۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

از اون بچه‌هایی بودم که همه‌ی فصل زمستون مریض بودن و تمام مدت دماغ‌شون آویزون بود. مامان / بابام هم جوون و از اینایی که کون علم و بچه دکتر بُردن و سَر وقت و دقیقه و ثانیه قرص دادن به بچه رو و رعایت و مراعات رو پاره کرده بودن / منم دم به دیقه مریض می‌شدم و اینام بدو بچه رو ببر دکتر / دکترهای اون موقع هم که آدم نبودن یه چوب می کردن تو دهنت و بعد شیش تا پنی سیلین واسه یه بچه ی چهار پنج ساله ردیف می کردن و منم که باید همه رو می زدم چون مامان بابام قفلی امپول زدن من بودن/ فکر می کردن حالا با دو تا آمپول بیشترشاید من از بی‌جونی و مریضی در بیام مثلا . خلاصه اول بابام می اومد جلو سعی می کرد با حرف من رو خر کنه که برم آمپول بزنم بعدش مامانم میومد جلو که به خاطر مادری بریم بزنیم زود خوب میشی ها / بعد دوباره بابام می اومد و می گفت که تو دختر شجاعی هستی مگه نیستی بریم آمپول بزنیم ببینم و باز مامانم که اگه بریم واست پاستیل خرسی می خرم ها / تهش هم که من به هیچ کدوم راضی نمیشدم، زور بود که یالا بریم و من تمام مدت خونه تا اون درمانگاه لعنتی رو عین سگ می لرزیدم و التماس می کردم من رو نبرید اما هیچ وقتم فایده نداشت / اون موقع‌ها هم که سِر کننده اینا نبود و اون پنی سیلین‌های لامصب هم که درد داشت تا دلت بخواد .
تهش می رفتیم اونجا یه آقایی بود که آمپول می زد و دیگه و من رو می شناخت بعد من می رفتم رو تخت می نشستم  شلوارم و نمی کشیدم پایین بلکم معجزه‌یی شه در برم که فایده نداشت .
حالا همه چیز به کنار/ بیشتر از همه ی اینا چیزی که از اون آمپول زدن‌ها یادم مونده یه جمله یی بود از آقای آمپول زن که همیشه می گفت: چه جوری واست آمپول بزنم ازاون مدل آمپول زدن هایی که اولش یکم درد داره بعدش تموم بشه خوب ِخوبی یا اون مدلایی که تند می زنن ، اولش درد نداره آخرش وقتی بری خونه  جاش درد داره بعد شاید با خودش فکر می کرد اگه بگه یا اوش درد داره یا آخرش قضیه واسه من راحت تر میشه.
من تو همون بچگی هر دو مدل رو امتحان کردم اما تجربه به من ثابت کرد که آمپول ِ پنی سیلین رو هر جور که بزنی درد داره هم اولش هم آخرش و هم تا دو هفته بعد جاش . حالا زندگی هم همین جوریه بعضی اتفاق ها توش هست که هر جوری بیفتن خیلی درد دارن / بعضی چیزا تو زندگی هست که هم خودشون خیلی درد دارن هم تا مدت ها بعدشون با یه فرق اساسی که تو زندگی واقعی اون پاستیل بعد آمپول و شب، بدون ِ تب خوابیدنم در انتظار آدم نیست . 

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

یه هلویی رو فرض کنین که بَد گذاشتنش توی صندوق و به جای اینکه بره تو یه ظرف میوه‌ی خوشگل واسه یه مراسم مهمونی ، یه طرفش له شده و گندیده و توی یه ظهر تابستان وقتی هوا چهل و پنج درجه گرمه / یه نفر توی یه مینی بوس که پنجره‌هاش هم درست باز نمیشه و همه‌جا پُر ِبوی ِعرق ِ، با دست کثیف ِ مُودار که چند دقیقه قبل کرده تو دماغش و نیم ساعت قبلش هم کرده تو شُرت‌ش و خایه‌هاش رو باهاش خارونده ، داره می‌خوردتش / بعدم که حسابی له‌ترش کرد و آب یه طرف سالم‌ش رو حسابی خورد و فقط طرف گندیده‌ش واسش موند از پنجره می‌اندازش بیرون تو جاده ! بعد همون موقع که وسط جاده افتاده و اسفالت حسابی داغه و مونده چه خاکی تو سرش کنه که الان له میشه اون وسط و می پاشه / یه سگ میاد از جاده رد بشه که یه تریلی جلو چشم هلوئه میزنه لهش می کنه و خود هلوئه‌ رو هم پرت می کنه اون ور کنار جاده و میره / بعد نزدیکای غروب که هلوئه هنوز تو شُک سگ‌ست و حالش بده یه کلاغ میاد سراغش و هی نُکش میزنه و هی نُکش میزنه و اون‌قدر اذیتش می کنه که از همونی هم که بود بدتر بشه و تیکه تیکه و دون دون بیافته اون گوشه / بعد این هلوئه همون جوری که کنار جاده مونده و به خودش داره فکر می کنه که اخر عاقبتش چی میشه و تو فکرِ بدبختی هاش اوضاع‌ش که بهتر نمیشه هیچ  یک ماشینی هم کنار جاده نگه می داره و یه مادری بچه‌ی لوس دماغوش رو پیاده می کنه از ماشین و شلوارش‌رو می کشه پایین و از بخت بد میاره جایی که این افتاده میگه بشین و بشاش !
یکم بعد که دیگه از هلوئه از بس همه بهش ریدن چیزی هم نمونده می دونین چی میشه ؟ / هیچی میزنن گودرشم کلا قطع می کنن و خلاص !
 خلاصه همین دیگه هلوئه م اونقدر به این وضع گه فکر می کنه و حرص می خوره تا تموم شه !

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

یک مشکل همیشگی من با نوشتن نتیجه گرایی بیش از حد بوده شاید / اینکه به جای اینکه بنویسم دقیقا چه به من گذشته ترجیح داده‌ام دو خط یا نهایتش دو پاراگراف چکیده بنویسم که این شد و آن شد و زندگی فلان است و آدم را به فنا می دهد گاها !
مثلا به جای اینکه بنویسم من مدت‌هاست که تنها هستم و اخیرا حتی دو ماه و چند روزی است که هر روز خانه بودم و به جز دو سه روز هر کدام چند ساعت چند جای نزدیک هیچ‌جا نرفته‌ام هیچ‌جا نبوده‌ام می نویسم تنهایی آدم را به خودکارهای تمام شده‌اش هم وابسته می‌کند که دست‌ دست می‌کنم بندازم‌شان دور یا نه / اینکه من سال‌هاست که عروسی به چشم ندید ه‌ام چون کل خانواده‌ی پدری و مادری من روی هم می شوند بیست و هفت نفر ونیم تمام و از این تعداد هیچ چیز در نمی‌آید جز تنهایی / اینکه اخیرا هیچ جا دعوت نشده‌ام و این روزها مجموع آدم‌های نزدیک من می شود یک  / یک نفری که من تنهایی رفتنش را دیدم و خواهم دید و دو سه نفری دوست که شاید توی همان خانه هفته‌یی یک بار بینمشان چیز دیگری نیست / اینکه من تنها هستم شاید از خیلی‌هایتان که می نوسید و فکر می کنید تنهایید خیلی تنهاتر !
قبل ترها هم شاید تنهایی بود اما این روزها بی پولی هم مضاعف شده و من مثلا هیچ وقت نشده اینجا بنویسم که یک ماه‌ی شده که فلان چیز را نخورده‌ام که فصل امد و تمام شد و من هیچ چیز مشخصی نتوانستم برای خودم برای دل یک دختر بیست و چهار ساله شاید بخرم و فقط حراجی ها را از پشت شیشه‌ی ماشین گذرا نگاه کردم / که از دور آن چیزی که واقعا از نزدیک هستم اصلا معلوم نیست و این در حالی است که شب ها فکر آن اقایی که توی داروخانه پول داروهایش شد هفده هزار تومان و رفت پس‌شان داد هم بهم فشار می آورد!
قبل ترها دیوانه‌تر بودم / جوان‌تر بودم / فضا که فشار می آورد / سقف خانه که تنگ میشد / توی خوابگاه که بد بود / کم که می آوردم می زدم بیرون و یک راهی یک شهری را می رفتم و بعدش حس می کردم شاید حالم بهتر است اما الان همین را هم نمی توانم / به خودم ، بی‌تاب که می شود می گویم اشکال ندارد و هر بار حس می کنم یک تکه‌یی از من پیرتر شد و همان تو خشکید و افتاد / شاید به همین خاطر است که حس می کنم موهایم دیگر بلند نمی شود و لباس‌هایم دیگر به اندازه قبل به من نمی آیند / گاهی حتی حجم این‌ها انقدر زیاد می شود که نمی توانم بنویسم‌شان به صفحه ی مانیتورخیره می شوم همه ی حرف ها همه ی کلمه ها می اید پس کله ام توی ذهنم کامل می شوند تمام می شوند عنوان می گیرد و بعد هم محو می شود همان تو !

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه


شاید اینها را برای تو می نویسم که امشب خیلی هوایت توی سرم بود اما خودت نبودی / می خواهم بنویسم‌شان چون شب‌ها درست آن لحظات قبل از خواب خیلی حرف‌ها دارم که فردا صبح هیچ کدام‌شان یادم نیست !
اینکه بعد از بیشتر از دو ماه امروز پدر و مادرم را دیدم و همه‌اش غم بود که اینکه کجا کی را کشته اند / کجا فلانی را به خاطر دزدیدن دو بسته گوشت دو سال زندان داده‌اند و کدام بانک فلان شده و هزار مطلب مختلف دیگر که هر کدام عین یک میخ می رفت توی مخ ِ آدم !
اینکه ادم / من و تو / همه‌مان داریم توی جامعه‌یی زندگی می کنیم که وحشی است و اصلا به کم و کاستی‌ها خودش واقف نیست که به نظر من هر چه بدبختی و فساد و کار احمقانه می بینیم هر چه چاقو و اعدام آدم هفده ساله می بینیم همه اش به خود همین آدم‌ها وعقده‌های جامعه‌ی ِ لعنتی ِ مریض‌مان برمی‌گردد!
ای کاش همه‌ی این ادم‌هایی که با این همه اب و تاب ماجراهای آدم‌های بدبخت دورو برشان را تعریف می کنند / توی روزنامه پیگیری می کنند و فلان ، یک کمی هم به تقصیر خودشان به تقصیر حکومت لعنتی‌شان و این اجتماع مریض‌مان توی همه ی این ها هم فکر می کردند !
اخرش اینکه ما و هیچ آدمی توی ارزوهایش هیچ کدام از این ها نیست اما ... / اینکه من شده‌ام عین جوجه یی که هر وقت سَرم را از تخم خودم از اتاق خودم از خانه‌ی خودم می آورم بیرون چیزی جز سیاهی و نکبت نیست که ببینم !

کاملا ویرایش نشده

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

حتی آنگاه که بدون امید زندگی می کنیم هم آرزوهایی داریم .   « دانته »

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

اینکه آدم غمگین باشد و غمگین تر هم بشود سخت است قبول دارم اما من فکر می کنم سخت تر از آن آدم چند روز شاد و امیدواری است که دوباره غمگین می شود / ان چند لحظه یا چند ساعت اولش شاید حتی سخت تر! / اینکه قفسه ی سینه ات سنگین می شود و انگار یک چیزی دارد می شکافدش که برود آن تو دوباره ، سخت است آن چند ساعتی که نوک انگشتان آدم سِر می شود و سرد که نگاهش مات می شود و مبهوت که چشمش خیره می شود و خشک سخت است !
اینکه آدم ایستاده و می بیند که  دارد باز به گا می رود سخت است !

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

خیلی از سیگارها روشن میشن دود میشن و تموم میشن چون ، یاد ِ یه نفر یه جایی که خودش دیگه نیست هنــــــوز هست !

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

شاید ترسناک ترین قسمت رفتن هر آدمی نبودنش به نظر بیاید اما من فکر می کنم سخت ترین قسمت هر رفتنی این است که چقدر از همان ادمی که رفته و می شناختید ، برخواهد گشت ! / این که آدم می ترسد ادمی که دارد می رود ادمی که می شناخته آن کسی نباشد که چند سال بعد توی سالن فرودگاهی از پشت شیشه ها لبخند خواهد زد و منتظر است تا چمدانش را تحویل بگیرد !

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

آقای واو به من اس ام اس داده که مردم لیبی، پایتختش را فتح کرده اند و خوشحال‌اند و اینکه چقدر دلش می خواسته ما هم یک همچین چیزی را تجربه می کردیم !
بعد این فکر می رود توی مخم که ای کاش میشد / ای کاش میشد ما هم یک روز می رفتیم توی همین خیابان های تهران توی تمام انقلاب و آزادی و ولیعصر دست هم را می گرفتیم و حلقه می شدیم و فریاد می زدیم / جشن می گرفتیم و همدیگر را همان وسط ها بغل می کردیم و سرود می خواندیم آن وقت شاید اقای ک و خانم ح هم انجا بودند شاید شما هم آنجا بودید شاید همه بودند . 

آن وقت شاید خیلی هایی که دارند می روند دیگر نمی رفتند شاید هیچ کدام از دوستانمان / همه ی انهایی که دلمان برایش تنگ شده همه ی آنهایی که دلمان برایشان تنگ خواهد شد هم نمی رفتند !
شاید همه چیز یک جور دیگری میشد بعد چشمانم را می بندم و خودم را خودمان را تصور می کنم ان وسط که بعد از مدت ها می توانستیم بلند بخندیم و شب برویم راحت سرمان را بگذاریم روی بالشت و بخوابیم و از فردا و از ندیدن و از نبودن و از نداشتن نترسیم !
ای کاش ایران ...
ای کاش تهران ...
ای کاش ما ....
ای کاش عمرمان / ای کاش جوانی مان / ای کاش بودنمان آن روز را قد میداد ! 

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

بابا آمد
بابا با آن مرد آمد
و آن مرد کلی بدبختی و دریدگی و درب‌دری و دل تنگی توی ِ‌کیسه اش بود / برای همه / اندازه تک تک مان
ای کاش بابا و آن مرد می رفتند
و بعد از همان اول یک بابای دیگر می آمد با عمراز دست رفته ی همه مان
با همه ی آرزوها ی کوچک و بزرگمان
با همه ی دوست های ِ قدیمی و جمع های ِ کوچک خوشحالمان و
و بعدش دیگر همه می آمدند و هیچ کس هیج جا نمی رفت !

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

ایران جایی است که شما را با کلی خیابان و حس بار می اورد با کلی پشمک و شله‌زرد و حلیم با کلی خانه‌ی مادربزرگ و لواشک ِ کثیف و مشق و دیکته و حس‌های عجیب ِ جمعه‌ها غروب با کلی لباس و جوراب سفید و شماره دادن و گرفتن و استرس‌های نوجوانی با کلی توپ ِ چند لایه و کوچه‌های خاکی و اسکناس‌های نو ِعیدی با کلی عشق و حرف و کنایه و شعر و کشک ِ آش ِ پشت‌پا و انارهای دانه شده و پشه بند و تخت‌های روی تراس و فیلم‌های سانسور شده و عزاداری محرم و شربت و نبات و سنگ فرش و پارک و مناسبت‌های عجیب با کلی سفرهای شمال و شهید گمنام و دفاع مقدس و ناظم‌های بد اخلاق و صف مدرسه و خط کش و ترس و امتحان !
ایران جایی است که همه‌ی این‌ها را به آدم می دهد / کلی چیز خوب و بد که می شود گذشته‌ی آدم / می شود بیست و چند سال زندگی آدم / چیزهایی که از همه‌ی موجودات دنیا فقط آدم‌های تویش می توانند بفهمند هر کدامشان یعنی چه ! اما بعد ... هیچی بعد مجبور می شوید ترکش کنید و خانواده‌تان را لای کوچه‌هایش / بدترعشق‌تان را توی همین خیابان‌هایش و فاجعه بارتر قسمتی از خودتان و زندگی تان  را یک جایی آن وسط‌هایش جا بگذارید و بروید یک جایی که شاید برای نصف دیگرتان بهتر باشد !
 ایران جایی است که اگر تویش به دنیا امده باشید هر کجا هم که بروید عین ادمی که تمام شب را نه خواب بوده و نه بیدار!

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

به نظرم وقتی یک اتفاق سخت ، سخت تر هم خواهد شد که آدم می داند بار دومی است که دارد تجربه اش می کند و چه چیزی سخت تر ش می کند ؟! / اینکه آدم می داند دقیقا چه ماجراها و دردها و دل تنگی هایی در انتظارش خواهد بود ! 

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

به آدمی که دوستش دارید اس ام اس بدهید و بنویسید که دوستش دارید شاید عین امروز بغل دست من نشسته باشد وقتی نوشته ی شما را می ببیند و بعدش آنقدر قلبش تند بزند که من سر جایم نوسانش را حس کنم / برگردد طرف من و دو تا چشم توی ِ صورتش باشد که تمام برق بزند ! شاید حتی پیش شما نشسته باشد و باقی مسیر را یک آدم ِ کوچک ِ خوشحال بغل دستتان باشد !

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

اتفاق های خوب ِ زندگی عین شنیدن یه آهنگ می مونن واسه بار اول ، خیلی اتفاقی / یه دفعه و توی یه جایی که اصلا قرار نبوده / عین یه آهنگی که ، وقتی می فهمی خوب بوده که داره تموم میشه !

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

آدم که ناراحت باشد باید دست ِ خودش را بگیرد ببرد مغازه ی محل ، وسط ردیف ِ خوردنی‌ها ول کند و به خودش بگوید دلت کدومشان را می خواهد / حتی شاید باید برای خودش بستنی قیفی بخرد و بیاید بیرون باز دست خودش را بگیرد و کشان کشان و شُل و ول ببرد  مغازه ی رنگ‌وارنگ ِ خرت و پرت فروشی / فیلم فروشی یا شاید حتی پشت یک ویترین پر از لاک ! بعد اگه حوصله داشت یک آهنگ خوب بگذارد و دو تا هدفون بچپاند توی گوشش و کمی چیزی که دوست دارد را گوش کند / بعد برگردد خانه و خودش را ببرد توی اتاق و سرگرم کند و یه چیز گرم به خودش بخوراند / آخرش هم موهای پس گردنش را بزند پشت گوشش و به خودش بگوید اشکالی ندارد هر چند داشته باشد ! بعد برود توی رختخواب و آرام به خودش بگوید خوب بخوابی ! 
جدیدن اعصابم که خورد می شود / یک کاسه ماست دستم می گیرم و روی مبل دراز می کشم و برنامه های صدا و سیما می بینم و برای آدم‌های قدیمی‌ که می شناختم ایجاد مزاحمت می کنم !

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

نمی دانم کدام راحت تر است اینکه آدم بداند یک چیزی ، یک کاری ، بودن ِ یک آدمی ، امروز بار ِ آخرش است یا نه ! اینکه آدم بداند امروز آخرین بوس را می دهد آخرین بغل را می گیرد تا اینکه نداند و مدت ها بعد بفهمد آن روز آخرین دفعه ، آخرین بار بود!
نمی دانم کدامش سخت تر است اما هر کدامش هم که باشد آدم تا مدت ها لمسش می کند / می بیندش ، بالا و پایینش خواهد کرد و نهایتا
 حسرت آن بار آخر / آن بار آخری که خوب بود تا مدت ها می ماند ‍!

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

به نظر من حتی مهم‌تر از همه ی بوستان‌ها و پارک‌ها و موزه‌ها و تمامی ِ چیزهای درون یک شهر ، دختران رنگارنگ توی خیابان‌هایش است که آن را زیبا می کند / دخترانی که باد می پیچد لای موها و ریز موهای دور ِ گردنشان ، پیرهن‌شان گل گلی است
و شال‌هایشان شل دور گردنشان همان‌هایی که خوش ترکیبت و زنده و زیبا توی خیابان‌ها توی کوچه‌ها توی کافه‌ها می چرخند و آدم هر سو را که نگاه می کند چند نقطه ی زیبای ِ در حال حرکت می بیند که گاه به سمتش می آیند حتی و این جوری است که شهر پر است از چیزهای ِ زیبا!
زیبایی‌هایی که تهران این روزها دارد از دست می دهد !

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه


 در زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک‌ جا ، از یک نفر به بعد ، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست نه روزها نه رنگ‌ها نه خیابان‌ها  / همه چیز می شود دل تنگی !

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

امروز حساب کردم با تقریب چند روز این ورتر ، آن ورتر دو ماه دیگر می روی و من می مانم و کل تهران بی تو ! چند وقتی است که هر بار پنچ ثانیه بیشتر دستت را می گیرم و تو نمی دانی که دارم بودنت را برای نبودنت جمع می کنم توی خودم  ، که بعدها از پس هزار کیلومتر چشمان را ببندم و فکر کنم دست های بزرگ و گرمت هنوز دور گردنم است !
امروز نشستم و با خودم فکر کردم وقتی رفتی کجاها جایت بیشتر خالی است؟ / پردیس ملت ، خب دیگر تا مدت ها انجا نخواهم رفت / جایت روی صندلی های خانه ی هنرمندان / کل خیابان شریعتی یا حتی شاید توی صف تاکسی های ونک ! اما بعد به نظرم بیشترین چیزی که سخت آمد نگاه های پسرک ِ شاگرد مغازه ی سَر ِ خیابان خواهد بود ، وقتی طوری نگاهم می کند که یعنی پس او کجاست / چرا تنهایی ؟!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

دیروز از ظهر دو تا پشه توی خانه می چرخیدند / اسمشان را می گذارم پشه ی شماره یک و پشه ی شماره ی دو ! شب قبل از خواب یکی از این اسپری های پشه کش دستم گرفتم و بی حرکت روی مبل نشستم که بکشمشان ! پشه ی شماره یک با اولین اسپری سرش گیج رفت و نقش زمین شد و جان داد و مُرد / اما پشه ی شماره ی دو نه / حداقل سه بار از فاصله ی کم اسپری اش کردم اما بی فایده بود هنوز می چرخید آخرش هم ناپدید شد اما تمام مدت شب صدای ویز ویزش می آمد و من با خودم می گفتم عجب پشه ی جان سختی بود این یکی / اما صبح که بیدار شدم دیدم کنار تخت روی میز عین مورچه یی که لای انگشتتان له شده باشد / مچاله شده بود / بعد هم که آمدم با دستمال جمعش کنم تقریبا پودر شد !
حالا من فکر می کنم بعضی از آدم ها عین پشه شماره یک ضربه که می خوردند ، صدای شکتنشان  را می شود شنید ! اما بعضی های دیگر، نه / نابود می شوند / مویشان سفید می شود در گوشه یی اما به روی خودشان نمی آورند و هنوز جلوی چشم آدم می آیند و می روند و زندگی می کنند!
 آدم یک روز صبح  از خواب بیدار می شود می بیند پیر و خموده شده اند ، تمام مدت غصه خورده اند و دارند توی خودشان ناپدید می شوند ! 

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

شخصا برای پلیس ایران احترام زیادی قائل بودم / پلیس ایران از همان شعرهایی که توی مهدکودک یادمان می دادند و برایمان می خواندند که شب ها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره ... ، تصویر قابل احترامی در ذهن من بود !
 یادم هست چهار پنج ساله بودم و پیرهن گل گلی پوشیده بودم / عصر تابستان بود و با مادربزرگم رفته بودم پارچه فروشی / یادم است همیشه چادر مادربزرگم را می گرفتم و شل و شنگول پشت سرش راه می افتادم / بعد توی مغازه از آن همه رنگ و نقش حواس از کله ام پرید و اشتباهی پشت سر زنی دیگر راه افتادم یادم است وقتی به خودم آمدم که فهمیدم مادربزرگم هنوز توی مغازه است و آن زن چادری روبه رو ، مادربزرگم نیست / هنوز ترس آن روز با آن همه قیافه ی ِغریبه توی ذهنم هست / بعد آن وسط یکی از همین افسر های راهنمایی و رانندگی مرا نگه داشت تا مادربزرگم پیدایم کند !
باز خوب یادم است که هیجده نوزده ساله بودم و دانشجو / یکی از ایام تعطیل بود و هیچ اتوبوسی جای خالی نداشت / یادم است بیش از هفت ساعت سر جاده منتظر ماندم و هیچ جای ِ خالی گیرم نیامد / باز به خودم که آمدم ساعت یازده و نیم شب بود و من سر جاده و نه راه پیش بود و نه راه پس / باز هم ترسیدم  و این بار هم باز پلیس به دادم رسید و من را تا اولین آژانس رساند و از آن به بعد برای دانشجوها ، آنجا ، ایستگاه ساختند !
توی همه ی این سال ها تصویر ِ کلی ِ پلیس ایران در ذهن من بزرگ بود و قابل ستایش !
 اما چند وقتی است چند سالی است که پلیس ایران خودش شده مایه ی ترس / خودش شده غریبه / خودش شده مایه ی دردسر / نمونه ی بارزش این روزها برای من گشت های توی خیابان است / چند نفر زن و مرد که کنار یک ماشین بزرگ می ایستند و برای هم عشوه خرکی می آیند و به هر کسی که به نظرشان خوش تیپ و قابل توجه بیاید گیر می دهند و اصلا مهم نیست شما چه باشید اگر به نظرشان توی چشم بیاید کارتان درامده و بعد هم اثر انگشت از شما می گیرند و عکس !
 این روزها پلیس ایران خودش شده مایه ی ناامنی و آدم های خوبش کمرنگ تر از همیشه به نظر می آیند / حتی این روزها مادرم که همیشه به نظرش پلیس قابل اصمینان بود و سفارش می کرد اگر کارمان گیر افتاد یک راست برویم سراغش هم زنگ می زند و می گوید که حواستان باشد گیرشان نیافتید !
راستش را بخواهید این روزها هیچ چیز به اندازه ی خود پلیس من را نمی ترساند ! 

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

 در کنار ِ تمامی  ِ حقوق  اولیه ی  آدم ها / من فکر می کنم همه ی آدم ها یک روزی ، یک جایی در زندگیشان ، حق دارند مخاطب ِ خاص دو خط نوشته ، توی ِ وبلاگی / صفحه یی / برای آدمی باشند / بعد خودشان ببینند / دلشان قنج برود و فکر کنند توی دنیا برای یک نفر هم که شده مهم هستند .


۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

اون شب وقتی برگشتم خونه / یه چیزی ته ذهنم خوب بود / اما دقیقا نمی دونم چی بود !
شب توی تختم / درست اون چند لحظه ی ِ قبل از فرو رفتن به خواب یادم اومد که چی بود ! اینکه توی اون جمع پنچ ، شیش نفره یی که اون شب دیده بودم یه پسری بود که حرف ِ آخرش / قسم راست و مهمش جون دوست دخترش بود / اینکه همم اینو می دونستن ! وقتی قسم خورد / همه گفتن بی خیال دیگه تموم قسم خورد !
اینکه یکی برات اینقدر مهم باشه اینکه برای یکی اینقدر مهم باشی اینکه همم اینو بدونن / خـــــوب بود ! 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

بعضی از آدما بعضی از اتفاقات بعضی از روزا/ عین یه لیوان شیشه یی می مونن که از روی میز / از دست یه نفر یا با یه بی دقتی تو زندگی آدم می شکنن / بعد هر کاریش هم که بکنی / هر چقدر که تکیه هاش و جمع کنی / تمام زندگیتم ، جمع کنی و جارو بکشی / تهش یه روز صبح که تو حال و هوای خودت  داری پا برهنه می چرخی و زندگی می کنی / یه چیزی تا ته میره تو پات / پاره ت می کنه و حال تُ می گیره تهش که به خودت می یای می بینی یه تیکه از همون خرده شیشه هایی که فکر می کردی همه رو جمع کردی یه چیزی از گذشته که فکر می کردی رفته / تموم شده و دیگه نیست! 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

بدترین سال تحصیلیم پیش دانشگاهی بود / همه ی کلاس ها و کل مدرسه رو می پیچوندم / هیچی حالیم نبود / بابا مامانم نمی دونستن / اون موقع ها هنوز بابام بهم اعتقاد داشت / فکر می کرد یه روز آدم ِ خاصی میشم / امتحانای ترم اول شد / فیزیک اولیش بود / رفتم سر جلسه هر چی بلد بودم رو نوشتم / کلی زور زدم و تهش شد هشت نمره ! اولین درس زندگیم رو با نمره هشت افتادم ! خیلی افتادن واسم مهم نبود / خیلی دوست هایی که رتبه شون شد سیزده هم واسم مهم نبود / مهم بابام بود و اعتقادش به من / حس بدی داشتم از اینکه برم تو روش بگم من و ببین هیچ گهی نشدم !
نمره ها مو گرفتم و با یکی از دوستام رفتیم خونه ی یکی از بچه ها / دیدیم کف اتاق نشسته / داغون / خون دماغ بود / رفته بود مغاره ی دوست پسرش که از اون عوضی های روزگار بود / در رو بسته بودن / نشسته بودن کف مغازه / پشت پیشخون ، یکی دیده بود / زنگ زده پلیس ، گرفته بودنشون / اونجا داداشش اومده بود و زده بود تو دماغش هنوزم خون می اومد / روی زمین نشسته بود و ناخن هاش و لاک می زد و دماغش رو پاک می کرد / می گفت اومدم خونه خودم رو کوبیدم به درو دیوار و موهام و کندم که دست از سرم بردارن / راست می گفت موهاش و کنده بود !!
چند تا اهنگ خوب تو کامپیوترش داشت / اون موقع فلش هنوز باب نبود / مجبور شدم کِیس شو بردارم و بزنم زیر بغلم و سه تا خیابون رو برم بالا و بیام پایین تا یه جایی پیدا کنم که واسم کپی شون کنه / برگشتم درِ خونه شون داداش اومده بود / یه جوری نگام  کرد که یعنی غلط کردی کِیس کامپیتر ما رو بردی بیرون ! برگشتم خونه با یه سی دی و انگشتی که پاره شد بود از سنگینی ِ ! رفتم تو اتاقم و تا صبح آهنگ گوش دادم و با خودم کلنجار رفتم / آخرش صبح شد / بابام تو آشپزخونه نشسته بود / خایه ها مو جمع کردم / یه بار دیگه آهنگ رو گوش دادم و رفتم جلوش وایسادم طوری که خیلی چشاشو نبینم / گفتم من اُفتـــادم ! 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

again

اولین روز بعد از اولین شکست ِ حیاتی ِ زندگیم / حس می کردم بدجوری ریده شده به حال و اوضاع و احوالم / شب قبلش تو خیابون و اتوبوس اساسا گریه کرده بودم / مطمئنم چشمام قده یه وزغ شده بودن / خسته بودم / یه جورایی ناامید / گشنه م بود / یه خانومی بغل دستم نشسته بود بهم موز تعارف کرد با خودم لج کرده بودم ،چون اون موز دوست داشت دیگه موز نمی خورم !! ساعت سه صبح رسیدم خونه و با تمام لباس های تنم رفتم تو تخت / زیر پتو / بازم گریه کردم !
ساعت شیش صبح باید با یه سری از هم دانشگاهی ها واسه درس نقشه برداری می رفتیم روستا / عین جنازه ها پاشدم رفتم / بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم / هشت ساعت بود که گریه می کردم / اب تو بدنم نبود ! هر کی که می دیدم از قیافم معلوم بود پاره شدم / داغون / رسیدیم روستا / از یکی از بچه ها ام پی تری پلیرش رو گرفتم و تا ته هدفون ها رو کردم تو گوشم و راه افتادم ! دیگه بعدش تو حال خودم نبودم / یادمه رو یه دیوار گلی نشسته بودم / یعنی وا رفته بودم و آهنگ گوش می دادم / یعنی یه آهنگ و هی گوش می دادم / صبح بود یه خر ِ اون ور داشت عرعر می کرد / یه دختر رو حموم عروس بردن / اون ورتر چند تا دختر بچه هی چپ چپ نگام می کردم / دیوار پشت سرم رو داشتن قیر می زدن و هوا یه بویی از قیر تا پهِن گاو و اسفند دور عروس می داد ! ظهر شد / غروب شد و ما برگشتیم / رنگم سفید شده بود / دهنم آب نداشت اما گوشام هنوز داشت گوش می داد / چشمام هنوز خیس میشد / ام تری پلیر داشت باطریش تموم میشد ، اومدم خونه / رفتم تو حموم همون جا خوابم برد با هدفون ِتو گوشم و لباسای نیمه و نصفه تنم !
هر وقت بوی قیر و اسفند میاد بوی ِ گِل می یاد یاد اون روز می افتم / هر وقت اون آهنگ هارو می بینم یا می شنوم یاد اون بوها می افتم / یاد اون همه بدبختی اون همه خستگی / روزهای سخت بعدش !
یاد لباسایی که قیری شده بودن و من از بس لش بودم نفهمیدم / یاد اون خانومه که تمام مدت بد نگام می کرد !
تهش اینکه از اون روز سه سال گذشت تا یه اتفاق خوب بیافته / این بارهم یه روزی که از صبحش داشتم همون آهنگ رو گوش می دادم !

پس نوشت : امشب مهران ب داشت آهنگ archive-again گوش می داد و من رو یاد اون ... و تهش شد این چند خط !

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

آخرای تعطیلات بود / یه پسر بچه ی شیش هفت ساله با باباش اومده بود لب یه برکه یی که ماهی قرمزهای ِ عیدشون رو بندازن تو آب !
باباهه گره ی سَر ِ کیسه ی ماهی ها رو باز کرد و دادش دست ِ پسرش که ماهی رو بندازه تو آب و آزادشون کنه مثلا / بعد گوشیش زنگ زد رفت اون ور / من این طرف داشتم بچه رو نگاه می کردم !
پسره یه نگاه به باباش کرد / دید که رفته اون طرف / سر ِ کیسه ی نایلونی ماهی رو دوباره گره زد / بعد نایلون در بسته ی گره زده رو با ماهی های توش انداخت تو آب و شروع کرد به خندیدن / به باباش به ماهی ها و حتی به من !
گاهی حس می کنم زندگی عین یه پسر بچه ی هفت هشت ساله تا سَرم رو می کنم اون طرف همه چی رو به هم گره می زنه و نگام می کنه و می خنده !

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

تو ماشین نشسته بودم / وَن، ردیف آخر / هوا تقریبا داشت تاریک میشد دم دم های غروب!
داشتم از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه می کردم / پسر بچه ی پنج شیش ساله یی تنها صندلی عقب نسشته بود / بابا مامانش جلو تو حال و هوای خودشون داشتن یه چیزایی می گفتن!
یهو این ور و نگاه کرد و من رو دید بعد شروع کرد به نگاه کردنم / منم نگاش کردم تمام دو دقیقه ی ِ پشت چراغ قرمز رو / نه اون پلک زد نه من / خیلی جدی خیلی خاص / انگار یه جورایی عمیق!
چراغ قرمز تموم شد / ماشین حرکت کرد / پسر بچه هی نگاه کرد به من تا ماشینشون دور شد / بعـــد من ردیف ِ آخر وَن / صندلی آخر، اون گوشه ی ِته بغضم ترکید! 

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

اینجا ، اتاق ِ من است !

اینجا خانه ی ِ من است / جایی که همه ی ِ چیزهای داخلش یک پسوند من دارند آخرشان/ آشغال های ِ من / توالت ِ من / بشقاب های ِ من  و... اتاق ِ من !/ توی اتاق ِ من دو تا تخت چوبی یک نفره هست / یکی آن سر اتاق چسبیده به دیوار یکی هم این سر اتاق کنار پنجره / تخت کنار پنجره تخت ِ من است / ،تخت ِ کنار دیوار، همیشه خالی است / صاحب ندارد / با اینکه توی خانه ی من است اما تخت من نیست/ تنها وسیله ی بی هویت اینجاست / دلیل ِ بودن ِ بی موردش همیشه برایم سوال است ؟!
 طرف دیگر اتاق هم قفسه ی شیشه یی ست که نقشش برای من جاکتابی ست مثلا / طبقه ی بالایش پُر است از گل و دسته گل های خشک شده/ طبقه ی پایینی پر است از کتاب های ایلتس در حالی که من می خواهم تافل امتحان بدهم و طبقه ی ِ پایین ترش دفترهای طراحی ام که عمدا نگهشان داشتم تا به کسی نشان دهم و تا امروز هیچ کس آن ها را ندیده / کنارشان هم کلی فلش کارت زبان است که تا حالا تنها سودشان برای من ورق بازی و تقسیم شان به جای کارت بوده ! اگر شما هم مثل من آدمی بودید که در حد فیل شرطی بود / (لابد جریان فیل ها را می دانید دیگر / اینکه توی بچگی پایشان را به یک درخت بزرگ می بندند و چون نمی توانند حرکت کنند وقتی هم که بالغ می شوند و بزرگ برای جابه جا کردن و کندن درخت تلاشی نمی کنند و رام سر جایشان می مانند ) / داشتم می گفتم که من در حد فیل شرطی هستم و اگر کاری نشد ، در ذهنم تا اخر عمر نمی شود و شاید برای همین است که اینجا پُر است از چیزهای ِغلطی که هیچ وقت تغییر نکرده ! نه کارت ها / نه تخت / نه کتاب ها و نه حتی من !
زیر تمام این ها هم یک کمد در بسته ی ِ قفل داراست که همیشه باز است / تویش پر است از خرت و پرت های قدیمی ! لا به لایشان یک نوشته پیدا کردم از احتمالا چهارده پانزده سالگیم / حدودهای ده سال پیش / رویش مصمم نوشته بودم / یه روز دنیا رو عوض کن ! 
اخرش اینکه من و دنیا و عوض کردنش، هیچ / گُه اضافی ست / اما شاید یک روز دنیا توانست من را عوض کند !
همین

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

همین

امروز سیزده به دَر است و من تمام قد از پنجره ی ِ رو به خیابان دارم به دَر شدن ادم ها ، همسایه ها ، ماشین ها و سبزه ها را نگاه می کنم ! حتی گربه ی بی حیای کوچه ی ما هم دارد سیزده اش را به دَر می کند ! حالا چرا گربه ی ِ بی حیا ؟ چون همسایه ها شاکی هستند که راست راست روی دیوار مقابل آپارتمان جفت گیری می کند و سر و صدا راه می اندازد و انگار نه انگار که انبار و پستویی هم هست / همسایه ها معتقد هستند که اینجا خانواده زندگی می کند و عفت عمومی نباید خدشه دار شود / در همین راستا یکی دیگر از همسایه ها پیش نهاد داد که روی دیوار آپارتمان را سیم خاردار بکشند که با پا درمیانی سایرین منصرف شد !
من تلویزیون ندارم / یعنی دارم اما کار نمی کند / یعنی کار هم می کند / تصویر هم دارد اما صدا ندارد / من هم نمی دانم ایراد از کجاست قبل تر ها سالم بود / خلاصه اینکه وسیله یی هم نیست برای گوش دادن به زر زدن های مداوم این ها و کمی سرگرم شدن ! خانه ساکت ساکت است !
همسایه ی بغلی هم چند وقتی است توی نورگیر ساختمان ، پنجره ی چند متری باز کرده است / حالا با نقشه ی کی و اجازه ی چه کسی نمی دانم ؟ / پنجره ی شان با فاصله ی یک متر ، مُشرف است به داخل اشپزخانه ی من ! هر وقت که رد می شوم هم من آنها را می بینم ، هم آنها تا ته من را / به مادرم گفتم که ما می توانیم شکایت کنیم اما مادرم معتقد است که بهتر است ما لَج ِ کسی را در نیاوریم ممکن است همسایه عصبانی شود و من یک دختر تنها هستم / راستش مادر من از اینکه دیگران عصبانی شوند می ترسد و ترجیح می دهد همه تا سوراخ ِ فلان جای من را ببینند اما عصبانی نشوند و جرشان در نیاید / در هر حال امیدوارم نفر بعدی که اینجا می اید خا.یه دارتر باشد و اینها را بنشاند سر جایشان .
توی سرم شیش تا تار مو سفید شده است آیا من دارم پیر می شوم ؟!!!!
شکمم درد می کند شاید از گرسنگی، شاید هم از تنهایی / چند ساعتی گذشته / ادم هایی که به دَر شدند دارند بر می گردند و من هنوز همین جا ایستاده ام !

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

حکایت ِ ماست

 کلی قدم می زنم / دَم دَمای غروب که میشه بر می گردم خونه . سر خیابون می پیچم تو کوچه / از دکه ی خلوت اون طرف خیابون یه بسته پاستیل هاریبو می خرم ، زود بازش می کنم و سه تا دونه شو با هم می زارم تو دهنم  بعد هی مزه مزه می کنم / خوشمزه است .
بعد راهم رو می گیرم و با مغازه دار سر کوچه سلام احوال پرسی می کنم / یکم غریبه نگام می کنه اما مهم نیست / تمام طول کوچه ی بارون زده رو می دُوَم / می رسم در ِ اپارتمان ، عین همیشه بازه / باز هم پسر ِ هفت هشت ساله ی طبقه سومی باز گذاشته / در و می بندم و پله ها رو عین همیشه می شمارم و میرم بالا هر پاگرد و که رد می کنم چراغ شو روشن می کنم و میرم بعدی /  کم کم دست تو جیبم می کنم و دنبال کلید می گردم / کلید هارو که در میارم چند تا از پاستیل هام می ریزه رو زمین ، با غصه نگاشون می کنم و میرم طبقه ی بالاتر / پاگرد بعدی / اخرش می رسم در خونه / به نظرم قاب چوبی روی در عوض شده / یکم دقیق تر میشم / بعدش یادم میاد که خونه رو اشتباه اومدم / ساختمان رو ، کوچه رو / همه ی پاگرد ها رو / کل راه رو / یادم میاد دو ماه پیش از اونجا اسباب کشی کردم که دیگه اونجا خونه ی من نیست / که مغازه دار سر خیابون چرا یکم غریبه نگام می کرد / تمام پله ها رو بر می گردم / تمام کوچه رو به عقب همه خیابون رو تا ... !

پ.ن / حالا این هم حکایت وبلاگ فیلتر شده ی ماست / اولین پست  بعد از فیلتر شدن وبلاگ و یه غیبت حدودن یه ماهه!