خود......ارضایی
۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه
جدیدن
فهمیدهام موضوعاتی هم هستند که انقدر تیز میروند توی مخت که مغزت لحظاتی میایستد/ خودت هم میایستی/ دست را میگیری دو طرف کلهات و انگار بخواهی برینی به همه چیز
زور میزنی زمان را برگردانی به دو ثانیه قبل خوانداشان/ قبل ندیدنشان، نادیده گرفتننشان و باور نکردنشان/ انگار همهی زور دنیا را بخواهی جمع کنی که پاکشان کنی یا حقیقت
پشت گفتنشان از بین برود بعد ادم ممکن است این اوقات قاطی کند یکهو بزند زیر خنده
بعد پشتبندش گریه و بعد برود یکبند دو فصل سریال بببیند و خودش را در فلان شخصیت
داستانی که به گا میرود و امید دارد شاید تهش نجات پیدا کند جستجو کند و تهش بفهمد که حتی واقعیت هم زوایای مختلف دارد.
پ.ن/ پیش میاید در زندگی، ادم یک حالتهایی را به چشم ببیند که شرایط از خط قرمزهایش، پیشکش، ابیها و مشکیها و حتی خودش هم پیشتر برود و گند بخورد، و زندگی سوراخ به سوراخ دهانش را سرویس کند/ پیش میاید انگار یک جایی برای همه.
پ.ن/ پیش میاید در زندگی، ادم یک حالتهایی را به چشم ببیند که شرایط از خط قرمزهایش، پیشکش، ابیها و مشکیها و حتی خودش هم پیشتر برود و گند بخورد، و زندگی سوراخ به سوراخ دهانش را سرویس کند/ پیش میاید انگار یک جایی برای همه.
۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه
گاهی ادم فکر می کند بعد از یک اتفاق بد، یک تومخی اساسیٍ، یک شکستی از دست دادنی، بدبختی/ بدشانسی توی زندگی، اتفاقهای خوب همهچیز را جبران میکند، میبردت بالای کوه/ ادم دوباره اوج میگیرد میرود بالاتر خوب میشود همهچیز/ از فرش باز می گردد به عرش دوباره، اما یک واقعیت دیگری هم هست که انگار موثرتر عمل میکند، یک اتفاق بدتر که انگار انقدر متغییرها را تغییر میدهد که میتواند عین همهی اتفاقهای خوب که میتوانست بیافتد یا قرار باشد بعدا بیافتد همه چیز را تغییر دهد و انقدر درگیر کند، انقدر جایگزین کند که یادتان برود چه بود چه شد و به کجا ختم شد همه ناکامیهای قبلی.
ادم میتواند درگیر چیزی شود که بنشیند وسط اتاق، مستاصل و همهی ِ ممکنها، ادمها، اهنگها، سیگارها حتی بیشترهایش هم یکی یکی به دیدنش بیایند و تنها چیزی که بخواهد از زندگی دو ساعت قبلتر باشد/ بعد مخش مچاله شود و بعدش همهی چیزهای به نظر بد امده خوب تلقی شوند و احساس کند یک قسمتی نه کل حافظهاش کل وجودش پاک شده و بعد هم یادش نیاید قبلا چه شکلی بود.
گاهی وقتی همهی چیزی که از زندگی میخواهی دو ساعت قبلترش باشد دیگر انگار هیچ چیزی خیلی نه اذیتت میکند، نه بالا میبردت نه پایین میاوردت /مخت انگار از دو ساعت قبل شروع میشود میرسد به حال با واقعیت روبهرو میشود نمیتواند بپذیردش هضمش کند تغییرش دهد/ هنگ میکند و دوباره شروع می شود. انگار که مبدا مختصاتت تغییر کرده باشد یا مبدا خوشحالی و بد بختیهایت.
۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سهشنبه
نمی دانم نوروز برای شما چگونه می گذرد و تا کنون گذشته؟ چقدر خوش گذراندهاید؟ یا مثل من زمین و زمان را فحش دادهاید و بیشتر از قبل درگیر بودهاید، چرا؟ چون زمانهایی که همهجا تعطیل است و همه بیکارتر و گاها دورهم جمعتر میزن اصطکاک و سَرککشی ادمها به سر و کارهای هم بیشتر میشود توقعها به میزان قابل توجهی از همه چیز بالاتر میرود ادمها احساس میکنند حالا که نوروز است همه باید خوشحال باشند و اینقدر این ایده تبلیغ میشود همهجا، حتی توی تقویم هم روزها رنگی است، که همه فکر میکنند باید اتفاق خاصی بیافتد و همه چیز رنگیتر باشد و سخت میگیرند به خودشان در خوش بودن، یا بی دلیل فکر میکنند باید یک اتفاق ویژهیی بیافتد و اگر نیافتد و همه چیز مثل قبل باشد و شاید حتی کندتر و بیرمقتر و خوابآلود تر صدایشان در می رود کلافه میشوند پشیمان میشوند تو فکر فرو میروند که چرا امدهاند، رفتهاند، ماندهاند و یا چرا فلانی را دیدهاند و گاها به جان خودشان و بقیه میافتند به شکلی روانی گونه.
این وسط متاسفانه همیشه ادمهایی هم هستند که از خوب یا بد روزگار در اطراف شما قرار میگیرند و به شکل لایزال و بیحدی قابلیت خوش بودن و خوش گذراندن دارند و با رفتارهایشان خندههایشان، مهمان بازیهایشان و خوب بودن عجیب و بیش از حدشان آن وسط شما را محصورتر و منزودیتر هم میکنند حتی، و چراهای زیاد بعدش که توی مغزتان شکل میگیرد که چرا من مثل خیلیهای دیگر نوروزم نیست و ایام به کامم؟!.
نکتهی توی مخ بعدی این است که پای این ادمهای خیلی خوش و موفق و کون همه چیز را دریده در ایام نوروز باز میشود به زندگی شما به زندگی گهگاه ناموفق و درگیر و ناثبات شما و حالا باز شدن پایشان به زندگیتان به کنار، خیلی مهم نیست انجایی سخت میشود که توقعاتشان به میان میاید که از شما نیز توقع همان میزان همراهی و شادی و بالا و پایین پریدن دارند و اگر نباشید یا از پسش برنیایید، قاطی میکنند و با تنهایی دنبال کردن خوشیهایشان یا قیافههای احتمالی حالیتان میکنند که شما تنها چیزی که هستید و میتوانید باشید روی مخ بودن است و بس . بعد یکجایی همهی چیزهای بالا توی خودتان هم این توهم را ایجاد میکند که باید خوش بگذرد یا شاید کاری باشد که بشود کرد و خوش گذراند یا شاید اگر همه چیز فلان جور بود یا فلان جا مسئله فرقی میکرد و... شروع میکنید دنبال خوشی گشتن و گاها سراغ یا بودن با ادمهای خوش و از انجا که هر چیزی مقدماتی دارد و شما نمیتوانید اکثر مواقع یکهو، بالقوه و شکوفا شوید و خوش و خوب و خُرم، کلافه میشوید و از حالت عادی بیرمق تر و گهگاه حتی غمگینتر و چتتر چون میفهمید چقدر نمیتوانید خوش باشید و از رفتارها و کنشها و معاشرتهای عادی و خندههای ته ِدلی دور ماندهاید چقدر نمیشود آنجوری باشید چقدر فاصله پیدا کرده اید، گذاراندن ایام حتی سختتر هم میشود. بعدش هم یادتان میافتد یک زمانهایی بوده که شما هم مثل فلانیها خوش بودهاید و چرخیدهاید اینور و آنور و بعدش از این همه فشار برای همه نداشتههایتان که در این ایام سیزدهروزه، میزانشان انگار دو برابر میشود و تاثیرشان چند برابر، دلتان را تنگ میکند و تِقی می برید و یک غروب تا شب زیر میز اتاقتان همه چیز توی ذهنتان عین بادکنک میترکد و بغضهایتان هم.
بعد با خودتان میاندیشید چرا اصلا نوروز میاید و کی تمام میشود و مگر همه چیز برای همه یکسان است که تاریخ سال نو شدن و خوشحال بودن و تعطیلات هم باید برای همه یکسان و یکزمان و یکجور باشد . اصلا اینکه یک تعدادی ادم مثلا هفتاد میلیون باید با هم در بازهی معینی خوش باشند و به تعطیلات بروند و در هم بلولند ؟ مگر حال و روز همهشان یکی است و یکجور؟ مثلا الان سال نود و دو است کلی هم همه چیز مثلا نو تر شده با کلی بوق و دنگ و دانگ و توپ و بابا نوروز و سال کهنه و جدید و فلان اما مثلا چه تغییری ایجاد شده برای من یا خیلیها شبیه من ، برای من همچنان پارسال است حالم، حال پارسال است فقط یکمی بدتر از این همه تلقین و تبریک و امید که گوشه و کنار پخش شده و یک جاهایی کمک کرده که باور کنم سر سفره، فلانجا ارزو کنم همه چیز بهتر شود و بعد باز یادم بیاید اوهوی دختر سال کهنه این جوری نو نمیشود.
۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه
باید یک دکمهی اِستاپی بود بعضی اوقات توی زندگی برای چیزهایی حوادثی روزهایی لحظاتی اوقاتی که میزدیش میرفتی زیر پتو/ سر کوه/ توی توالت/ توی خودت/ توی بغل یکی دیگر یکجایی، باید دکمهی استاپ و توقفی بود، یکجاهایی که ادم کم که میاورد، و نمیتوانست حجم بعضی چیزها را توی خودش جا بدهد، حجم بودن بعضی چیزها را یا نبودن بعضی چیزهای دیگر را، باید یکجایی دکمهیی توی زندگی بود که میشد فشارش داد و گفت بس است برای من بس است کافی است، همهچیز را نگه داشت و رفت یکم از دورتر نگاهشان کرد یا اصلا نگاهشان نکرد پشت کرد و رفت و هی رفت تا انقدرها دورتر نسبت بهشان ایستاد و نگاهشان کرد که کوچک توی دستت بین انگشتانت جا شوند مثل وقتی که از دور به کوهی نگاه میکنید یا وقتی که برج میلاد بین دو تا انگشتتان جا میشود و اندازهتان است، این جوری شاید میشد فکر کرد همهچیز کم است حل می شود کوچک است / مهم نیست بهتر میشود میگذرد.
باید دکمهی استاپی بود که ادم میزدش بلکم یک مجالی بیابید همهچیز یادش برود بشیند با خودش،اصلا شاید تا همیشه، شاید حتی تصمیم می گرفت دیگر شروع نکند یا انجوری مثل قبلش ادامهدار/ عین یک فیلمی که اقا نخواستم این را ببینم/ من میروم اتاق بعدی سراغ کمد بعدی کشوی بعدی کاور بعدی اصلا سراغ فیلم بعدی شاید هم سراغ هیچی تا همینجا بس است. باید گاهی توی زندگی از فرط این همه فشار ناخوشی، بعضا برای بعضیها خوشی میشد همه چیز را متوقف کرد همانجا همانطوری نشست و فقط نگاه کرد به همه چیزهای مانده همه چیزهای رفته همهی چیزهای کم شده خالی مانده به همه نبودها کاستیها، به خودت .
گاهی باید دکمه استاپ زندگی را میشد زد و فقط نشست و نگاه کرد کرد انقدری که شاید یکهو همه چیز دود شد رفت هوا فردایی هم نیامد دیگر از دردهای به استخوان رسیده هم خبری نبود.
پس نوشت: ویرایش نشده خیلی.
گاهی باید دکمه استاپ زندگی را میشد زد و فقط نشست و نگاه کرد کرد انقدری که شاید یکهو همه چیز دود شد رفت هوا فردایی هم نیامد دیگر از دردهای به استخوان رسیده هم خبری نبود.
پس نوشت: ویرایش نشده خیلی.
۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه
۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه
لعنتی تمام شدن بعضی چیزها را می شود دید و چیزهای خوب را حتی واضحتر، همهچیز آرام، انگار لبخند دار باشد کوتاه است و خنک و خواستنی که تا میای ثبتش کنی دستش بزنی دست دراز کنی بگیریش/ یک تکهیی ازش را بگذاری توی دهانت توی کیفت تمام می شود پخش می شود حتی توی عکسش هم تمام نمیماند آن طوری که بخواهی نمیشود، آن طوری که واقعا همهچیز جوری سرجایش است که خوب است ثبت نمیشود، هر کاری هم بکنی نمیماند عین یک چیز شل که فقط میشود دید که دارد میرود میخیزد میریزد تمام میشود و بعد جایش است که خالی است و یکمی از خردههای بودنش پخش و پلا اینور و انور توی خانه کف دستت توی مغزت برای اینکه یادت بماند که بود.
۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه
به نظرم یکی از تفاوتهای مهم حال ِ خوب با بد به غیر از اینکه این حال خوب، خوب است دیگر، این است که موقعی که حالت خوب است نمیفهمی چه شد دقیقا، چطوری رفت و تمام/ دستت را دراز کنی بگیریش هم، کوتاه است و دور میشود و محو. ولی موقع حال ِ بد همه چیز انگار واضح باشد، دقیقا میدانی دارد چه اتفاقی میافتد چه بلایی سرت آمده یا قرار است بیاید حرفها پررنگترند وهر کاری هم میکنی تا مدتها از شرش خلاص نمیشوی نه از خودش نه دردش نه شاید یادش/ موقع حال بد بعدش هم، حالت بد است و بعدش هم .
۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه
بعضی از شبها یا روزها یا خاطرات ِ خاص که ماندهاند توی مخت یک عمر، بُو دارند انگار، مثل اینکه حسشان افتاده باشد توی ِ لعاب و برق ِ ملاقه بشقابها داری زندگیت را میکنی سرت به کار خودت است که یکهو بویشان/ برقشان، رنگی چیزی آدمی حرفی میکشاند میبردت مینشاندت وسط همان شب، روز، خاطره یا آن بعدظهربارانی که نباید، یا شاید هم باید و تا میای ببینی چه خبر شد دوباره برت میگرداند سرجای اولت فقط یک حس خفیفی انگار از گوشت رد شده باشد و یک مخلوطی از دلتنگی و یادهای مختلف در ذهنت یا هر جای دیگر بدنت احساس میکنی و بعدش دوباره رها میشوی توی زمان حال، هر جا که بودی هر کار که می کردی شاید وسط خیابان یا خیره به بازی بند کفش یا دود سیگار ادمی دیگر شاید هم تنها و خلوت لب پنجره توی اتاق.
۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه
درست مثل حس بیشتر خواستن آن لحظات خوب اخر که یک چیزی توی مغزت دهن وا کرده که مثلا بیشتر یادت بماند این خوب بودنهای اخر را چون میدانی اخرش است و دارد میرود که تمام شود یا بشود یک چیز غریبهی دورتری که دیگر هر چه باشد مال تو نیست/ درست مثل لحظات بعد توی دیوار رفتن قبل از انکه به خودت بیایی و ببینی همه چیز رفته و تو ماندی و گیجی/ درست مثل زمانی که هنوز حساب کتاب چیزهای داشته و نداشتهات را هم نداری/ درست مثل گیر و گذار همهی این لحظات توی ذهنت و نتوانستنت برای کم و زیاد کردن هر کدام یکمی اینورتر یا آنورتر درست مثل همهی اینها، که میشود من، پارسال شبی که به خانه برگشتم تنها خالی، که از همه زندگی اخیرم یک شال ِ بافت ِ قرمز رنگ به غنیمت دور گردنم پیچانده بودم و به همهچی با بو کردنش دل ِ خوش نشان میدادم.
همهی اینها میشود من دی و بهمن 1390 باخته و هنوز امیدوار!
۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه
زندگی گاهی کاری میکند باور کنید قرار است پارچهیی باشید برای لباس عروس نه کمتر، بعد یکهو باورتان که شد قرارهای خوب در انتظارتان است و لیاقتش را دارید تِقی میکوبدتان به زمین میدردتان از وسط، یک قسمتیتان را میکند روتختی اینور اتاق و آن یکی قسمت دیگرتان را رومبلی آنطرف دیگر بعد هم مینشیند به تماشایتان میخندد توی صورتتان و میگوید هههه وضعیتت همین است به هیچ جا نرسیدن و ته تهش کهنهی اشپزخانه شدن. و حس ادمی که قرار بود پارچه یی باشد برای لباس عروس سقوط می کند به دستمالی گوشه ی آشپزخانه حالا نه اینکه حس کهنهی آشپرخانه برای خودش محترم نباشد و نه اینکه حس ِ بودن لباس عروس برای یک شب، افتخار خاصی در پسش باشد نه، فقط نکته همان سقوط حس ادمهاست، از بالا کشیده شدنشان پایین اینکه یک عمر ذهنیت چیزی درونت پرورانده شده باشد و بعد همه چیز برعکس پیش برود و گاهی حتی به هیچسو پیش نرود. همیشه سقوط است که ادم را نابود می کند که از کجا به کجا رسید و می توانست نرسد و چراهای زیاد بعدش.
۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه
۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه
به بحث ولنتاین حالا چه نسخهی ایرانیش یا همین حالت معمولش و حرکات مشابهش کاری ندارم/ نظر خاصی هم ندارم راجع بهشان، فقط اینکه روزی مثل ولنتاین همان قدر که برق شادی در چشمان بعضیهای دیگر میاندازد و برایش مهیج و منتظرند، به همان اندازه یاد تنهایی را به یاد ِ ادمهای دیگر، بعضیها توی مغازه وول میخورند و شکلات به دست و هدفمند اینسو انسو میدوند و تدارک میببیند و خیلیهای دیگر ساکت توی مترو دارند به کسی که داشتهاند و ندارند فکر میکنند یا شاید هم آدم جدیدی که ممکن است سال بعد باشد و این وسط یه عدهی زیادی هم هستند که تمام روز را، بی تفاوت، به همه فقط نگاه میکنند، برمی گردند خانه، ممکن است عصر جمعه نباشد یا غروب یکشنبه اما همهچیز همان جوری دلگیر است برایشان. ممکن است بروند جلوی آینه بایستند و مثلا ساعت 7:54 باشد و ببینند تختشان خالیست اتاق خالیست هوا ابری باشد و از پس آینه فقط دیوار اتاقشان معلوم باشد و خودشان که بدجوری یادشان امده تنهایند و همین. بعد بروند یک چیزی بخورند شاید تنهایی فیلمی ببینند و تهش تنهایی بخوابند تا فردا که فلان روز تمام شده باشد.
۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه
یکجایی هست توی حرفهای ادمی خاص چه از پشت تلفن چه وقتی روبهرویش نشستهاید یا حالا در هر حالت دیگری که بعد از گفتنشان، گاهی درعین شنیدنشان دیگر نمیشنوید، انگار این حرفها بیشترین حرفهایی بوده که هیچوقت نمیخواستید بشنوید، آب دهانتان خشک میشود یکمی حالتان بد میشود نفس عمیق میکشید یا ناخوداگاه مثلا به یک چیز دیگری نگاه میکنید، میدانید طرف دارد حرفهایش را میپیچد که بکوبدتان توی دیوار حالا چه محترمانه چه غیرش، خودتان میدانید، میدانید تهش خوب نیست، یکچیزی هی تویتان عین زنگ ِ خطر بیق بیق میکند و منتظرید که کلمه بعدی سقوط نکند به همان جا و چیزی که نمیخواهید اما میکند میدانید همان حرفهاییست که گفتنشان یعنی تخ همه چیز دارد تمام میشود یا تمام شده، اما عین یک مکانیسم دفاعی توی لحظه موقع شنین این حرفها بدنتان یکهویی میزند توی خط دیگر گوشهایتان کند میشود کم میشود گنگ میشنود مغرتان کندتر کار میکند معمولا ادم انکار میکند ریتمش کند میشود و بعدش، ثانیههای بعد تازه پیام به مغر میرسد و همه چیز روشن، که رفت و بعد یکهو ادم فرو میریزد سرد میشود میترسد همه چیز انگار برگشته باشد سرجایش سخت میشود بزرگ میشود واقعی میشود دورش ثابت میشود انگار باورتان شده باشد که دیگر نیست ترس میرود زیر پوستتان و سختی نخواستن تاره شروع میشود.
۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه
ادمهایی که روزهای بد زیادی داشتهاند مدتها، انگار به داشتن روز خوب عادت نداشته باشند، باورش نمیکنند یا احتیاط میکنند در گذراندن و تجربهاش، میدانند یک روز خوب مثل چیزی نایاب ممکن است مدتی، قد ِ چند ساعت سرخوششان کند اما همهچیز اماده است که برود به سمت بد شدن و بیافتد توی دستانداز دوباره، و همین است که سعی میکنند همهچیز را ارام برگزار کنند برود، شاید چون فکر میکنند اینگونه کمتر اسیب خواهند دید شاید چون دوباره خزیدن خوشی زیر پوستتان دوباره نداشتنش را سختتر میکند و این میشود که خیلیها ترجیح میدهند به موقتها دل نبندند به فلان بعدظهر فلان نگاه فلان حال ِ خوبشان دلنبندند چون میدانند اگر نباشد، تمام شود با تمام شدن امروز همهچیز تمام شود فردا سخت یا شاید سختتر سپری خواهد شد. و آخرش خب امروز میرود و از فردا فقط امید خوب بودنش است که توی مخ ادم میچرخد. .
اشتراک در:
پستها (Atom)