۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

آدم که ناراحت باشد باید دست ِ خودش را بگیرد ببرد مغازه ی محل ، وسط ردیف ِ خوردنی‌ها ول کند و به خودش بگوید دلت کدومشان را می خواهد / حتی شاید باید برای خودش بستنی قیفی بخرد و بیاید بیرون باز دست خودش را بگیرد و کشان کشان و شُل و ول ببرد  مغازه ی رنگ‌وارنگ ِ خرت و پرت فروشی / فیلم فروشی یا شاید حتی پشت یک ویترین پر از لاک ! بعد اگه حوصله داشت یک آهنگ خوب بگذارد و دو تا هدفون بچپاند توی گوشش و کمی چیزی که دوست دارد را گوش کند / بعد برگردد خانه و خودش را ببرد توی اتاق و سرگرم کند و یه چیز گرم به خودش بخوراند / آخرش هم موهای پس گردنش را بزند پشت گوشش و به خودش بگوید اشکالی ندارد هر چند داشته باشد ! بعد برود توی رختخواب و آرام به خودش بگوید خوب بخوابی ! 
جدیدن اعصابم که خورد می شود / یک کاسه ماست دستم می گیرم و روی مبل دراز می کشم و برنامه های صدا و سیما می بینم و برای آدم‌های قدیمی‌ که می شناختم ایجاد مزاحمت می کنم !

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

نمی دانم کدام راحت تر است اینکه آدم بداند یک چیزی ، یک کاری ، بودن ِ یک آدمی ، امروز بار ِ آخرش است یا نه ! اینکه آدم بداند امروز آخرین بوس را می دهد آخرین بغل را می گیرد تا اینکه نداند و مدت ها بعد بفهمد آن روز آخرین دفعه ، آخرین بار بود!
نمی دانم کدامش سخت تر است اما هر کدامش هم که باشد آدم تا مدت ها لمسش می کند / می بیندش ، بالا و پایینش خواهد کرد و نهایتا
 حسرت آن بار آخر / آن بار آخری که خوب بود تا مدت ها می ماند ‍!

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

به نظر من حتی مهم‌تر از همه ی بوستان‌ها و پارک‌ها و موزه‌ها و تمامی ِ چیزهای درون یک شهر ، دختران رنگارنگ توی خیابان‌هایش است که آن را زیبا می کند / دخترانی که باد می پیچد لای موها و ریز موهای دور ِ گردنشان ، پیرهن‌شان گل گلی است
و شال‌هایشان شل دور گردنشان همان‌هایی که خوش ترکیبت و زنده و زیبا توی خیابان‌ها توی کوچه‌ها توی کافه‌ها می چرخند و آدم هر سو را که نگاه می کند چند نقطه ی زیبای ِ در حال حرکت می بیند که گاه به سمتش می آیند حتی و این جوری است که شهر پر است از چیزهای ِ زیبا!
زیبایی‌هایی که تهران این روزها دارد از دست می دهد !