باید یک دکمهی اِستاپی بود بعضی اوقات توی زندگی برای چیزهایی حوادثی روزهایی لحظاتی اوقاتی که میزدیش میرفتی زیر پتو/ سر کوه/ توی توالت/ توی خودت/ توی بغل یکی دیگر یکجایی، باید دکمهی استاپ و توقفی بود، یکجاهایی که ادم کم که میاورد، و نمیتوانست حجم بعضی چیزها را توی خودش جا بدهد، حجم بودن بعضی چیزها را یا نبودن بعضی چیزهای دیگر را، باید یکجایی دکمهیی توی زندگی بود که میشد فشارش داد و گفت بس است برای من بس است کافی است، همهچیز را نگه داشت و رفت یکم از دورتر نگاهشان کرد یا اصلا نگاهشان نکرد پشت کرد و رفت و هی رفت تا انقدرها دورتر نسبت بهشان ایستاد و نگاهشان کرد که کوچک توی دستت بین انگشتانت جا شوند مثل وقتی که از دور به کوهی نگاه میکنید یا وقتی که برج میلاد بین دو تا انگشتتان جا میشود و اندازهتان است، این جوری شاید میشد فکر کرد همهچیز کم است حل می شود کوچک است / مهم نیست بهتر میشود میگذرد.
باید دکمهی استاپی بود که ادم میزدش بلکم یک مجالی بیابید همهچیز یادش برود بشیند با خودش،اصلا شاید تا همیشه، شاید حتی تصمیم می گرفت دیگر شروع نکند یا انجوری مثل قبلش ادامهدار/ عین یک فیلمی که اقا نخواستم این را ببینم/ من میروم اتاق بعدی سراغ کمد بعدی کشوی بعدی کاور بعدی اصلا سراغ فیلم بعدی شاید هم سراغ هیچی تا همینجا بس است. باید گاهی توی زندگی از فرط این همه فشار ناخوشی، بعضا برای بعضیها خوشی میشد همه چیز را متوقف کرد همانجا همانطوری نشست و فقط نگاه کرد به همه چیزهای مانده همه چیزهای رفته همهی چیزهای کم شده خالی مانده به همه نبودها کاستیها، به خودت .
گاهی باید دکمه استاپ زندگی را میشد زد و فقط نشست و نگاه کرد کرد انقدری که شاید یکهو همه چیز دود شد رفت هوا فردایی هم نیامد دیگر از دردهای به استخوان رسیده هم خبری نبود.
پس نوشت: ویرایش نشده خیلی.
گاهی باید دکمه استاپ زندگی را میشد زد و فقط نشست و نگاه کرد کرد انقدری که شاید یکهو همه چیز دود شد رفت هوا فردایی هم نیامد دیگر از دردهای به استخوان رسیده هم خبری نبود.
پس نوشت: ویرایش نشده خیلی.