وسط اش اگه صحنه و موردی داشته باشه آخرش من و التماس می کنه که مامانش نفهمه ها ! من می خندم بهش / خیلی بازی های فکری بلد نیست اما دویدن و خوب بلده !
چند روز پیش من و صدا کرد و به محض برگردوندن سَرم یه گلابی پرت کرد تو صورتم / پهن کف ِ زمین شدم / اولش خندید / اومد رو سرم وقتی خون دید زد زیر گریه تا شب گریه کرد / ترسیده بود / کلا زیاد می ترسه / اما دیگه باهام شوخی نکرد!
یه صفحه براش درست کردم که عکس های مورد علاقه شو بزاره توش / اول عکس قهرمان ها رو گذاشته بود / اون روز مامانش گفته بود عکس دانشمندهارو بزاره بهتره ! دلم سوخت براش !
گاهی بهش فکر می کنم که احتمالا شاید دیگه نبینمش تا سال ها بعد / یا وقتی ببینمش که یه آدم دو متری بیست و چند ساله باشه / فکر نکنم پزشک خوبی بشه / اما ای کاش می تونست آدم ترسویی نباشه و به قول خودش قهرمان شه !  

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

هنوز اینجاست گرچه انجا زندگی می کند !

صورتش معمولی بود عین همه / اما موهاش و انگشت هاش فوق العاده بودن / موهاش هر جا ، هر وقتی با هر ارایشی و هر مدلی زیبا بود / امکان نداشت جایی کسی موهاش و ببینه و دلش نخواد لمس شون کنه / دست هاش هم کلا زیبا بودن / دست های ظریف یه دختر بیست و چند ساله / لابه لای انگشت هاش از نظر همه حس ِ بهشت بود / همیشه انگشتر دستش می کرد و دست هاش هر کسی و می تونست اروم کنه ! 
وقتی که اون روز صبح کسی و که دوستش داشت ، ترکش کرد و برای همیشه رفت / خیلی گریه نکرد فقط اومد خونه / بعد ظهرش موهاش و کوتاه کرد و دیگه از اون روز کسی با موی بلند ندیدش / تمام مدت چند سال و سفال گری کرد ،  همش ادمک هایی می ساخت که صورت نداشتن / اونقدر ساخته بود که دستاش عین پیرزن ها خشک شده بودن / گاهی ترک دار / می گفت لای انگشت هاش بوی دست های اون و میده !
چند وقت پیش موهاش یکم بلند تر شده بودن / به جای سفال ، نقاشی می کرد دست هاش عین قبل هنوز هم زیبا بود هر چند دیگه انگشتر خر مهره نمی پوشید و ناخن هاش و لاک نمی زد / همه هم هی بهش می گفتن چند سال گذشته و دیگه باید اون ادم و اون روزها و فراموش کنه! شایدم کرده / همه چی تموم شده !
اون شب که تو مهمونی بعد از چند سال دیدش / همه دیدن که خشکش زد که غمگین شد و بعدش بی تفاوت انگار / خودش حرف خاصی نزد فقط رفت خونه / زود رفت گفت که می خواد بخوابه !
فرداش موهاش و کوتاه کرد ! پس فرداش هم همه شونو تراشید !

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

بوی ِ جوی ِ تو

یک پیر مرد و پیر زن این ور خیابون ایستادن / هر دوشون خیلی پیرن / خیلی تا شدن / خیلی خسته ان / می خوان از خیابون رد بشن ! پیر مرد جلوتر میره / به هر زوری که هست عصا زنان میره اون سمت خیابون / پیرزن ِ این سمت تنها می مونه / نمی تونه رد بشه !
پیر مرده اون ور خیابون مونده بود پیرزنه این ور / یه ده دقیقه یی همین جوری یکی این ور یکی اون ور/ هیچکی هم نبود / هیچکی هم ندید / هیچکی هم کاری نداشت .
تا اینکه یه پسره اومد و پیرزنه رو گذاشت رو دوشش و بردش اون ور خیابون پیش ِ پیرمرد ! پیرمرد از پسره تشکر نکرد / حتی نگفت خدا خیرت بده جوون / با عصاش زد تو سر پسره که زن منو بزار زمین / چرا به زن من دست زدی !
پیرزنه اما ، اون بالا رو دوش ِ پسره خوشحال بود / رو دوش پسره مونده بود انگار عجله یی واسه پایین اومدن هم نداشت / میشد برق چشماش و از پشت عینکش دید ! پسره هم هی به پیرمرد ِ  می گفت پدر خانمت جای مادرمه / یکم هم خنده اش گرفته بود به این وضع !
آخرش اینکه الان چند روزی هست که پیرزنه هر روز غروب میاد همون جا / کمی لب جوی کنار خیابون می شینه بعدش پسره میاد با لبخند  رو دوش می گیرش می بره اون سمت خیابون / بعد پیر زنه میره خونه !
پسره شاگرد مغازه ی سبز فروشی ِ این سمت خیابونه  ! 

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

سه تا بیست و سه

وقتی سه چهار سالم بود / بابام بیست و پنج شیش سالش بود / بعد چند هفته در میان من و می برد خوابگاه ِ دانشگاه شون بعد اونجا پر بود از پسرهای هم سن بابام که من عاشق همشون بودم که همیشه به من می گفتن ت کوچولو که واسم عروسک رنگی می خریدن که می نشستن جلوی من آهنگ فرهاد و گوگوش و مایکل جکسون گوش می دادن و مثلا واسه دختر خاله یا عشقشون تو یه شهر دیگه گریه می کردن / بعد فکر می کردن من نمی فهمم اما من می فهمیدم بعد سعی می کردم نازشون کنم که گریه نکن !
بعد همون سه چهار سالگی مامانمم من و یه هفته در میان می برد دانشگاه ش / بعد اونجا هم پر بود از دخترهای همسن مامانم / همه بیست و چند ساله / بعد من همیشه عاشق موهای بلند هم اتاقی هاش و دخترای اونجا بودم / عاشق ِ رژاشون / بعد یه روزایی یواشکی امتحان هم می کردم وسائل شونو / یه موقع هایی هم باهاشونم می رفتم بیرون !
بعد یکی از دوستای بابام با یکی از دوستای مامانم دوست بودن / بعد اون موقع ها چون گشت بود و گیر می دادن ، این دو تا من با خودشون می بردن بیرون / بعد من از همون بچگی روابط عاشقانه رو دیدم / بوسیدن شو و دیدم / بعد باعث شد ذهنم از سه سالگی باز باشه رو این مسائل !
بعد همه ی اینا شد که من روزی که رفتم مدرسه / هم کلاسی های  ِ شیش هفت ساله ی مدرسه به نظرم یه مشت بچه ی بی مزه می اومدن که عاشق هیچ کدومشون نبودم !
 بعد شاید همین هم شد که الان که بیست و سه سالمه حس می کنم از سه سالگیمم تنهاترم !

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

پشت ِ سر هم / روی ِ سر من

سه چهار سالم که بود مامانم به زور منو فرستاد مهد کودک که مثلا یکم بهتر بشم ! بعد مهد کودکمون یه مربی داشت که اصرار داشت همه ی بچه ها واسه تغذیه غذای ِ خونگی ببرن با خودشون / اونم یا تخم مرغ آب پز یا نون پنیر !
روز اولی که من رفتم مهد میشد نوبت ِ تخم مرغ آب پز / یه میز بزرگی هم وسط سالن بود که همه با شعر و رقص و اَدا دورش می نشستن و غذاهایی و که از خونه آورده بودن و می خوردن !
روز اول و یادمه دقیقا همه ی بچه های مهد دور میز رقصیدن ، منم رقصیدم
همه دو تا تخم مرغ مرغ شون واز ظرف غذاشون درآوردن ،  منم درآوردم
همه شعر خوندن ، منم خوندم
همه با قاشق پوست تخم مرغ شونو شکستن منم شکستم بعد همه تخم مرغشون پخته بود ماله من نپخته بود
بعد همه خندیدن به من
بعد من احساس کردم آبروم رفته / بعد اولین حس شکست مو کردم تو چهار سالگی
بعد واسه اولین بار ظهرش دلم نخواست برم خونه
بعد بدترین قسمتش این بود که تخم مرغ دومم شیکستم / شاید پخته باشه مثلا اون یکی / دومی هم نپخته بود
بعد اون روز قشنگ یاد گرفتم یه چیزایی بدی تو زندگی آدم هست که هی تکرار میشه ، پشت سر هم / عین یه عالمه تخم مرغ نپخته !

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

جمعه ها غروب

 فرقی ندارد وسط یک مهمانی ِ خانوادگی باشی یا با فلان دوستت فلان کافه ی  شهر
فرقی ندارد تنها پشت میز توی اتاقت نشسته باشی و بلاگ بخوانی و نوشته زیر و رو کنی/ یا با موزیک مورد علاقه ات توی شهر وسط ِ خیابان سرگردان باشی
 فرقی ندارد تنها باشی یا دو نفره یا حتی چند نفره
اینکه در انتظار یک نفر باشی حالا چه انتظارآقا باشد چه دوست قدیمی ات یا حتی عشق از دست رفته ات
به گمانم فرقی هم نمی کند تابستان باشد یا زمستان یا ماه رمضان و دهان ِ خشک
فرقی ندارد آدم چه کاره باشد و کجا باشد و مشغول چه کاری و چه سنی / عصر جمعه / عصر جمعه است
فرقی هم ندارد دلتان تنگش شده باشد یا نه 
این بعد ظهرهای جمعه یک مفهوم و حس خاصی دارد که نمی شود انکارش کرد/ تا شب هم نشود تمام نمی شود / می رود لای ِ دندان و ستون فقرات آدم  طعم و شلی  و دل تنگی و بی حوصلگی اش !
همه هم کشیده اند این حس گس اش را !

پستی در مذمت ِ خودم

پست قبلی را چهارشنبه ی پیش نوشتم و پست قبل ترش را چهار شنبه ی قبل از چهار شنبه ی قبلی !
خودارضایی چهارشنبه ی ِ پیش با خود ارضایی چهار شنبه ی ِ پیش ترش با دختری که امروز می نویسد قطعا فرق دارند انقدری که برای خودم هم ملموس شده یک جاهایی اش!
یک روزهایی هست که ادم با بلاگش و کسی که قبلا انجا می نوشته توی رودربایستی گیر می کند گاهی نمی شود / گاهی نوشتن عین زاییدن می ماند / سخت است بروی و یه پا ان طرف یک پا این طرف روی خشت بشینی و بزایی / سزارین هم فایده ندارد همین می شود که می بینید / ناقص !
خلاصه اینکه خیلی این ور و آن ور نوشتم که اینجا ننویسم / نمی دانم چرا / شاید چون اینجا را از همه بیشتر دوست داشتم !

پ.ن / قرار بود این پست نوشته ی ویژه یی باشد در تشکر از ب عزیز که یک روزهایی حسابی به من کمک کرد و سرم داد زد که هی دختر یکم خایه داشته باش / شاید هم قرار بود مطلبی باشد راجع به ع عزیز که از ان سر دنیا دلش برای این سر دنیا تنگ شده و با تمام این احوالات همچنان برای من توی گوگل ریدرم نت می گذارد /اما نشد و فقط همین یک خط تشکرش باقی ماند !

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

آخرین میدان ِ دنیا

یک جایی بود / یک شهری بود که سراسرش میدان های کوچک و بزرگ بود ! شهری که با میدان ها و آدم های توی میدان هایش زنده بود / معروف بود ، شلوع بود ، کار می کرد و ادامه ی ِ حیات می داد !
 آدم ها توی میدان های شهر می نشستند / بازی می کردند ، چیز می فروختند / کتاب های غیر مجاز می خردیدند ، قدم می زنند ، قرار می گذاشتند ، همدیگر را مسخره می کنند ، دیگران را می دیدند / بحث می کردند و حتی نسخه ی سیاسی می پیچدند برای مملکت ! / یک جورهایی آدم ها آنجا توی میدان های شهر زندگی می کردند !
اما یکی از میدان های شهر همیشه تنها بود/  اطرافش یکی از این پایگاه های سیا.سی ِ .نظام بود / همه ی مردم شهر یک صدا می گفتند زیر ِ این میدان ، یکی از زندان های رژ.یم است / می گفتند پر است از مبارز / خلاصه اینکه می گفتند آن زیر جای وحشتناکی است / همه هم این را باور داشتند !
بعد این میدان انگار آخرین میدان شهر ، اصلا آخرین میدان دنیا بود / همیشه خلوت بود / کسی دوستش نداشت / کسی توی میدان ذرت نمی فروخت / دختر و پسرهای قایمکی قرار نمی گذاشتند / پیرمردها آنجا نمی نشستند / کسی فواره های وسطش را نگاه نمی کرد حتی توی گرمای زیاد هم کسی با آب حوضش دست و رو نمی شست / این میدان از همه ی میدان های شهر با تجهیزات تر بود / از همه جاهای دیگر بیشتر رسیدگی میشد / همه صندلی هایش رنگ شده بودند و زنگ نخورده  اما همیشه خالی بودند و کسی روی شان نمی نشست / هیچ کس بستنی اش را نمی برد که آنجا بخورد ، صندوق صدقاتش از همه جا خالی تر بود و کمتر صدقه می گرفت / هیچ کس احتمالا تویش عاشق نمی شد / آرام هم نمی شد !
تنها چیزهایی که توی میدان بود / کلی درخت بید مجنون بود و یک عالم پرچم ِ ایران با علامت جمهوری ِ اسلامی وسطش ، در حال اهتزاز !

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

کمی آن طرف تر او نشسته است !

چند سال پیش یک باردر راه برگشت به خانه ، سوار ِ اتوبوس / دوستم عاشق دخترک صندلی ِ بغل دستمان شد و از همان ابتدا که دخترک را دید عقل و هوش و حواسش بد جوری پرید خلاصه اینکه دل ِ دوست ما  ، بین ردیف ِ صندلی های اتوبوس با دخترک  گیر کرد !
دوست ِ تازه مرد شده و دل داده ی ِ ما هر کاری که بلد بود کرد تا دخترک رویش را یک کمی این ور تر برگرداند و حرف که نه لاقل لبخندی بزند به چهره اش / نشد ، دخترک پکر تر از این حرف ها روی صندلی اش وا رفته  بود و یک جایی وسط افکارش غرق ِ غرق بود شاید هم مدلش از آن بداخلاق های روزگار بود نمی دانم !
خلاصه اینکه هوا سرد بود و نم نمی هم باران می آمد و دوست ما  یک نیم نگاهی به دخترک می انداخت و یک نگاهی به جاده / بعدش هم به کل شروع کرد به شمردن چراغ برق های کنار ِ مسیر ! شب شد / نیمه های شب شد / دخترک خوابید ، من هم خوابم برد/ راننده ی اتوبوس از آن اهنگ های قدیمی ِ کامیونی گذاشته بود که یک آقای سبیل کلفتی تویشان برای معشوقه اش می خواند / معشوقه یی که پیرهن صورتی تنش است / مضمون آهنگ یک چیزی بود توی مایه های پیرهن صورتی دل من و بردی و دوست من غمگین روی صندلی همچنان می شمرد / تا اخر مسیر شد هفتصد تایی تیر چراغ برق !
آخرش اینکه موقع پیاده شدن روی جلد ِ دفترش با ماژیک ِ دو سر پهن توی جیبش نوشت : یک نگاهی به بغل دستتان بیاندازید شاید کسی نشسته باشد که هفتصد تا تیر چراغ برق آن هم روشنش را تمام مدت شمرده است / شاید بغل دستیتان تمام جاده عاشقتان بوده / بعدش هم دفتر را گذاشت روی صندلی دخترک که هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود و رفت !

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

راهکارهای تاخیری

دانشکده ی هنر دانشگاه مان همیشه پر بود از دختر و پسرهایی که توی هم وول می خوردند / شلوارهای گشاد و مانتوهای یک وری و شال های بلند و کیف های پاره و دکمه ی یکی در میان بسته مان همیشه در کل دانشگاه مشهور بود و برای غریبه ها یک جورهایی دست نایافتنی / ساختمان دانشکده هم پر بود از آتلیه های طراحی که اصولابچه ها در انها هر کاری می کردند به جز طراحی و اغلب مناسب ترین مکان بود جهت ِ دختر بازی ! از طرف دیگر همین دانکشده ی هنر، زاغارت ترین و مستضعف ترین قسمت دانشگاه هم بود ! آقای رییس  دانشگاه که نه دکتر بود و نه سواد درست حسابی داشت و نه از هنر و هنرمند چیزی می فهمید اصولا چشم نداشت ما را ببیند و به نظرش ما یک سری موجودات دیوانه ی بی آبرو بیش نبودیم و حیف که ننه هایمان از همان ابتدا سقط مان نکرده بودند  و نرفته بودیم در چاه مستراح  / خلاصه اینکه کلا همه مان را از همه چیز محروم کرده بود همه دانشگاه را سالی دوبار اردو می بردند و سمینار و بودجه برای فلان چیزشان و فلان جایشان تعیین می کردند و ما که حتی در سلف عمومی دانشگاه هم راه مان نمی دادند بعد ها معلوم شد اقای رییس شخصا دستور داده اند که کافور بچه های دانشکده ی هنر را دو برابر بریزند / مبادا که همدیگر را بخورند ! 
این اقای رییس مان خیلی هم فامیل پرست بود و اهل خانواده و معتقد به سیستم قبیله سالاری / تا انجا که خواهر زاده و برادر زاده هایش با توجه به  درصد پدر سوختگیشان و از سر دفتر دار دانشگاه تا سَردَر دار دانشگاه هر کدام وظیفه ی خطیری را بر عهده داشتند !اخرش نمی دانم سر رییس به کجا خورد که تصمیم گرفت بچه های بدبخت ِ دانشکده ی هنر را بفرست اردوی سه روزه مشهد / فکر کنم می خواست یکم نور معرفت و ایمان بخورد به کلمان بلکم اندکی ادم شویم و به قول اقا با شرم و حیا !
ما هم که اردو ندیده همه مان اسم نویسی کردیم بلکم عقده ی این همه سفر نرفتن مان کمی خالی شود و فردا نشویم یک عده هنرمند کمبود دار و بی هنر و قرار شد خواهر زاده ی اقای رییس ملقب به آقای سیب زمینی هم به عنوان مسئول همراهمان بیاید و مواظب ما اراذل و اوباش ِ هنری باشد که  بی ابرویی نکنیم  و عین ادم برویم و عین ادم برگردیم !
بعد از کلی انتظار که فکر کنم برای ما چیزی در حد اشتیاق برای ظهور آقا بود بالاخره روز موعود رسید / آقای رییس دو عدد اتوبوس  لطف کرده بودند برای حمل و نقلمان یکی از این جدید ها که برای انسان های نسبتا  متمدن طراحی شده اند و یکی دیگر از ان مدل قر قر کن های قدیمی که کلا نسلشان منقرض شده این روزها / موقع سوار شدن ، بچه ها  آن رگ ِ هنری ِ برابر طلبشان باد کرده بود که اقا نمی شود اصلا همه مان می رویم در ان اتوبوس زاغارت می نشیم . آقای سیب زمینی هم به هر بدبختی که بود همه را راضی کرد و بلاخره کل بچه هایمان را در دو اتوبوس جای داد و راهی سفر شدیم / یکی از بچه هایمان که دی جی دانشکده محسوب میشد و همه جور خلافی از نوار و سی دی و آلات قمار و بلند گو سر خود و از این ضبط های دو کاسته ی باطری خور و به گمانم قرص ضد بارداری را هم همراه خودش اورده بود !
همه یا مشغول ورق بازی کردن بودند یا رقص بندری وسط اتوبوس / بعضی ها هم  چهار نفری روی دو تا صندلی نشسته بودند و چه فسق و فجور که نمی کردند آن میان / تازه این وضعیت اتوبوس تق تق کنانمان بود آن یکی را دیگر خودتان تصور کنید /
حالا اقای سیب زمینی که حرص می خورد و هر ده دقیقه یکبار می آمد و یا ورق ها را جمع می کرد یا بچه ها را می نشاند روی صندلی و نوارها را جمع می کرد و یا دست دختر ها را از گردن پسر ها و دست پسر ها از کمر دختر ها باز می کرد و می گفت جمیعتان خجالت بکشید و اخرش همه را مجبور می کرد سه بار صلوات بفرستند و تا می رفت باز همه چیز از اول!
اخرش در اولین توقفمان میان راه اقای سیب زمینی به هر بدبختی و هر ترفند و بهانه یی که بود دختر ها را  نشاند توی یک اتوبوس و پسر ها را هم با کلی سر و صدا  در ان یکی اتوبوس پشت سرمان / هر بار که اتوبس پسرها از کنار دخترها رد میشد یا بر عکس بچه ها بودند که از پشت شیشه برای هم گل پر پر می کردند و سوت می زدند و دست تکان می دادند و بووس می فرستادند و قلب می ترکاندند و اینبار انقدر شلوغ می کردند که دو بار نزدیک بود  یکی از اتوبوس ها برود زیر تریلی!
اقای سیب زمینی این بار در توقف دوممان  به راننده ی اتوبوس دختر ها دستور دادند که بیست دقیقه زودتر از اتوبویس پسرها حرکت کند طوری که اتوبوس دختر ها بیست دقیقه جلوتر از پسر ها باشد ! حال می کنید راهکار را / به این می گویند سیاست خلاق!
این شد که ان سال دختر ها بیست دقیقه زودتر به حرم رسیدند بیست دقیقه زودتر توالت های سر راهی رفتند و پشت درهایشان برای پسرهایمان نقاشی کشیدند / شب ها بیست دقیقه زودتر خوابیدند و در راه برگشت بیست دقیقه زودتر از پسرها به خاطر غذای مانده ی رستوران  مسموم شدند و بیست دقیقه زودتر مزاجشان متحول شد و بیست دقیقه زودتر سفرشان تمام !

پ.ن/ این پست و من مدتی قبل نوشته بودم و چون تصمیم نداشتم تو وبلاگ خودم منتشرش کنم از نوشته های معمولی اینجا طولانی تره / به هر حال ممنون که می خونید  !

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

یادداشت های ِ خانم فلان و آقای فلانی

آدم بعضی اوقات دلش یک چیزهای ِ خاصی می خواهد / بعضی اوقات دلش تنهایی می خواهد یک روزاهایی یک بوس ِ خیس گذرا / گاهی دو تا چشم براق می خواهد بی عینک آفتابی وسط  ظهر ِ تابستان / گاهی یه لیوان آب سرد !
یک موقع هایی یک میس کال ساده از یک نفر روی گوشی اش گاهی هم آدم دلش یک وبلاگ دو نفره می خواهد / بعد اسمش را بگذارد خانم فلان و آقای فلانی مثلا ، نه اصلا فلان و فلانی / اما اسمش معلوم باشد که دو نفره است / نوشته هایش بوی دو نفر را بدهند / دو مزه ، دو تا جنسیت مختلف / تکیه کلام هایش فرق کند مثلا یکی شان بگوید آخرش ، آن یکی بگوید تهش / معلوم باشد فرقشان و تلاششان/ برای هم کامنت بگذارند / توی پاچه هم بگذارند یک جاهایی/ پشتش دعواهایی هم بکنند باهم / درغیبت همدیگر وبلاگ آپ کنند و بعد مثلا یکی شان بگوید فلانی الان اینجا نیست آنجاست/ رفته است مسافرت !
اصلا بعضی اوقات آدم دلش یک وبلاگ خاله زنک می خواهد با کلی مخاطب خاله زنک با یک دوجین پست ِ صد کامنته که یکی از نویسنده هایش هم خانه ی خاله اش رفته باشد !
 یک روزهایی وبلاگ دو نفر، تاسیس شده یی دلش می خواهد ادم!

پ.ن / این نوشته رو اول توی ِ قسمت نُت گوگل ریدرم نوشته بودم اما بعد همون جوری آوردم و اینجاهم گذاشتمش ! / تقریبا ویرایش نشده است !

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

یک روز تمام

بعضی روزها عجیب شروع می شوند ، درهم و برهم ادامه پیدا می کنند و آخر شب رسوا شده ات را تحویل تخت خواب می دهند!
 اول صبح - آزمایشگاه خون / پسر و دختر جوانی که قرار است عروس و داماد شوند آمده اند برای آزمایش ِ خون / دخترک آزمایشش را می دهد / پسر همراهش دو متری قد و صد کیلویی وزن دارد اما از آزمایش می ترسد دو بار به بدبختی سوزنش می زنند رگش پیدا نمی شود / روی صندلی از حال می رود / آب پرتغال می آورد برایش بنده خدا از حال رفته که رفته / مادر زنش از همان اول شک کرده است انگار هی در گوش ِ دخترش می گوید این چرا غش کرده نکنه معتاده !! / دخترک هم هر سه ثانیه یک بار می گفت اِاا مامان !
ساعت ده صبح - آرایشگاه / خانمی روی صندلی نسشته آرایشگر دارد موهایش را بنفش می کند / بچه اش دو ساله اش پایین پایش وُول می خورد و بهانه می گیرد / تلفنش زنگ می زند / در یک لحظه می پرد بچه اش را بغل می کند و سینه اش را می چپاند توی دهنش که ساکت بماند ، با آن یکی دستش گوشی اش را جواب می دهد ، شوهرش است وشروع می کند به حرف زدن / آرایشگر همچنان دارد موهایش را رنگ می زند ! حدودا شیش تا کار را همزمان با هم پیش می برد / بچه اش توی بغل ، سینه اش در دهن بچه ، یک دستش به تلفن ،آن یکی به آینه و موهایش ، حواسش هم چیزی آن وسط ها ! متعجب می مانم ار این همه تمرکز و خلاقیت !
ساعت دوازده ظهر- پشت چراغ قرمز / تلفنم زنگ می خورد از فلان جا زنگ زده اند به من و می گویند شما طرح روی نوار ِ دستمال توالت هم طراحی می کنید ؟!!!
ساعت دو ظهر - توی ماشین در حال حرکت / پسری نمی دانم چند ساله زیر نور آفتاب در حال مُردن است از گرما / جلویش می ایستم می گوییم آقا من فلان مسیر می روم اگر مسیر شما هم می خورد بیایید سوار شوید هوا داغ است / می گویید ممنون عمدا ایستاده ام توی گرما می خواهم یکم آفتاب بگیرم !!!!!
ساعت دو نیم بعدظهر - خانه / به مادرم می گوییم خواستم یه نفر را سوار کنم از بس که هوا گرم بود ، گفت دارد آفتاب می گیرد آن هم گوشه ی اتوبان / مادرم نه می خندد نه تعجب می کند / داد می زند اگه سوار می شد و می دزدیدت چه کار می کردی ها ؟ تو آدم بشو نیستی دختر / فحشم می دهد و می گوید گندت بزنند با این تریپ فکرهای عامه پسندانه ات !
ساعت پنج بعد ظهر - آزمایشگاه / رفته ام برای جواب آزمایش / همان دختر و پسر صبح باز هم آمده اند برای آزمایش مجدد در شیفت بعد ظهر / پسر باز دوباره از حال می رود / مادرزنش دیگر دارد می زند زیر همه چیز ! دخترک قهر کرده از آزمایشگاه می رود / داماد هنوز روی صندلی از حال رفته است !
ساعت هشت شب - روبه روی دکه روزنامه فروشی / از ماشین پیاده شدم که مجله بخرم خانمی دستش را می گذارد روی شانه ام بر می گردم می بینم اوه از این خواهران تمام بسیجی است و گشت ارشادی / سر تا پا براندازم می کند و می گوید که چرا آستین هایت کوتاه است و موهایت باز / آخرش می گویید مهم نیست عزیزم به جاش باید منو برسونی فلان جا عجله دارم و می رود می نشیند جلوی ماشین / و من که متعجبانه خواهر ِعزیزمان را به انتهای مسیرش می رسانم / خودم هم باورم نمی شود این اتفاق را !
ساعت ده و نیم شب - خانه / پدرم تمام مدت به من خندیده است مادرم حسابی فحشم داده استادم پیغام گذاشته دیگر جلویش پیدا نشوم نشسته ام و مادرم یک کاسه سالاد با گوجه فراوان و سس گوجه ی ِ اضافی می گذارد رو به رویم ، قاشق اول را نخورده پدرم نتیجه ی آزمایشم را می خواند و می گوید به گوجه و همه ی فراورده هایش حساسیت دارم / بی توجه به حرف هایش به خوردنم ادامه می دهم بلکم یا من بمیرم و تمام شوم یا سرانجام آن روزعجیب !!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

دو نسخه کپی ، پشت و رو

بعضي از آدم ها و خوشی ها و خيابان ها و ساعت ها
و آخرش بعضی از چیزها در زندگی آدم وجود دارند که تا مدت ها نه زمان مي تواند پاکشان کند و نه آدم ها و خيابان و ساعت هاي ديگر !
بعضی از چیزها در زندگی هست که یک نفر و یک بار بودن و یک جا بودنشان برای همه کم است / یک جورهایی همه چیزهای خوب ِ زندگی کم است !
انقدر کم که اي کاش ميشد از بعضی آدم ها / بعضی از جاها / همه ی چیزهای  ِ خوب ِ زندگی ، یک نسخه ی ِ کوچک ، پشت و رو کپي گرفت و يک جايي بود که ميشد بُردشان و نسخه ی کپي شان را برابر با اصل کرد وبعد گذاشت شان بالای تاقچه / گوشه ی دسک تاپ / توی چمدان و گه گداری قایمکی رفت و نگاهشان کرد / فقط محض دل خوشی !
 

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

شوالیه یی پشت در توالت

بزرگترین مشکل من تو سن ِ سه / چهار سالگیم گیر کردن پشت ِ در توالت بود / فرقی نداشت توالت خونه ی مامان بزرگم اینا باشه یا توالت مهد کودک مون یا حتی توالت خونه ی همسایه مهم این بود که من پشت درش گیر می کردم تا یکی بیاد منو دربیاره بیرون از اونجا ! این راز مشترک و فقط من می دونستم و مامانم و مربی مهد کودکم / بقیه رو حاضر بودم بمیرم و نفهمن !
یه روزایی که مامانم نبود اگه مهمون نداشتیم در توالت و نمی بستم و می رفتم اگرم که کسی بود یه دفتر نقاشی و دو تیکه بیسکویت با خودم می بردم اون تو که نه از گشنگی بمیرم نه حوصله ام سر بره تا یکی بخواد بره توالت و در باز کنه و من بیام بیرون / به روی خودمم نمی اوردم که من کلا با مقوله ی توالت و در ِ توالت مشکل دارم !
مهم ترین همبازی من تو بچگی حامد پسر همسایمون بود که من هر روز می رفتم خونه شون بازی / یادمه یه روز که از فرط جیش داشتم به خودم می پیچیدم و آبروداری می کردم حامد بلند شد که بره توالت و منم پشت سرش که میشه منم باهات بیام توالت / اون بنده خدا هم چند تا رنگ عوض کرد و یکم دورو بر نگاه کرد و گفت چرا اخه ؟ / منم که عمرا خودم و لو می دادم به حربه ی تهدید متوسل شدم و گفتم یا با من میای توالت یا دیگه نمیام خونتون بازی / اون بیچاره هم راضی شد حالا ما تو توالت نرفته مامان حامد سر رسید و یه آبرویی از ما برد که نگو !
توبیخ / مامان بابای حامد و داداشش که پنج سال از ما بزرگتر بود و مامانم و بابام و داییم که اون موقع پیش ما بود و جمع کرده بود ما رو نشونده بودن وسط که داشتین چی کار می کردین ؟ / یادمه بابام می خندید اما مامانم عصبانی بود و مامان حامد که انگار ما رو موقع کار خلاف گرفته باشه سخنرانی می کرد فکر کنم اگه دو سال بزرگترم بودیم می بردمون پزشک قانونی ! خلاصه بعد از کلی سخنرانی ِ مامانش مربوط به جنسیت و این حرف ها که من خیلی چیزی ازش نمی فهمیدم و داشتم از حجم جیش تو مثانه م می مُردم قضیه خاتمه پیدا کرد اما دیگه بازی بی بازی و خونه ی حامد اینا و خود حامد ممنوع !
خوشبختانه قضیه یه ماهه یادشون رفت و ما تونستیم تو خونه ی هم که نه ، اما تو حیاط بازی کنیم / احتمالا چون حیاط توالت نداشت!
حالا مهمترین قسمت موضوع این شد که قهرمان بچگی های من نه بَت من بود نه سوپرمن نه شوالیه یی با اسب سفید که بپره بیرون از یه جایی و منو با خودش ببره / قهرمان و خدای ِ من تو بچگی برادر ِ ده یازده ساله ی حامد بود / اون کسی که دل سوزانه پشت در توالت می ایستاد تا کار من تموم شه و در و واسم باز می کرد و چیزی به روم نمی آورد !
 بعدها خودم یاد گرفتم در و باز کنم و بعد تر ها اونا واسه همیشه از اون خونه رفتن !


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

من / او / تو

 من و زندگی هیچ وقت با هم دوست نبودیم شاید از اون روزی که زندگی تو سن دو سالگی منو از بیست تا پله انداخت پایین تا بمیرم  دیگه با هم دوست نبودیم / زندگی بارها سعی کرد منو بکشه / بارها اشکمو دراورد / بارها بهم پشت کرد / شاید به خاطر همه ی اونا من و زندگی همیشه با هم دعوا داشتیم / گاهی که از زندگی می پرسم اونم همین قدر از من شاکیه  بارها خجالت زده ش کردم / بارها ازش فرار کردم / اون میگه دعوای ما از اونجایی شروع شده که من تو سن هفت  سالگی احساس کردم که این زندگی لیاقت منو نداره / زندگی میگه هیچ وقت عمدی کاری نکرده با من،  اما من حرفش و باور نمی کنم / زندگی حتی تو یک روزگی هم خواست منو خفه کنه و اگه مامانم نرسیده بود زندگی منو کشته بود / به هر حال همون حدودای بچگی از اونجاهایی که من تونستم فکر کنم من و زندگی همو دوست نداشتیم !
حالا امروز بعد از مدت ها من و زندگی ساکت و آروم روبه روی هم نشسته بودیم نه اون از من انتظاری داشت نه من منتظر چیزی از اون بودم / داشتم با هم غرغرمون و می کردیم که غریبه یی آمده به من و زندگی می گوید : می دانید مشکل شما چیست ؟
 با تعجب می گوییم نه / می گوید اینکه تو و زندگیت خدا ندارید / همان خدایی که از رگ گردن نزدیک تر است به هر کس !
من و زندگی به هم نگاه می کنیم و می دانیم که تنها چیزی که در زندگی از رگ گردن به من نزدیک تر است سیم هدفون و ام پی تری پلیرم است و بس / من و زندگی با هم زیر لبی می خندیم / غریبه ادامه می دهد نخندید مشکل امثال شما همان بی اعتقادیتان است بی خدایی هایتان / اصلا همین بی بودن هایتان / من و زندگی خنده مان گرفته است دیگر / غریبه بلند می شود و به من و زندگی می گوید اصلا جفتتان بی شرف هستید ، عوضی های ِ بی اعتقاد ِ بی همه چیز ! من و زندگیم را بی همه چیز خطاب کرد و  گفت هر دویمان پوچ هستیم و رفت !
گفت رابطه ی من و زندگیم نامشروع است !

پ.ن/ چیزی که بیشتر از همه چی ناراحت کننده است برام ادم هایی هستند که میان وهمه ی ناموفقی هاتو ربط میدن به بی ایمانی هات !


۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

خاله بازی ِ سیاسی

ایران جایی ست که در آن دختر بچه های هفت / هشت ساله ساعت سه بعدظهر در اوج گرمای ِ تابستان عروسک به دست ، دم ِ در خانه می نشینند و به جای خاله بازی از مواضع سیاسی باباهایشان دفاع می کنند / خبر بی بی . سی برای هم تفسیر می کنند / یک جبهه می شوند و سعی می کنند یک دیگر را متقاعد کنند !
جایی ست که در آن مادرها از همان هفت / هشت سالگی بچه ها را گوشزد می کنند که از این حرف ها نزنند / بچه هایی که ترسانده می شوند که مگه بابات نگفت دیگه حرف های سیاسی خونه رو جایی نزنی !
ایران جایی ست که همیشه کسی هست که پشت در بایستد و بگویید حرف سیاسی ممنوع !
یا خاله بازی تو بُکن / یا بازی بی بازی! پاشو بیا تو !!!

 ایران یعنی اینجا / جایی که در آن بچه ها به جای خاله بازی / سیاسی بازی می کنند !


۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

فرار ِ آدم ها

گه گداری که خیلی گذرا تلویزیون نگاه می کنم یا داره یه سریال جدید تبلیغ می کنه یا داره یه سریال نشون میده که توش یه سری آدم ِ بی هویت ِ بی چاره ی ِ گول خورده ی ِ بلند پرواز بلند شدن رفتن اون ور آب و تهش یا بهشون تجاوز شده یا تو شبکه های قاچاق افتادن یا بی پولن و مستخدم یه رستوران یا بچه هاشون سر راهی شدن یا ایدز گرفتن یا برگشتن و دارن واسه شبکه ها ی جاسو/سی کار می کنن / دیگه نهایت خوش بینی اینه که نادم و پشیمون برگشتن  به وطن وگفتن که رفتن بزرگترین اشتباه زندگیشون بوده / آخ چقدر اینجا همه چی خوبه / چقدر امنیت / ما عجب خرهایی بودیم که رفتیم ها !
بعد فکر می کنم خب اگه قرار بود این هارو نشون نده و مثلا یکم احترام / قانون مندی / یه پارک بدون پلیس / ابراز احساس وسط خیابون / دو تا ساحل زیبا / یه پل هوایی بی گدا / یه روز آفتابیه بی روسری / کلی آدم راحت / کلی دست که توی یه دست دیگه است /  یکم آرامش و خیلی چیزایی و که ما نداریم و نشون بده که دیگه نمیشد/ اونجوری ممکن بود نصف آدم های این جا دق کنن !
اونجوری شاید یه کشور می موند با شصت میلیون مهاجر / شاید تو سرشماری بعدی به جز یه عده کسی نبود که بشمارنش !

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ماماناشون

کارتون های دوران بچگی هامون
.
چوبین
بینوایان (کوزت)
حنا دختری در مزرعه
هاچ زنبور عسل 
بنر سنجاب کوچولو
هایدی
جودی آبوت
آن شرلی
.
دقت کردین همشون مادر نداشتن  وهمیشه  یه نفر مادرشونو یابرده بود یا خورده بود ! /همشون دنبال یه چیزایی بودن  که هیچ وقت پیداش نکردن و بهش نرسیدن ! 
یعنی مارو از همون دو سالگی با هر چی واقعیت تلخ تو زندگی بود آشنا کردن !

پ.ن / من این پست و دیشب گذاشتم که به خاطر مشکل بلاگر امشب منتشر شد تو وبلاگ !

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

به نام خداوند بخشنده و مهربان

امیر پسر نه ساله ی همکار مادرمه .
معلم پرورشی مدرسه شون بهش گفته که نباید دختر عمه ی همسن و سال خودشو که تازه واسش جشن تکلیف گرفتن و ببوسه / معلم دبستانشون گفته اگه ببوسیش خدا می برتون جهنم و اونجا جای بوس ِ تون و با میله ی مذاب ! می سوزونه !
یه بچه ی نه ساله که وقتی اینو شنیده یه نقاشی از خدا کشیده / خدا رو شکل بابابزرگش که بد اخلاقه و غرغر و پیر ِ نقاشی کرده / یک پیر مرده که عصبانیه و یک عصا دستشه که با اون می زنه تو سر همه ی بچه ها و آدم ها یی که زیر دستش هستند  !
حالا دو سه هفته ی پیش تو انجمن اولیا و مربیان مدرسه تصمیم گرفتن سال بعد تو مدرسه قبلی ثبت نامش نکنن / از وقتی فهمیده نمی تونه بره مدرسه ی قبلیش و با دوستاش باشه زیر نقاشیش نوشته
                 خدا مطمئن باش یک روز اعدامت می کنم !!!!!!!!

پ.ن / مامانش ازش پرسیده که چرا اعدام ؟ / به مامانش گفته مگه اینجا هر کی و که دوست ندارن اعدام نمی کنن !!!

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

آقای ِ دکتر

دانشکده ی ما پر بود از آدم های عجیب و غریب / پسرهایی که پشت دانشکده سیگار می کشیدند و عکاسی می کردند / دخترهایی که در آتلیه ها طرح می زنند ، فیلم می دیدند و پانتومیم بازی می کردند !
اما یکی مان بود که با بقیه  فرق داشت / بچه ها آقای ِدکتر صدایش می کردند!
آقای دکتر پسری بود درازو باریک با قدی بلند که همیشه کج راه می رفت و موهایش یک وری بود بر سرش / که از همه ی بچه ها پنج سال  بزرگتر بود !امتداد ِ خط شانه هایش صاف نبود به خاطر همین همیشه یه وری راه می رفت ( دقیقا یادم نیست شانه ی چپش بالاتر بود یا راستش ) هر چه بود یکی بالاتر از آن یکی بود / همیشه هم  تند حرف می زد آنهم زیر لبی !
آقای دکتر پنچ سال پزشکی خوانده بود قبل ازآمدن به اینجا / به همین دلیل از همه مان پنچ سال بزرگتر بود و بچه ها آقای دکتر خطابش می کردند / خودش گفته بود که یک روز یکی از نزدیکانش البته هیچ وقت دقیقا نگفته بود که کدومشان ؟ تصادف می کند و این آقای دکترمان نذر می کند که اگر زنده بماند و خوب شود از پزشکی انصراف خواهد داد ! همیشه با خودم می گفتم نذر از این بهتر نبود آخر / بعدها فکر می کردم احتمالا نذر و این حرفها همه اش بهانه بوده برای ترک تحصیل !
آقای دکتر بسیار به فاطمه دخت محمد علاقه مند بود و از همان روز اول که همه مان ترم صفری بودیم یک لیستی تهیه کرده بود از دخترهای خانوم دانشگاه و صد البته خوشگل ترین و اهل معاشرت ترین هایشان و شروع کرده بود به خواستگاری کردن  از یک به یک شان همیشه هم تاکید می کرد قصدش ازدواج است و نه دوستی و به قول خودش نگاه شیطانی و شهوت آلود !
همه هم یکی به یکی جواب رد حواله اش کرده بودند و این اواخر دیگر اگر از کسی خواستگاری می کرد میشد موجب سرشکستگی طرف و صدایش را بالا نمی آورد !
یکی دیگر از توانایی های آقای دکتر جزوه نویسی بود تا آن حد که عطسه ی استاد میان کلاس را هم در یادداشت هایش ثبت می کرد / اما خدایی جزوه هایش کامل بود !
آخر ترم ها می رفت جزوه ها را تکثیر می کرد برای همه و پانزده صفحه ی اول همه ی جزوه هایش را از عشق شعر می نوشت و از آیات قرانی می گفت و از عفاف و انس فاطمه و روابط پاک و نوشته های خودش که خواهرم خودت را به نگاه های هوس آلود هم کلاسی ات نسپار و از این حرف ها! / و بچه ها که جزوه به دست ساعت ها در تریای دانشگاه می خواندند و می خندید !
واقعیت این بود که بچه ها همان نگاه های شیطنت آمیز و هوس آلود پسرهای دانشکده مان را بیشتر دوست داشتند تا نگاه های کجکی ِ آقای دکتر را ! واقعیتی که آقای دکتر نفهمید !
حالا نتیجه ی کنکور ارشد آمده و رتبه ی آقای دکتر تک رقمی شده است / امروز می توانم بگویم دانشکده ی ما پر بود از آدم های معمولی اما یکی از بچه ها که آقای دکتر صدایش می کردند خیلی عجیب بود !
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

زمان بندی / صد در صد تضمینی !

از همان اول هم آدم معتقدی بود !
تا آنجا که یک روز در مجلسی از حاج آقای محل شنید که ساعات ِ نزدیکی زوجه  با سلامت ِجنین به وجود آمده رابطه ی مستقیمی دارد انگار / گویا میشد یک جورهایی به علم ژنتیک گفت گورِ بابایت و یک چیزهایی را شخصا تنظیم نمود ؟! / حاج آقا فرموده بودند خودتان را به برنامه ی زمان بندی ما بسپارید / صد در صد تضمینی ست!
توی ذهنش غوغایی شده بود ،  همیشه دلش یک دختر می خواست که باحیا باشد و باهوش و بلند بخت و زیبا  / دیگر تحمل نیاورد و به حاج آقا نامه یی نوشت که زمان بندیی بفرماید برای برنامه ی روابطشان !
در جواب حاج آقا فرموده بودند : اگر خواهان فرزندی باهوش هستید نیم ساعت قبل از نزدیکی باید بر آلت و کمر شوهرتان دعا بخوانید اگر طالب دختری با حیا و آبرومند هستید نزدیکی باید درنیمه ی شب و درمکانی تاریک و بی نور صورت پذیرد / اگر بلند بختی مد نظرتان است مکان نزدیکی باید حداقل یک متر از سطح زمین فاصله داشته باشد گویا تا دو و نیم متر هم مجاز است بیشتر از آن احتمال سقوط دارد و توصیه نمی شود !؟
در مورد زیبایی دختر هم فرموده بودند اگر خواست خدا باشد و البته مادر ِ کودک زیبا رو باشد آن هم می شود در غیرآن باید این فاکتور را بی خیال شد البته احتیاطا می شود گلابی و هلو به جایش زیاد خورد !
آخرش در شبی که ماه هم در آسمان نبود با همکاری اهل محل ، چراغ های خیابان را خاموش کرد / فیوز خانه را زد و درتاریکی مطلق روی میزآشپزخانه / دعا به دست / مو به مو طبق دستورات  به زوجه اش نزدیکی نمود !
تا نُه ماه تمام هم هر روز دو کیلو هلو و گلابی از میوه فروشی محل سهمیه داشت / انباری و تازه اش هم فرموده بودند فرقی ندارد !

آخرش فارغ شد / دو قلو پسر زاییده است / هوش و حیایشان را دیگر نمی دانم ؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

گذشته شمار

و ما انسان هایی هستیم که گذشته را می شماریم گاهی مشترکاٌ / گه گداری تنهایی و یک روزهایی گذشته ی خودمان را با دیگران !
یک تکه سبزی کافیست که بشماریم  سال پیش آن روزها / که همه چیز یک رنگ دیگری بود برای همه / همین می شود که بگوییم پارسال آن روزها و بعد بشماریم و تقویم  بنگریم  و برسیم به امروز و امسال و این روزها... اینجا شاید سه نقطه هایمان مشترک باشند !
یک روزهایی تنهایی می نشینیم و باز هم شمارش می کنیم همه چیز را در گذشته که اگر/
رفته بودم...
گفته بودم... 
قبول شده بودم...
امروز میشد دو سال تمام و هی می رویم عقب تر و عقب تر تا آنجا که بگوییم اگر دو سالگی سرخک گرفته بودم امروز شاید ... که می شود سه نقطه های خاص هر کداممان! 
گاهی اوقات هم گذشته را می شماریم خودمان را با یکی دیگرکه اگر/
بود...
زنده بود...
اگر گفته بودم فلان حرف را یا شاید فلان جمله ی آخر را...
امروز میشد چند سالش ؟ / امسال میشد چندمین سالگرد ؟ الان موهایش تا کجایش بود ؟ و هی ادامه اش می دهیم و قیاسش می کنیم تا برسیم به امروز ... سه نقطه هایی که او باید پر می کرد!

پ.ن / اشتباه نکنید موضوع حسرت ِ گذشته  را خوردن نیست / ذهن ِ کنتورانداز ِ گذشته شمارمان است که دست از سرمان بر نمی دارد حتی این روزها !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

انگار

گاهی اوقات توی تخت یک تب خفیف داری که بیدارت می کنه / هر چند حال نداشته باشی و خسته ، گاهی اوقات یه حرارتی هست پشت ِ چشمات که وقتی می بندیشونم نمی زارن بخوابی !
بیدار میشم / تب دارم ، موی باز، تکیه به دیوار می شینم ! به ارتفاعم از سطح دریا فکر می کنم و ارتفاعم از سطح بودنم که بیست و سه سال و چند ماه و سه ساعته !
خنک ترین لباسم و می پوشم یک استامینوفن می خورم / پنجره رو باز می کنم همه جارو تاریک / می روم و پشت لب تاپم می شینم / حس می کنم این روزها نت خلوته / صفحه ی گوگل ریدرم و باز می کنم و هی ریفرشش می کنم / نیم ساعتی می گذره و من پنجاه و سه بار صفحه شو باز و بسته کردم !! انگار منتظر یه چیزی ام / دلم برای یک کسی و یک چیزی که نمی دونم / اونجا تنگ شده!
هنوز تب دارم اما توی تختم نمیرم /  صندلی به دیوار، من به صندلی تکیه می دم و چشمامو می بندم / نمی دونم خوابم بُرده یا نه !؟
آخرش می فهمم با بعضی حس ها نمی شود رفت توی ِ تخت خواب  چون نه تنها نمی گذارند خوابت ببرد قطعا به زیرشان خواهی رفت به گ/ا خواهندت داد و  نیمه های شب تب کرده بیدارت خواهند کرد  ! 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دو نیمه ی یک بعد ظهر ِ بهاری

چند نفری می شدند / نشسته بر گوشه ی تختی در میان باغ / باغی در حوالی ِ شهر / بهار بود و هوا تازه !
بعضی هایشان تازه لیوان آخر مشروبشان را بالا رفته بودند و یکی شان برای نماز وضو می گرفت آن یکی دیگر دعای بعد از نمازش را می خواند / دختری هدفون به گوش موزیک گوش می داد و یکی دیگرشان  بر تخت لم داده به آسمان می نگریست !
هر کدام کارهایشان را که کردند فارغ از همه چیز، نشستند به هوا خوری ! یکی شان چشمانش را بست و گفت بیایید آرزو ، بازی کنیم / قرار شد نوبت به هر کسی که برسد چشمانش را ببندد و چیزی بگوید / آرزویی کند که آرزوی ِ زندگی کردنش را داشت !
یکی شان که از همه جسور تر بود پیش قدمانه آغاز نمود / دلم می خواست او اینجا بود و باهم می رفتیم پشت یکی از درخت ها روی زمین سبز و هوای ِ آبی می خوابیدیم ،می بوسیدیم ، می مالیدیم ، نفس می کشیدیم و غرق می شدیم !
نفر بعدیشان چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه یی باز کرد / چیزی نگفت چون همه می دانستند منتظر نتیجه است اینکه می ماند یا به زور سرباز خواهد شد !
نفر بعدی چشم بست و بعدش با اندکی مکث گفت نذر کرده ام برای داشتنش / آرزو می کنم خدا نصیبم کندش !
یکی شان که از اول هدفون به گوش آهنگ می شنید / بی هیچ حرکتی، آهنگین ادامه داد
we will be free
آن یکی دود سیگار بیرون داد و با حالتی سر مست کننده چشمانش را بست برای گفتن آرزویی / چند ثانیه یی گذشت و صداها و رنگ ها / حرف ها / لباس ها و هر چه در پیرامونش بود تغییر کرد / .../ چشمانش را گشود باز تختی بود و چند جوان نشسته بر رویش میان اتاقکی در شهر / این بار همه شان مَرد بودند و دختری نبود میانشان !
برادران گشت ارشاد همه شان را جمع کرده بودند در دو اتاقک ِ جدا از هم ، به جرمی مثل  آرزو کردن در بعدظهری بهاری !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

خط ِ راست

وقتی چند سالش بیشتر نبود به خاطر کوتاهی مادرش دستش لای ِ تسمه ی دوچزخه یی که پدرش واسش خریده بود گیر کرد و پاره شد.
کف دستش به جای سه تا خط معمولی عین همه ، شش تا خط داشت که هیچ کدومش به هیچ جا ختم نمیشد / فالگیر بعدها بهش گفته بود فالش گرفتنی نیست !
وقتی داشت بزرگ میشد به خاطر فشار ِ خانوادش و آرزوهای اطرافیانش  مسیر خودشو عوض کرد / همین باعث شد خط خودشو گم کنه / از همه ی راه ها یکمیشون و رفت و آخرش شد یه آدم با کلی کار ِ کرده ی نیمه کاره / روانکاوش بهش گفته چند شخصیتی شده و اینجوری هیچ کاری و از پیش نمی بره !
آخرش همه ی شخصیت هاشو گذاشت کنار هم / کف ِ دست ِ خط خطیشو مشت کرد / مشتشو گره کرد و رفت هر چی تو زندگیش کم داشت و شعار داد !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

لینک های واقعی

وقتی به صفحه ی اصلی یاهو نگاه می کنم و می بینم چند تا امکان و آیکون تو نوار جانبیش داره و بعد فکر می کنم که از اون همه چندتاش برای ما معنا داره چند تاش این ورا فعاله از اون همه سفر و امکان و حس و عکس و کار ِ آنلاین چند تاشونو نداریم چند تاشونو با بدبختی داریم چند تاشونو با فیلتر داریم چندتاش لینکشون برای ما غیر فعاله ؟ واسه چند تاشون تو تحریم هستیم ؟ 
وقتی به گوشی موبایلم نگاه می کنم باز هم همین امکانات هست که وجود دارن اما لینکشون غیر فعاله / می بینشون اما فعال نیستن انگار که هیچ!
وقتی سرمو میارم بالاتر و به زندگی نگاه می کنم می بینم  اونم پر از چیزهایی که برای ما غیر مجازه / پر از لینک های غیر فعال ! 
چیزایی / حس هایی / کارایی که می دونی هست ، جاشون رو بدن و توی زندگیت علامت داره  اما نمیشه روش کلیک کرد / لینک های رسیدن بهشون غیر فعاله / تعدادی از صفحات زندگی ما که فیلتر شدن و این یکی ها  فیلتر شکن ندارند !  آدم هایی که لینکاشون فعال نیست ! 
چیزایی که این روزا همه یه جورایی کم دارن / حس های ساده یی که هممون فقط دیدیم عین همون امکانات اماهیچ وقت مجالی نداشتیم برای یه کلیک واقعی روشون/ دو تا دست که از پشت بغلت کنن / یه خنده و یه خیابان و ده متر فاصله که بتونی بدوی و بعدش کسی و بغل کنی و خیلی چیزای ساده ی دیگه یی که از دنیای واقعی ما فیلتر شدن / خیلی چیزایی که لینکشون غیر فعاله هم اینجا هم توی زندگی هامون!

پ.ن / توی کامنت ها علی . مطلب جالبی و نوشته اینجا میزارمش / شاید حق با اون باشه !
وقتی از ساده ترین حقوق نه به عنوان یه انسان دارای فهم و شعور بلکه به عنوان یه حیوان ناطق محرومیم نباید آرزوی این چیزایی که گفتی رو داشته باشیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

دعای ِ دیازپام

 قسمت اول
آفتاب زیادی بر سرم خورده و استادم به شکل مضاعف تری نسبت به همیشه بر سرم غرغر کرده است ! احساس می کنم کله ام بدجور درد می کند / حالم خوش نیست راه می افتم و می روم نزدیک ترین درمانگاه شبانه روزی موجود !
اگر دختر باشید و جوان و تنها بروید به مرکزی درمانی / شک نکنید تمام موجوداتی که شما را در انجا خواهند دید چند گمان مشخص درباره تان می کنند / یا فرزند طلاق هستید یا فراری و یا دوست پسرتان، نامزدتان و کلا موجودی مذکر شما را ترک کرده است / حالات نایاب دیگری هم هست که گمان شود معتاد / روانی یا به شکلی نامشروع باردار هستید ! شک نکنید کسی هرگز به مخش رجوع نخواهد کرد که ممکن است استادی نفله شما را دق مرگ کرده باشد و آفتاب مغزتان را سوزانده باشد ! 
دکتر را می بینم و معاینه می کند گوش دهان حلق بینی فشارخون همه را غیر از مغزم ! آخرش می گوید : باید سُرم بزنی / جوری نگاهم می کند که خودت برو و با زبان خوش بخواب تا برات بزنن سُرم و راه در رویی نیست !
شجاعانه سُرمم را زدم / داشت خوابم می برد روی تخت که همان جناب آقای دکتر( به گمانم هنوز دکتر نشده بود ) آمد و با حالتی افتخار آمیز گفت یه مسکنی برات زدم خوابت ببره یه کم حال کنی ؟!
 قسمت دوم ( نیم ساعت بعد )
چشمانم را باز می کنم / انگار مدتی خواب بوده ام دستی را بر روی پیشانیم حس می کنم و صدای زمزمه یی را به زبان عربی / چند لحظه ی اول حس کردم که نکند مُرده ام  و اینجا همان بهشت است و چقدر سرد است و زشت و چه دست داغی و زبان رسمی شان هم گویا عربی ست/ یه یک دقیقه یی گذشت تاثیردارو به گمانم کمتر شده به هوش تر شدم و دیدم خانومی است میانسال از همراهان یکی از مریض ها  که دست بر پیشانیم گذاشته دعا می خواند و فوت می کند دور سرم / دست چپم که بند سُرم بود و به گمانم دست راستم را گم کرده بود آن میان از بهت خلاصه به هر زوری که بود خودم را نجات دادم و دستش را زدم کنار و اندکی جم و جورتر شدم  خانوم می گوید : نیم ساعتیه خوابی فوت کردم دوره سرت که دردت بپره دخترم ؟!
در همین حال دکتر آمد و گفت تموم شده خوبی ؟
من هم تشکر کردم و حالم هم خوب شده بود / گفتم بله الان خوبم / خانومه پرید وسط که من تا الان رو سرش دعا خوندم معلومه که حالش خوب شده / دعای دیازپام احتمالا خوانده است برایم ! حالا ما بقی اتفاقات بماند موقع خروج از در خانومی دوان دوان دنبال من دویده که خانوم ببخشید می دونم حالتون خوب نیست اما معذرت می خوام رنگ پوستتون مال خودتونه / خیلی خوش رنگین ! کِرمه ؟ من را می گویید انقدر عصبانی شدم که بی جواب راهم را گرفتم که بروم که باز  همان خانوم محترم دعا خوانمان نمی دانم از کجا پرید وسط که رنگ و روش پریده بودااا من واسش دعا خوندم ببین چقدر رنگش خوب شده !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

از همون بچگی

بعضی از آدم ها با جنسیتشون به دنیا میان نه نوع آلتشون !
عین بعضی از دخترا که دختر به دنیا میان / دختر بودنشون قبل از اونکه به سن بلوغ برسن قبل از اونکه جایی شون بزرگ شه فقط با چند تا کش رنگی و النگوی پلاستیکی معلومه ! این دخترا دخترن از همون پنج سالگی دخترن / هم بازی همه ی بچه های فامیل / عشق همه ی پسر بچه های دو تا دوازده ساله یی که می شناسنشون !
این دخترا همونایی میشن که جمعه ها سر خونشون رفتن دعواست / بچه ها رو آخر شب به زور و کتک و دعوا ازخونشون می برن خونه ی خودشون / این دخترا از همون مامان بازی بچگی ها مهربون بودن و بلدن !
این دخترا لزوما خیلی خوشگل نیستن یا درشت یا برجسته با همون پاهای لاغر و موهای فرفری می دونن کیا باید کجا باشن بلدن چه طوری نگات کنن چه طوری موهاشونو بزنن پشت گوششون / بلدن دختر باشن !
این دخترا وقتی بزرگ میشن همونایی میشن که ترم اول دانشگاه همه عاشقشون میشن / همونایی که آرزوی هر آدمی میشن واسه با هم بودن / هم صحبت بودن / در آغوش کشیدن برای بوسیدن حس کردن / برای پر کردن خیلی چیزا !
این دخترا از همون بچگی دامنشون چین وا چینه !
بعضی از پسرا هم هستن که از همون بچگی ...

یه عده هم این وسط خارج از جنسیت هستند / همونایی که نه بلدن مهربون باشن نه بخندن نه نگات کنن وجه تمایزشون با بقیه چیزیه که بین پاهاشونه !

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

یه بار / یه عمر

یک نفر رو می شناختم که هیچ لباس رنگی نداشت / سعی می کرد همیشه سیاه و سفید بپوشه که با همه چی و همه جا هماهنگ شه / هیچ جای بدنش بزرگ نبود که چیزیش تو چشم کسی نباشه تا اونجا که با یه آدم سیاه سفیدی که نه اونقدر خوب بود که مایه حسادت شه نه اونقدر بد که مایه ی خجالت ازدواج کرد ! سک/س هاشم کنترل شده بود / جنسیت بچه هاش / فاصله سنیشون و این اواخر حتی ماه تولدشون !
زندگیش / لباساش / وسایلش / شوهرش و بچه هاش همه و همه هماهنگ / سیاه ، سفید !
یک روز یکی رفت مکه و براش یه رو تختی قرمز آورد / رو تختی و یه شب پهن کرد / شوهرش یه بار زیادی ذوق کرد / یه دفعه  شهو/ت گرفت / یه بچه ی ناخواسته موند رو دستش و یه زندگی رنگی !
دیگه هیچیش سیاه و سفید نبود ، خارج از تعادل تو ذهنش / رو تختی و جم کرد و بچه ش و سقط  کرد شوهرش روی بدش اومد بالا و طلاقش داد  بچه هاش رفتن!
زندگیش یه روزایی بنفش شد یه جاهایی قهوه یی و بیشتر اوقات زرد مطلق ! 
یه عمر زندگیه سیاه سفیدش  با یه ذره رنگ قرمز به باد رفت !
آخرش مرد و کفنش سفید شد و سنگ قبرش سیاه / همونی که واسش اون یه تیکه پارچه ی قرمز رو آورده بود خواب دیده که خوشحاله ! 


۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

ه / میم

این روزگار هم وغمش شده بود اینکه از این تا اونو توجیه کنه
ازمادرش که باید بهش می فهموند هم فکرش نیست
از مادربزرگی که هم دردش نیست
از برادری که هم سنش نیست 
از دوستی که هم دمش نیست
به همکاری که هم سلیقش نیست 
به بعضیا که هم وطنشون نیست / اونایی که هم دینشون نیست / از همکاری که هم مسیرش نیست و پسری که هم خوابَش نیست 
این اواخر دیگه نه هم کاری واسش مونده بود نه هم سازی نه همراهی نه هم سنگی نه هم قدمی ونه حتی هم قدی!

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

آسمان همه جا یه رنگ نیست !

روستایی دور افتاده / کنج ِ شهری / دم ظهری است بهاری و وقت جفت گیری / پسری بیست و چند ساله گویا داماد است / سینه  جلو داده / مردانگی اش باد کرده در شلوار ِ گشادش می رود به سمت خانه یی در بالای روستا / دختری جدید و شبی در پیش و نام و نشان خانوادگی شان  به دست آل/ت آقا و نوزاد پسر آینده اش !
همراه اش مادر و مادر بزرگ اش بودند و پدر و دامادشان و مش حسن وعلاوه بر آنها دو دختر جوان سر به زیر / یکی در پهلو راستش ایستاده دختری دو ساله در بغل دارد با روسری آبی گره خورده و اندکی قوی تر و آن یکی شکم بالا آمده/ حامله است و در سمت چیش لنگان لنگان و شل و وا رفته به قسمت و خواست پدر و ت/خمهای شوهرش و جنین ِ دختری که در شکم دارد می اندیشد !
پس ازاتمام کارمان / غروب است / می رویم خانه ی بزرگ آبادی/ می فهمیم پسرک تنها نتیجه ی پسری خانواده اش است و پدر پدربزرگی دارد صد و چند ساله و کور که تنها آرزویش دیدن پسر نتیجه ی پسریش است ؟! / مادرش می گفت تا حالا دو تا زن برایش ستانده اند اولی دختر زاییده و دومی هم خانوم دکتر گفته دختر می زاد و حالا رفته اند سراغ زن سومی  بلکم این یکی پسر بزاید که نسل شان حفظ و پدر بزرگ شان آسوده شود / حالا هر چه به دخترکان و بچه هایشان و بقیه می رود به جهنم / خدا پدربزرگ کورشان را حفظ و سنت پیغمبرشان را نگه دارد !
همان شب / نصفه های شب / پسرک مشغول مردانگی بود و آن یکی دختردر حال شیر دادن بچه و آن یکی شرمسار ِ زاییدن !
آنجا بود که فهمیدم  مقدسات / اصول و فروع دین / آقا و ا/مام و دشم/ن فرضی و آمریکا سی سال است نتوانسته هیچ غلطی بکند در گوش کدام ملت فرو می رود !
آنجا که بودم همه ی شعارهای یه جورهایی درست بود همه دو دوتاها چهارتا میشد همه چیز بوی مهرورزی می داد و عکس آقا جدا نورانی بود؟!
تمام شب در ذهنم به جمله ی دشم/ن فرضی چیزی شبیه آل/ت مصنوعی به صبح رسید !


۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

رفت که یک تصادف بسازد !

خیلی منتظر یک آدم / یک اتفاق مثبت تو زندگیش بود / نیومد نیافتاد / تصمیم گرفت خودش یه اتقاق با یک آدم بسازد ! فارغ از مثبت و منفی بودنش شد و به خیابان زد !
ماشینش را تا خرخره بیمه کرد و رفت که یک تصادف بسازد !
نمی دانم چرا حتما می خواست با کسی برخورد کند / با شدت برخورد کند تا بلکم ماندگار شود در زندگیش / دوستش داشته باشد / درگیرش شود / بگوید تصادفا باهاش برخورد کردم !
آخرش نزدیکی ظهری رفت که با خواسته اش تصادف کند / هفت ساعت رانده بود / سواره و پیاده را پاییده بود / کیلومترها شهر را رانده بود / بیست و یکی چراغ قرمز رد کرده بود و سه تا سبز / ام پی تری پلیرش سه بار از اول خوانده بود/ بدون هیچ میس کالی روی گوشی اش !

 می گفت "منتظر چهره یی آشنا / حسی خاص / رنگی جذاب / دلیلی برای زدن به کسی و ماشینی بودم / به خودم می گفتم بد نمی زنم / اونقدری که بشه چند بار رفت عیادتش / هرچند فحشت بده / هر چند با تنفر نگات کنه حداقل یکی نگات کرده کمی ترسیدی و چند گاهی امیدوار به کاری که خودت کردی زندگی می کنی !"

وقتی حدود ها ی شب بهم زنگ زد / تعجبی نداشت برام چیزی رفتم که فقط ببینم چه پسندیده آقا / اندکی از درگیری ِ آینده اش را !
برخورد زندگیش مردی بود حدودا سی و چند ساله / فکر می کردم باید دختر باشد یا زنی یا شاید هم پیر زنی اما مرد بود / خودش تقریبا خفه خان گرفته می گفت من نخواستم اینو بزنم / آخرش معلوم شد طرف بی هوا پریده وسط خیابان !
دیروزها خبرم کرد که درگیری اش جواب داده / درگیر بود و خوشحال / با زن طرف دوست شده بود ؟!

 پ.ن / نتیجه گیری اخلاقی ندارد !


۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

همه جا ایران سرای اوناست نه ما !

در حال و هوای خودم سرم را انداخته ام پایین دوربین به دست / می گردم !
صحن و گنبدی کاشی کار / می روم که داخل شوم محض گرفتن عکس که یکی می گوید خانوم کجا ؟ 
می گویم / بله / می گوید / نمیشه برین تو
من / چرا ؟  می گوید / باید چادر بپوشید !
 می گویم / نمی خوام برم زیارت می خوام از گنبد عکس بگیرم / نمیشه بخواین برین تو باید چادر بپوشین
چادر ندارم خانوم حالا که چی ؟ اشکالی نداره چادر واسه  کرایه هم داریم (از آن چادر گل گلیا)
 میگم / مگه میشه با چادر عکس گرفت خانوم ول کن حوصله ندارم
سرم رو می اندازم پایین برم تو / نه خانوم کجا ؟ در لحظه یی به گمانم اسلام را در خطر دید و پرید جلوی من که امکان نداره
میگم خانوم / این یارو اصلا مسلمان نبوده بنده خدا که تو الان میگی با چادر از مقبره و گنبدش عکس بگیر / نمی فهمد که .../  میگم اینجا مسئولش کیه ؟
میگه آقا / میگم کدوم آقا ؟ کجاست / میگه خانوم آقا دیگه / آقــــــــــــا / چند تا خانوم اون ور صلوات می فرستند با عجل الله  ِ تهش !
میگم آها اونی که می خواد به سلامتی تشریف بیاره!
خلاصه به بدبختی در معیت خانوم وارد میشویم و منم بی چادر / انگار که لخت رفته باشم  وسط جمعی / عجیب بود نگاه ها !
حالا می خواهم عکس بگیرم / خانومه میگه  اونجا نریا / اونجا مردونه است / اونجا وضو می خواد / اونجا زنه مردم هست / اونجا با کفش نمیشه رفت / اون ور بی چادر حکمش قصاصه / اونجا حاج آقا هستند اون ور تر زنشون / عکس خانومه رو نگیری ها... !
آخرش زورکی دو تا عکس کج و کوله نصیبم شد  و بیخیال  از موضوع داشتم بیرون می رفتم که در حیاط / حوض وسطش پسر بچه ی هفت هشت ساله چشم به کبوترهای گنبد دوخته نفس عمیق می کشد و شلوار پایین / موزون با شُره ی فواره / با فشار می شا/ شد وسط آب ِ حوض  !
و در همین حال خانوم/  خندان رو به من کرده و می گوید امیرعلی پسرمه / میشه ازش یه عکس بگیرن ! 

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

فرمودند!!؟ مضاعف

سال نو را هم تحویل کردند و رفت و ما ماندیم و باز دوباره آنان !
پارسال که کلا سال صرفه جویی بود و اصلاح و کم مصرفی آن شد و آنگونه کردند ما را  و ما نیز آنان را !
حالا امسال قرار است مضاعف کنیم همه چیز را !
پس آماده باشید که سرویس بازاری است بس غریب !
به گوش باشید /
در تلاشی مضاعف هم خودتان را سرویس خواهیم کرد / هم دهانتان را و هم ایضا اندیشه ها یتان را / آقایتان را هم البته !
یادمان باشد آخرش هم  یک بستنی میوه یی با توت فرنگی مضاعف برای همه مان !

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

کلید واژه / پارسال / نوروز / امسال

وب لاگستان خالی / بلاگرهای مسافر / پست های تبریک
اِس اِم اِس / تحریم / بیخیال / این باکس پر/ پیام های تبریک / صدتایی 
خانه تمیز /  سفره ی هفت سین / دور میز / همه سر جایشان / سال نو مبارک
همسایه مان / بازار تور و سفر / فلان ساحل دور افتاده ی آفریقایی ! / عیدتون مبارک
خیابان / پاس ورهای گل به دست / دم دمی از آشتی / سفر به خیر و سلامت ای هموطن !؟؟
مطب دکتر / تقویم کادو / زرد رنگ / با آرزوی سالی موفقیت میز 
بزرگ فامیل / اسکناس تا نشده / عکس معظم / لای قرآن ؟ / تبرُک سال نو
رسانه ی غیر ملی/ فیلم های سانسور شده / زیر نویس / نوروزتان  پیشاپیش و پساپیش  مبارک
رئیس جمهور / هنوز جناب  ا.ن  هستند / ای ملت شریف / خس خاشاک نیز / سایه ی آقا / امسال بیشتر مهر می ورزیم / بغل زورکی / فشار/ مبارک
آقا / لباس روشن / خندان / معصوم / مقطع حساس / وحدت  / تو دهنی به دشمن / حالا شما هم یک غلطی کردید / آقا بزرگوارند /  بخشش / امیدوارم امسال کمتر بکشیمتان
تهران / انقلاب /  آزادی / جای پا / خلوت است
اویـــــــــــــــــــــ/ ن / ؟!
انفرادی / پانزده سال حبس / پانزده نوروز دیگر / همه اش مبارک 
بهشت زهرا / سیاه پوش / تهدید شده / شمع و چراغ / عکسی سیاه بیست و چند ساله  / سفره ی پارسال / جای خالی / امسال 
هم وطن / شیک پوش / مهمانی / آجیل / کادو / فراموشی
عیدی / عیدی / عیدی 
نام امسال / حیف است واقعا ! / ...

پ.ن / فقط امیدوارم همه و همه روزگار خوبی پیش رو داشته باشید و/ یک چیزایی و یک کسایی هم به راحتی از یادمون نره !

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

همه چیز هنوز سر جایش است !

توی مدرسه یکبار در گوش بغل دستیم گفتم فکر نمی کنم خدا در کل خیلی باحال باشه ها . همیشه فکر می کردم خب تو خدایی و کلی فرشته ی متملق  دوروبرت و این همه الفاظ مبارک چسبیده به دُمت و این هنر نمایی آخرت هم که گند زده باشی به همه چیز و از اون ور هم یک کسی مثل شیطان که بلند شده و تو روت وایساده و گفته زکی گند زدی ...!؟
خوب به نظرم خیلی متناقض بود همین نقش مثبت بودن مفرطش تو همه چیز/ دوست خدا پرست و فضول من هم حرفم تموم نشده رفت سرمیز معلم وهمه چیز را گذاشت کف دستش !
یادمه که معلمم جوری چشم به چشم من دوخت که انگار داره شیطان مجسم میبینه و گفت دختر خانم کفر نگو / کفر هفت خونه این ور تر هفت خونه اون ور تر آدم و خراب می کنه / بگذریم که حالا دیگه کسی سر نیمکت هم با من نمی نشست .
البته هنوز زلزله نیومده اینجا ! 
بعد از اون حرف ها دیگه کسی تو کلاس نمی خواست هم محله یی من باشه و دیگه همسایه بودن که هیچ . یادمه که یکی از بچه ها تا مدت ها از اینکه فقط چند خونه با ما فاصله داره  خونشون استرس داشت طفلکی !
گاهی توی همون عالم کودکی هر وقت از سر خیابان میومدم تو به این فکر می کردم که اگه یک موقع خونه ی حامد اینا (هم بازی بچگی هام ) خراب شه من چیکار کنم / خودمانیم حرفش بازدارنده بود تا مدتی برایم !
بعدها فهمیدم اون موقع چقدر بچه بودم و معلم مدرسمون چقدر بی شرف !
 در نهایت اگر هم محله یی ما باشید از سر بخت بد / مرا ببخشید اگر روزی وبلاگتان روی سرتان خراب شود !

پ.ن / آخرش بزرگتر شدم و به کل منکرش شدم و الان در خدمت شما هستم ! محله مان هم هنوز سر جایش است .

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

در باب اینجا

یک چیزایی از یک جهت هایی / عین اسم وب لاگ من !
وقتی اسم این جارو خود.....................ارضایی گذاشتم / خودم بودم بدون هیچ چاشنی اضافه یی !
اسمی بود که تو نیم ساعت اول مطمئن شدم آره همین و می خوام !
خیلی ها آمدند و مدل های دیگه یی برداشت کردن و این کارو ساختار شکنی بدی دونستند تو نوشتار ِ وب لاگی / اما من تمام مدت  سعی کردم شجاعت خودم بودن رو حفظ کنم !
رویکردهای جالبی گاها شکل گرفت این روزها /
کسانی که آمدند و از سر منفعت و نام و شهرت وب لاگی شان چراغ خاموش نگاهی انداختند و تهش ایمیلی که خوب بود و آخرش ترس از زیر سوال رفتنشان .
کسانی دیگر که می توپیدند که چه معنا دارد این بی حیایی ها / آدم شو و بیخیال / دم از تعدیل و تعویض می زدند بدجور !
افرادی هم بودند که آمدند و خوانند و رفتند / باز آمدند و پذیرفتند این جوری بودن را .
خلاصه کم کار نداد دستمان این اسم وب لاگ / خیلی ها فرمودند که از سر جلب توجه بوده است و خیلی های دیگر تحسین کردند بابت بی پرواییش !
گرچه به وضوح می دانم نامش رسمی نیست و  در مواقعی دردسر ساز ! 
خواسته ی خودم بود و گه گداری استرسش عذاب آور ! 

پ.ن / پیش یکنفر و تنها یکنفر اعتراف کردم که آره اسم وب لاگم اینه و اونم نگاهی تعمق آمیز به کتاب دستش کرد و گفت من به جای تو بودم می گذاشتم جوجه تیغی / بیشتر شبیه ات نبود ؟
همین شد که بگویم خودارضایی بنویسید جوجه تیغی بخوانید !
پ.ن اول / خیلی زور زدم راحت تر حرف بزنم / فعلا که نشد !
پ.ن دوم / آخرش هم حیف است اینجا بدون اعتراف بماند / من رها خود ...ارضایی را می نویسم !
 

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

... اما تو میمیری

سال ها پیش پدربزرگم بر اثر مرض قند مُرد .
قندش چهارصد و بیست و هفت واحد از حالت نرمال بالاتر بود / زمانی که در اتاق احیا بر تخت بیمارستان جان داد !
مادربزرگم بیشتر از مرگش متعجب قندش بود / می گفت غیر ممکن است !
ماه ها بود شیرینی ممنوع بود در خانه شان حتی در روابطشان .
فکر می کنم آن روزها مادر بزرگم شیرینی  ِ مابینشان را نیز کنترل می کرد / این اواخر همه چیز تلخ بود آنجاها !
اراده کرده بود زنده اش نگه دارد / هر چند بـــــه زور!
بعدها در دفتر کار پدربزرگم سه جعبه ی شیرینی خامه یی یافتند و در کشوی میزش عکس زنی دیگر !
ازآن روز به بعد تمامی وسایلمان را می گردد حتی به دنبال یافتن بسته یی شکلات !


پ.ن / به صرف پدربزرگ/مادربزرگ بودنم خودسانسوری نکنید / هر چه دلتان خواست بنویسید!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

دوستان ِ چرب ِ غیر قابل هضم

محل کار دوستم جایی بود شبیه غسالخانه / از آن مدل هایی که همه جایش حیوان ِ تشریح شده آویزان کرده اند از سر و ته و دم !
دوستانی که به هر جهت ناراحتی قلبی دارند لطف بفرمایند نخوانند/ بعدا فحشش را به بنده بدهند و بگویند ای تو روحت دختر با بلاگ نوشتنت !
در جوار دوستم نشسته ام / می گه روز شلوغیه ی می مونی یکم کمکم کنی / دوستان دقت کنید در بدو ورود نمی دانستم چه خبراست هنوز ؟
کامیونی می آید در حیاط موسسه می ایستد / پشتش پر است از صندوق و داخل هر صندوق شصت هفتاد تا جوجه ی دو سه روزه به شکل کاملا فشرده ایی روی هم.
دوستم می گوید / می دونی چی کار کن برو از هر صندوق یک دونه جوجه برام بیار / سلیقت خوبه تو .
من را بگوید بی خبر / خودم را باد می کنم از گفته ی دوستمان / کیفم را می گذارم گوشه یی و می روم با کمال دقت نظر از هر کارتن زیباترین و باحال ترین و پرجنب و جوش ترین و جیک جیک کنان ترین جوجه اش را می آورم می گذارم جلوی دوست ِ عزیزم روی میز . منتظرم  ببینم چه می کند با این همه حسن انتخابی که به خرج داده ام !
از اینجا به بعد اما ... / دوستم می رود یک عدد قیچی می آورد و من خوش خیال در بدترین حالت گمان می کردم می خواهد بالی پری چیزی ببرد از این جوجه ها / می گویم هر کاری می کنی یواش اذیت نشن !
دوستم خنده ی معنای داری می کند و می گوید برو اون ورتر / باورتان نمی شود که با قیچی افتاد به جانشان / سرشان را با قیچی چق چق می برید آنقدر کوچک بودند و طفلکی / و من هی جیغ که نکن .
آخرش سر همه شان را با قیچی برید و تک تک آزمایششان کرد و برگه یی امضا نمود که بله بار کامیون سالم است و مجوز ترخیص !
هیچی بدتر از آن هم نبود که من خودم رفتم باحال ترین هایشان را هم آوردم دادم به کشت !
چندی بعد دوستم جسدهایشان را گرفته می ریزد توی جعبه ای می گوید حالا بیا بریم دوستانم را ببین / بیا بریم بیرون / دلداری هم می داد من را آن وسط دیوانه که جوجه ها را بیخیال / حالا حیا ط پشتی ساختمان / دو عدد گربه ی گردن کلفت تشریف داشتند منتظر ِ غذا ! رفقای دوستمان بودند گویا خلاصه  بعد از کلی ناز و ادا و عشوه و بازی با گربه ها جوجه ها را داد به خوردشان / تهش هم به من نگاه کرد و گفت :  این است چرخه ی روزگار!
ای گندش بزنند . 

پ.ن / با تمام بی خیالیش / گربه های حیاط پشتی ساختمانشان را بسیار دوست داشت ! دوگانگی غیر قابل هضمی دارد برایم در کل!


۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

بعد از ظهری نارنجی


در باب گندهای من همین را بگویم که از این روزهاست بگیرند و سنگسارم کنند به کل !
عکسی بر بک گروند لب تاپم گذاشته ام از مخلوق ِ دو جنسه ای لخت و عریان / کاریست از هنرمندی خیابانی / نامش دوگانگی ست !
بعد در عین حماقت محض رفته ام دفتر استادم کرکسیون / غلط گیری کارهایم !
استاد می آید و می گوید روشن کن لب تاپت و ببینم چی کار کردی و من استارت می کنم و از مصیبت ویندوز بالا میاد و به به می بینم چه کرده ام ! تا استاد می رود و بیاد مفصل بشیند سر کارهایم در صدم ثانیه ای برنامه را باز می کنم و می گویم این شده استاد خوبه ؟
استاد نگاهی می اندازد و می گوید آقای فلانی تشریف بیاورید این کاره خانم شده / آقای فلانی پسری است مجرد / بیست و هفت هشت ساله که در دفتر استاد کار می کند و جوانی است بسیار مومن / از آن متعهد های روزگار که سرش را از زیر به رو نمی آورد نکند خدای نکرده ... !

خلاصه استاد کارهایم را براندازی می کند و این لب تاپ لامصب را می کشد جلویش می گوید اون مووس را بده به من ! من را می گوید یخ کرده ام می گویم نه استاد / می گوید بده ببینم می خوام عکسارو ببینم/ کجا ذخیره شون کردی ؟ پسره هم دقیق و مشتاق / پلک نمی زد آن وسط !
خدایا با خود می گویم الان است که ببینند این همه فسق و فجور را / این پسره هم که اینجاست !
عکس افتضاحی بود در کل / مخلوقی انسان گونه با آلتی بزرگ در پایین و سینه هایی برجسته در بالا !
 در دل می گویم هم خودت را گند بزنند هم تربیتت را دختر که از این غلط ها می کنی / می گویم استاد نه خودم باز می کنم / یادم رفته کجاست دقیقا ؟بگذارید خودم باز کنم / استاد  مصرانه می گوید جلسه دارم / تو نقشه ها را باز کن ببینم  خودم پیدا می کنم !
تهش آب دهن قورت می دهم می گویم استاد عکس روی صفحه ام خصوصی است میشود خودم باز کنم / استاد یک نگاهی به من می کند و یک نگاهی به آقای فلانی ...
آقای فلانی خودش می فهمد و میرود آن طرف تر من می مانم و استاد ... / استاد عزیزمان اما ول کن نیست می گوید عکسه دوستته لازم شد ببینم / ملتمسانه نگاهش می کنم می گویم نه استاد !
آخرش بعد از آنکه اشهدم را هم گفتم استاد رحمی بر من نمود و نگاه نکرد و من هم نمی دانید هر چه برنامه و عکس بود باز کردم برایش و گذاشتم جلویش !
استاد هم نگاهی انداخت بعد از شش ماه دواندن بنده لبخند رضایتی زد که ای بدک نشده / من را می گویید ذوق کردم و دامن در آخرین لحظه از دستم برفت !
دو تا برنامه رو جابه جا باز و بسته کردم و بک گروند و مخلوق لخت و  سینه هایش و من استاد و آقای فلانی و از بخت بد یکی از همکاران خانمشان آنجا  ! پسره که داشت سکته می کرد به سقف نگاه می کرد / خانمه هم کلا رفت / استاد هم عکس را می دید و زیر چشمی من را ! آبروریزی به معنای واقعیش !
استاد پا شد و رفت اون طرف / تب کرده بودم / چند لحظه بعد با کیفش برگشت شک نداشتم که می خواهد توبیخم کند / کیفش را باز کرد و هارد دیسکش را داد دستم و گفت عکس را برای من هم کپی کنید خانم ... !



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

در باب آرزوهایم


جاده ایست مابین کرمان و بندرعباس
کفی است و چند صد کیلومتری / بی هیچ منظره ی اضافی در افق  و جانداری احمق در اطراف
ماشینی باشد و پدالی گاز بی ذره ای روغن ترمز در باک
تنها باشی و تنها و خودت هم باشی کمی آن طرفترش به نظاره
بی هپچ لباسی بر تن / خنک و سفت / پر از آهنگ باشی
آهنگ هایش اما مهم است این میان / ترکیبی از شنیده های جنینیت تا همین ناله های پس پریروزها
از همه جایت باشد خلاصه
بی روال گوششان کنی و برانی / آنوقت هر کدام که پخش میشود پرتت می کند یک گوشه ی زندگیت / یک دوران خاص 
خودت را می زایی آن بین ها 
مغزم را تعطیل می کنم و چشمان را می بندم و با آلتم فکر می کنم / همه چیز چند برابر میشود

 
پ.ن / یکی از آرزوهام راندن توی اون جاده است بدون هیچ  پلیس کنترل سرعتی
پ.ن اول / از آن جهت آلت گونه اند این تفکرات که دائمی عمل نمی کنند و در بی موقع ترین زمان ممکن سراغت می آیند و هوش و حواست را به کلی می پرانند از امورات مهم دیگر  


۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

جیش / بوس / جلسه ی امتحان

حوزه ی امتحان ارشد ما از معدود مراکز مختلط بود به گمانم / تا آنجا که از دوستان می دانم و خبرهایش رسیده این روزها !
مراقب هایش را که دیگر نگویید / دخترها همه سبیل دارو پسرها تا زیر چانه یقه بسته ! چه لبخندهای ملیحی هم که تحویل هم نمی دادند هنگام انجام وظیفه !
بگذریم ازآن ها / من را بگویید و پشت سری ام ! آقا پسری بود گل / تر و تمیز / ناخن های گرفته که همراه مامانش تا در سالن امتحان آمد و به زور نشاندنش روی صندلی !
به قول خودش داشت از استرس خفه میشد و حالت تهوع داشت ! این را هم بگویم که عین بچه های دو ساله نه بیشتر همراه خودش تغذیه آورده بود / ساندیس / آبنبات و  یک نایلون گردو ! 
تا اینجایش خوب به خودش مربوط بود و مامانش اما ...
از همان امتحان شروع نشده آقا شروع کردند به خوردن / این ساندیس های لامصب را نمی دانید چه جوری هورت می کشید تا ته / دیگر چیزی نمانده بود در پاکتشان باز هم می مکید و آن صدای ناهنجار خورررررررر ِ تهش !
امتحان که یادم نیست فقط می دانم  هر بار خودم را جر می دادم از فرط حرص / فکر کنم آبش که تمام میشد پاکتش را باد هم می کرد مردک / یکی هم نبود بدبختانه / خلاصه سه تا ساندیسش را خورد بعد از نیم ساعت و من  خوشحال که آخ دیگر تمام شد مصیب در پی تمرکز بودم که یکی از مراقب ها شروع کرد به پخش کردن خوراکی / باورتان میشود ساندیس بود و کیک !
خدایا / باز هم رفت سراغ ساندیس !
خلاصه چه بگویم برایتان آنقدر خورد که سر جلسه جیششان گرفت آقا ! با هزار ایما اشاره مراقب را خواست و پچ پچ کنان :
آقا من باید برم توالت دارم / از استرس خودم خیس می کنم هااا !
خلاصه از مراقب انکار بود و از او اصرار / تهش رو به مراقب کرد و گفت و آقا اگه اینجا توالت نیست اشکال نداره من میرم پشت همین پنجره کارم و می کنم .
پنجره سالن منظورشان بود البته / جلوی چشم لااقل صد نفر آدم ! رویش زیاد بود خدا را شکر !
به هر بدبختی که بود بردنش توالت و آوردنش دوباره سر صندلی / حالا تا اینجا هر چه بر من رفت به جهنم !
آمد و نشست / چند ثانیه نگذشته خانوم / خانوم مداد اضافی دارین ؟ من برگشتم میگم چی ؟
مراقب : خانوم برنگرد آقا حرف نزن / پسرک می گوید آقا مداد می خوام / مراقب بدبخت باز آمد گفت : مگه خودت مداد فشاری نداری ؟ این چیه پس ؟
پسرک نه آقا این اتود و بهم کادو دادن تواات اینجا صابون نداشت دستمو بشورم / کثیفن نمی خوام این کثیف شه یادگاریه !
هیچ وقت فکر نمی کردم وجود اشیا دسته دار برای بعضی ها آنقدر لازم باشد آن هم جایی مثل جلسه ی امتحان !
چه مرگش بود  را نمی دانم ؟
مراقب رفت مداد بیاورد و آقا با همان دست ها ی به قول خود کثیف شروع کردند به خوردن گردو !
خلاصه که به هر بدبختی  مداد آوردند و خفه اش کردند به هر زوری بود تا پایان جلسه !
من و تمرکزم و  اندکی از آزمونم هر سه به گ..ا رفتیم / سوالات را می خواندم و امتحان می دادم در پس زمینه ای از صدای دهانی پر که مشت مشت گردو می بلعید !
 آخرش تمام طول راهرو تا حیاط را دنبالش رفتم به دنبال جای خلوتی ... / حیف /حیف که هیچ آلت قتاله ای همراه نداشتم تا نشانش بدهم همه آن چیزهایی را که مادرش نشانش نداده بود در این سال ها !


۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

پسر وبلاگ ِ همسایه

از وقتی عاشق پسر وبلاگ بغل دستی اش شده بود
تمام پست هایش را حفظ می کرد / کامنت هایش را می شمرد و ادد لیست پسرک را می پایید هر روز !
بک گروند ِ کامپوترش نمای وب لاگ او بود وخود فروشی می کرد به هر کس که می توانست وبلاگ دخترانه ای را فیلتر کند از پیوندهایش !
غلط  املایی هایش بیداد می کرد این اواخر !
فاصله این پست تا پست دیگر پسرک/ وبلاگش کبود میشد از دلتنگی !
تمام آروزیش کامنتی بود از او /  می خواست خودش را درسقف بلاگش با پستی آخر به دار آویزد این روزها !


۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

اراجیف ِ گوهر بار

یکی از برنامه های فوق العاده مفید و مفرح رسانه ی غیر ملی مان / برنامه ایست به نام گلبرگ دوستان شاید دیده باشید تاکنون !
هر پنج شنبه / ساعت یک تا دو ظهرشبکه سه سیما!
این برنامه در زیر گروه طنز تولیدات صدا و سیما قرار دارد و گفتگویی است مابین مجری عزیز برنامه آقای حسینی و حاج آقای گلمان / جفتی می نشینند جوانان مومن و متعهد وطن تماس می گیرند/ نامه می دهند و سوال می پرسند پیرامون ازدواج و سنت حسنه پیغمبرشان !!!!!
حاج آقا که بنده شیفته اش هستم / لبخندهای ملیح / شکم گنده / انگشتان گوشت آلود زنانه و آن ژست بانمک زمانی که لم می دهد روی صندلی جلوی دوربین نمی دانید که آخر !
این هفته ده دقیقه ی آخر برنامه / تلفن ها / پسری پشت خط / حاج آقا من 29 سالمه و شرایط ازدواج ندارم برای اینکه به گناه نیافتم و این سنت حسنه و رو به جا بیارم چی کار کنم ؟
حاج آقا کونش را روی صندلی این ور آن ور می کند ومی گوید توصیه من به این آقا پسر و کلا آقایانی که در شرایط ایشان هستند اینه که تقوی پیشه کنند و چشم و دلشون رو پاک نگه دارند و اگه این دنیا هم به مراد دلشون نرسند خدا در ازای این کنترل امیال شیطانی و نفسانی دقت کنید ( امیال شیطانی!!!!!!) آن دنیا حوری بهشتی نصیبشان می کنند و خلاصه ...!
تلفن / چند تا بعد از آن پسرک بیچاره / دختری صدا نازک و اطواری / حاج آقا من 25 سالمه همه دختر عموها و دوستام شوهر کردن اما من خواستگار ندارم میشه راجه به بسته شدن بخت یکم توضیح بدید / کشدار تشکر می کند !
حاج آقا نیم خیز شده با شور و هیجان روبه مجری برنامه آقای حسینی / بگذارید تا مجال است من راجع به این مسئله ی صیغه یک توضیح بدم خدمت دختر خانوم های عزیزمون و خانواده هاشون امام علی فرمودند :
هیچ دارویی چون صیغه شهوت را درمان نمی کند !
دختر گلم شما باید خودت رو به جامعه عرضه کنی و منتظر بخت نباشی الکی !
.
.
پس امیال جنسیتان را به حاج آقا بسپارید
اگر جوان هستید و پسر بروید تقوی پیشه کنید و اگر دختر صیغه !


پ.ن / من دیدن این برنامه ی طنز و به همه کسایی که به نحوی حوصله شون سر رفته و می خوان بخندن توصیه میکنم !
پ.ن اول / جملات تا آنجا که یادم بود نقل قول صریح جملات حاج آقا بودند !

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

آن شبها و این روزها

پارسال تصویری است آمیخته از دو خانه در ذهنم !
یکی کوچک و مدرن / سراسر کف و دیوار ام دی اف
ودیگری بزرگ قدیمی / سقفش کوتاه و با صفا
فاصله ی زیادی مابین مکانشان نبود هر دو اجاره هایشان تقریبا یکسان / امکانات این یکی در ازای بزرگیه آن یکی ! به جز معدود وسایلی /همه چیز یکنفره بود در جفتشان / یک تخت / یک میز / یک آدم  و ... !
یکی شان خانه من بود و آن یکی خانه ی یکی دیگر !
زندگی ام زمانی مفهومی بود مابین آن دو  / من کنار بخاری اتاق او بر تخت خوابیده / شبهایی که تا صبح اراجیف به هم می بافتیم در خانه ی او . ساعاتی هر دو پهن بر تخت در خانه ی من / خیره به سقف از همه چیز می گفتیم !
همیشه یک گوشم هدفون بود و دنیای خودم و گوش دیگرم او و حرف هایش !
گه گدار شب هایی هم سیگاری در تاریکی دود می کردیم و هذیان پشت بندش !
همه ی آن شب ها رشد نبود برایمان / گاهی درجا زدن هایی بود مابین سر خوردگی هایمان !
جرات به زیر کشیدن همه مقدسات عالم و منصفانه برانداز کردنشان / کفر گویی های ممتدم از همان جا شکل گرفت !
بی هیچ واسطه ای از مبتذل ترین جنبه های ذهن تا اطرافیان منزجر کننده همه را می گفتم آن شبها / لیست اعدامی هایم / شیشه خورده های مادرزادی ام / کرده و نکرده ی کارهایم / خیلی چیزها را!
یکی از اثرات آن روزگار بر من حذف کامل مفهومی بود به نام خدا از زندگی ام/ آن شبها لااقل سودش به من دریدگی افکار بود !
این روزها اما اهلی تر شده ام از قبل/ می دانم چیزی نیستم جز مشتی تلاش !


پ.ن/  او جدی ترین رقیبم و در عین حال نزدیک ترین دوستمه !

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

کارت رو کارت زیاده !

بعد از پنجاه دقیقه تو صف تاکسی ایستادن و پشت سر صد و هفت نفر از هم وطنان عزیز بودن بالاخره نوبت ما شد که تاکسی سوار شیم !
ماشین / سمند تاکسی البته  تحویل بهار 87  با کمی مشکل گیر بکس !
پشت ماشین / من بودم و آقای سی و یکی دو ساله ای بغل دستم و یک مرد شنگول کت مشکی خوش اخلاق آن طرفش !
جلو ماشین / خانم چادری با یک انگشتر عقیق بزرگ در انگشتش ( وقتی ما سوار شدیم خانم در ماشین صندلی جلو نشسته بودند) و راننده جوان و خوش تیپ با جین  آبی کم رنگ و کله ی یکم خالی از مو و ژستی خدا پشت فرمان !
ماشین حرکت کرد وآخ که خدا  بود دست فرمان طرف / لایی می کشید و همه را سر ذوق آورده بود !
 ما هم همگی اهل دل و پایه تشویق می کردیم که آقا برو / برو ! آنقدر زیبا رانندگی می کرد که دو تا آقای بغل دست بنده شروع کردند به پرسیدن نام و نشان و سوابق راننده عزیزمان !
طرف پسری بود سی و یک ساله دیپلمه و البته خوش تیپ !!
از شهر خارج شدیم و رسیدیم به اتوبان / هر سه طرف مان ماشین بود طرف سپر به سپر مویی لایی می کشید ما هم هورا / رسما هورا می کشیدیم !
اولین بار تو زندگیم بود که با چند نفر آدم غریبه که تا حالا ندیده بودمشون اینقدر خوش می گذشت بهم / می خندیدم / دست می زدیم و هورا می کشیدیم !
آخرش به مقصد رسیدیم و من اصلا دلم نمی خواست پیاده شوم / منتظر بودم کسی بگویید هی بیایید بریم شمال همین جوری همین الان یا بیاین فردا همین کارودوباره بکنیم  و خلاصه جو بود دیگه خوتون که می دونید ؟
انتظارمم هی بیجا نبود / دوست  کت مشکیمان که بغل دست بغل دستی من نشسته بود یک کارت با پول کرایه از جیبش در آورد و گفت / من سروان اقدامی پلیس نامحسوس هستم !
من رفتم که خودم رو خیس کنم / پسره راننده اما خیلی راحت و با خنده گفت آقا ینی بریم پارکینگ دیگه / اینو می گفت تو جیبش دنبال چیزی بود بعد از چند ثانیه اونم یک کارت درآورد و داد دست جناب سروان !
چند ثانیه سکوت ...
 اااا / شما تو حراست سپاه ناحیه ی فلان هستید / آقای فلانی و می شناسی ؟  خوش و بش / اصلا بهت نمیاد !
من دیگه خودم خیس کردم هم خودم هم صندلیه ماشین و!
حالا اینا به جهنم / روبه خانم چادری کرد و گفت جناب ایشان هم خانوممه / بی وجدان رو نکرده بود زنش !
آقا لگد عشقی هم خوردیم !
خلاصه من منتظر بودم این ته ریش داره بغل دستمم بگه من میتی کمون مامور مخفی حاکم بزرگم همتون باز داشتین !


 پ.ن / در ادامه مشخص شد راننده فوق الذکر اصلا راننده نیست تاکسی متعلق به داداشه !
پ.ن اول / واقعه و اشخاص فوق الذکر کاملا واقعی بوده و ماجرای فوق در روز 1388/11/21 ساعت 4 تا 5 بعد ظهر در اتوبان تهران به کرج به وقوع پیوست !
پ.ن دوم / در حال حاضر در مرحله تکذیب واقعیت هستم و اینکه من هیچ کارتی برای رو کردن نداشتم !
پ.ن سوم / همون طوری که دست رو دست زیاده مثل اینکه کارت رو کارت هم زیاده !