۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

خیلی از سیگارها روشن میشن دود میشن و تموم میشن چون ، یاد ِ یه نفر یه جایی که خودش دیگه نیست هنــــــوز هست !

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

شاید ترسناک ترین قسمت رفتن هر آدمی نبودنش به نظر بیاید اما من فکر می کنم سخت ترین قسمت هر رفتنی این است که چقدر از همان ادمی که رفته و می شناختید ، برخواهد گشت ! / این که آدم می ترسد ادمی که دارد می رود ادمی که می شناخته آن کسی نباشد که چند سال بعد توی سالن فرودگاهی از پشت شیشه ها لبخند خواهد زد و منتظر است تا چمدانش را تحویل بگیرد !

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

آقای واو به من اس ام اس داده که مردم لیبی، پایتختش را فتح کرده اند و خوشحال‌اند و اینکه چقدر دلش می خواسته ما هم یک همچین چیزی را تجربه می کردیم !
بعد این فکر می رود توی مخم که ای کاش میشد / ای کاش میشد ما هم یک روز می رفتیم توی همین خیابان های تهران توی تمام انقلاب و آزادی و ولیعصر دست هم را می گرفتیم و حلقه می شدیم و فریاد می زدیم / جشن می گرفتیم و همدیگر را همان وسط ها بغل می کردیم و سرود می خواندیم آن وقت شاید اقای ک و خانم ح هم انجا بودند شاید شما هم آنجا بودید شاید همه بودند . 

آن وقت شاید خیلی هایی که دارند می روند دیگر نمی رفتند شاید هیچ کدام از دوستانمان / همه ی انهایی که دلمان برایش تنگ شده همه ی آنهایی که دلمان برایشان تنگ خواهد شد هم نمی رفتند !
شاید همه چیز یک جور دیگری میشد بعد چشمانم را می بندم و خودم را خودمان را تصور می کنم ان وسط که بعد از مدت ها می توانستیم بلند بخندیم و شب برویم راحت سرمان را بگذاریم روی بالشت و بخوابیم و از فردا و از ندیدن و از نبودن و از نداشتن نترسیم !
ای کاش ایران ...
ای کاش تهران ...
ای کاش ما ....
ای کاش عمرمان / ای کاش جوانی مان / ای کاش بودنمان آن روز را قد میداد ! 

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

بابا آمد
بابا با آن مرد آمد
و آن مرد کلی بدبختی و دریدگی و درب‌دری و دل تنگی توی ِ‌کیسه اش بود / برای همه / اندازه تک تک مان
ای کاش بابا و آن مرد می رفتند
و بعد از همان اول یک بابای دیگر می آمد با عمراز دست رفته ی همه مان
با همه ی آرزوها ی کوچک و بزرگمان
با همه ی دوست های ِ قدیمی و جمع های ِ کوچک خوشحالمان و
و بعدش دیگر همه می آمدند و هیچ کس هیج جا نمی رفت !

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

ایران جایی است که شما را با کلی خیابان و حس بار می اورد با کلی پشمک و شله‌زرد و حلیم با کلی خانه‌ی مادربزرگ و لواشک ِ کثیف و مشق و دیکته و حس‌های عجیب ِ جمعه‌ها غروب با کلی لباس و جوراب سفید و شماره دادن و گرفتن و استرس‌های نوجوانی با کلی توپ ِ چند لایه و کوچه‌های خاکی و اسکناس‌های نو ِعیدی با کلی عشق و حرف و کنایه و شعر و کشک ِ آش ِ پشت‌پا و انارهای دانه شده و پشه بند و تخت‌های روی تراس و فیلم‌های سانسور شده و عزاداری محرم و شربت و نبات و سنگ فرش و پارک و مناسبت‌های عجیب با کلی سفرهای شمال و شهید گمنام و دفاع مقدس و ناظم‌های بد اخلاق و صف مدرسه و خط کش و ترس و امتحان !
ایران جایی است که همه‌ی این‌ها را به آدم می دهد / کلی چیز خوب و بد که می شود گذشته‌ی آدم / می شود بیست و چند سال زندگی آدم / چیزهایی که از همه‌ی موجودات دنیا فقط آدم‌های تویش می توانند بفهمند هر کدامشان یعنی چه ! اما بعد ... هیچی بعد مجبور می شوید ترکش کنید و خانواده‌تان را لای کوچه‌هایش / بدترعشق‌تان را توی همین خیابان‌هایش و فاجعه بارتر قسمتی از خودتان و زندگی تان  را یک جایی آن وسط‌هایش جا بگذارید و بروید یک جایی که شاید برای نصف دیگرتان بهتر باشد !
 ایران جایی است که اگر تویش به دنیا امده باشید هر کجا هم که بروید عین ادمی که تمام شب را نه خواب بوده و نه بیدار!

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

به نظرم وقتی یک اتفاق سخت ، سخت تر هم خواهد شد که آدم می داند بار دومی است که دارد تجربه اش می کند و چه چیزی سخت تر ش می کند ؟! / اینکه آدم می داند دقیقا چه ماجراها و دردها و دل تنگی هایی در انتظارش خواهد بود ! 

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

به آدمی که دوستش دارید اس ام اس بدهید و بنویسید که دوستش دارید شاید عین امروز بغل دست من نشسته باشد وقتی نوشته ی شما را می ببیند و بعدش آنقدر قلبش تند بزند که من سر جایم نوسانش را حس کنم / برگردد طرف من و دو تا چشم توی ِ صورتش باشد که تمام برق بزند ! شاید حتی پیش شما نشسته باشد و باقی مسیر را یک آدم ِ کوچک ِ خوشحال بغل دستتان باشد !

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

اتفاق های خوب ِ زندگی عین شنیدن یه آهنگ می مونن واسه بار اول ، خیلی اتفاقی / یه دفعه و توی یه جایی که اصلا قرار نبوده / عین یه آهنگی که ، وقتی می فهمی خوب بوده که داره تموم میشه !