چند نفری می شدند / نشسته بر گوشه ی تختی در میان باغ / باغی در حوالی ِ شهر / بهار بود و هوا تازه !
بعضی هایشان تازه لیوان آخر مشروبشان را بالا رفته بودند و یکی شان برای نماز وضو می گرفت آن یکی دیگر دعای بعد از نمازش را می خواند / دختری هدفون به گوش موزیک گوش می داد و یکی دیگرشان بر تخت لم داده به آسمان می نگریست !
هر کدام کارهایشان را که کردند فارغ از همه چیز، نشستند به هوا خوری ! یکی شان چشمانش را بست و گفت بیایید آرزو ، بازی کنیم / قرار شد نوبت به هر کسی که برسد چشمانش را ببندد و چیزی بگوید / آرزویی کند که آرزوی ِ زندگی کردنش را داشت !
یکی شان که از همه جسور تر بود پیش قدمانه آغاز نمود / دلم می خواست او اینجا بود و باهم می رفتیم پشت یکی از درخت ها روی زمین سبز و هوای ِ آبی می خوابیدیم ،می بوسیدیم ، می مالیدیم ، نفس می کشیدیم و غرق می شدیم !
نفر بعدیشان چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه یی باز کرد / چیزی نگفت چون همه می دانستند منتظر نتیجه است اینکه می ماند یا به زور سرباز خواهد شد !
نفر بعدی چشم بست و بعدش با اندکی مکث گفت نذر کرده ام برای داشتنش / آرزو می کنم خدا نصیبم کندش !
یکی شان که از اول هدفون به گوش آهنگ می شنید / بی هیچ حرکتی، آهنگین ادامه داد
we will be free
آن یکی دود سیگار بیرون داد و با حالتی سر مست کننده چشمانش را بست برای گفتن آرزویی / چند ثانیه یی گذشت و صداها و رنگ ها / حرف ها / لباس ها و هر چه در پیرامونش بود تغییر کرد / .../ چشمانش را گشود باز تختی بود و چند جوان نشسته بر رویش میان اتاقکی در شهر / این بار همه شان مَرد بودند و دختری نبود میانشان !
برادران گشت ارشاد همه شان را جمع کرده بودند در دو اتاقک ِ جدا از هم ، به جرمی مثل آرزو کردن در بعدظهری بهاری !
بعضی هایشان تازه لیوان آخر مشروبشان را بالا رفته بودند و یکی شان برای نماز وضو می گرفت آن یکی دیگر دعای بعد از نمازش را می خواند / دختری هدفون به گوش موزیک گوش می داد و یکی دیگرشان بر تخت لم داده به آسمان می نگریست !
هر کدام کارهایشان را که کردند فارغ از همه چیز، نشستند به هوا خوری ! یکی شان چشمانش را بست و گفت بیایید آرزو ، بازی کنیم / قرار شد نوبت به هر کسی که برسد چشمانش را ببندد و چیزی بگوید / آرزویی کند که آرزوی ِ زندگی کردنش را داشت !
یکی شان که از همه جسور تر بود پیش قدمانه آغاز نمود / دلم می خواست او اینجا بود و باهم می رفتیم پشت یکی از درخت ها روی زمین سبز و هوای ِ آبی می خوابیدیم ،می بوسیدیم ، می مالیدیم ، نفس می کشیدیم و غرق می شدیم !
نفر بعدیشان چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه یی باز کرد / چیزی نگفت چون همه می دانستند منتظر نتیجه است اینکه می ماند یا به زور سرباز خواهد شد !
نفر بعدی چشم بست و بعدش با اندکی مکث گفت نذر کرده ام برای داشتنش / آرزو می کنم خدا نصیبم کندش !
یکی شان که از اول هدفون به گوش آهنگ می شنید / بی هیچ حرکتی، آهنگین ادامه داد
we will be free
آن یکی دود سیگار بیرون داد و با حالتی سر مست کننده چشمانش را بست برای گفتن آرزویی / چند ثانیه یی گذشت و صداها و رنگ ها / حرف ها / لباس ها و هر چه در پیرامونش بود تغییر کرد / .../ چشمانش را گشود باز تختی بود و چند جوان نشسته بر رویش میان اتاقکی در شهر / این بار همه شان مَرد بودند و دختری نبود میانشان !
برادران گشت ارشاد همه شان را جمع کرده بودند در دو اتاقک ِ جدا از هم ، به جرمی مثل آرزو کردن در بعدظهری بهاری !
هنوز به پاراگراف آخر نرسيده بودم كه چشمام رو بستم و................
پاسخحذفتجربه مشابهش رو داشتم. تو پارک. با یه پله فاصله از هم، داشتیم از هوای بهاری لذت می بردیم و به آرزو هامون فکر می کردیم. حتی حرف هم نمی زدیم. که یه آقای پلیس تصمیم گرفت بهمون یاد آوری کنه که کجا زندگی می کنیم و این جنگولک بازیا مال غربه و مال ما نیست...
پاسخحذفآرزو کردن لابد در رده ی اقدام علیه امنیت ملی و اینا باید باشه!
پاسخحذفدر حال حاضر وبلاگ من خودش کلا داغونه ... باید با ذره بین همه چیشو خوند !! ((:
پاسخحذفتو با خیال راحت کفر بگو :دی
اینی که تو گفتی
پاسخحذفجرمای دیگه هم داشتن!
خوب می نویسی ...
پاسخحذفتوی اینجا داستان عجیبی نیست
پاسخحذفسلام،
پاسخحذفهمش دوست دارم با اونی که قرار بود سرباز بشه همذات پنداری کنم.
فکر کنم تو یکی از این همذات پنداری هام سرباز گشت ارشاد بشم و رویاهای ملت رو به گند بکشم.
ما كه س .انسور نداريم فقط اينطوريه كه:
پاسخحذفعطر خوش زن قدغن!
گلايه كردن قدغن!
با هم وبي هم قدغن!
تو قدغن من قدغن!
داستان آشناییست.
پاسخحذفای خدا کی میشه برای آرزوهامون نریم جایی که عرب نی انداخت
پاسخحذف