وقتی سه چهار سالم بود / بابام بیست و پنج شیش سالش بود / بعد چند هفته در میان من و می برد خوابگاه ِ دانشگاه شون بعد اونجا پر بود از پسرهای هم سن بابام که من عاشق همشون بودم که همیشه به من می گفتن ت کوچولو که واسم عروسک رنگی می خریدن که می نشستن جلوی من آهنگ فرهاد و گوگوش و مایکل جکسون گوش می دادن و مثلا واسه دختر خاله یا عشقشون تو یه شهر دیگه گریه می کردن / بعد فکر می کردن من نمی فهمم اما من می فهمیدم بعد سعی می کردم نازشون کنم که گریه نکن !
بعد همون سه چهار سالگی مامانمم من و یه هفته در میان می برد دانشگاه ش / بعد اونجا هم پر بود از دخترهای همسن مامانم / همه بیست و چند ساله / بعد من همیشه عاشق موهای بلند هم اتاقی هاش و دخترای اونجا بودم / عاشق ِ رژاشون / بعد یه روزایی یواشکی امتحان هم می کردم وسائل شونو / یه موقع هایی هم باهاشونم می رفتم بیرون !
بعد یکی از دوستای بابام با یکی از دوستای مامانم دوست بودن / بعد اون موقع ها چون گشت بود و گیر می دادن ، این دو تا من با خودشون می بردن بیرون / بعد من از همون بچگی روابط عاشقانه رو دیدم / بوسیدن شو و دیدم / بعد باعث شد ذهنم از سه سالگی باز باشه رو این مسائل !
بعد همه ی اینا شد که من روزی که رفتم مدرسه / هم کلاسی های ِ شیش هفت ساله ی مدرسه به نظرم یه مشت بچه ی بی مزه می اومدن که عاشق هیچ کدومشون نبودم !
بعد شاید همین هم شد که الان که بیست و سه سالمه حس می کنم از سه سالگیمم تنهاترم !
بعد همون سه چهار سالگی مامانمم من و یه هفته در میان می برد دانشگاه ش / بعد اونجا هم پر بود از دخترهای همسن مامانم / همه بیست و چند ساله / بعد من همیشه عاشق موهای بلند هم اتاقی هاش و دخترای اونجا بودم / عاشق ِ رژاشون / بعد یه روزایی یواشکی امتحان هم می کردم وسائل شونو / یه موقع هایی هم باهاشونم می رفتم بیرون !
بعد یکی از دوستای بابام با یکی از دوستای مامانم دوست بودن / بعد اون موقع ها چون گشت بود و گیر می دادن ، این دو تا من با خودشون می بردن بیرون / بعد من از همون بچگی روابط عاشقانه رو دیدم / بوسیدن شو و دیدم / بعد باعث شد ذهنم از سه سالگی باز باشه رو این مسائل !
بعد همه ی اینا شد که من روزی که رفتم مدرسه / هم کلاسی های ِ شیش هفت ساله ی مدرسه به نظرم یه مشت بچه ی بی مزه می اومدن که عاشق هیچ کدومشون نبودم !
بعد شاید همین هم شد که الان که بیست و سه سالمه حس می کنم از سه سالگیمم تنهاترم !
جالب، عجیب، سخت
پاسخحذفجایی خونده بودم اکثر عقده ها ریشه در کودکی داره .
پاسخحذفپس بگو ...
من نزدیک سی سالمه الان حدودن پس هم سنیم! D:
پاسخحذفاما هیچی از 3 سالگیم یادم نیست!
پس از بچگی چشم و گوشت باز بود! من تا شونزده سالگی هنوز حتی یه عکس سکسی هم ندیده بودم!هی روزگارررر
پاسخحذفمنم از بچگی چشم و گوشم باز بود!!! ولی یه جور دیگه!
پاسخحذفتو گودر دنبالت میکردم تا حالا! پستت رو که دیدم یه جوریم شد، گفتم بیام ببینم این بچه کیه!!! اینجا هم که رتجع به خودت نداری! :دی
... بعد شاید همین هم شد که الان که nسالمه حس می کنم از 9 سالگیمم تنهاترم...
پاسخحذفتو گودر دنبال می کنم اینجا رو.این سلیس و روون نوشتنتونو دوس دارم
چه پست خوبی بود ، گاهی فهمیدن زیاد تنهایی میاره... البته فکر می کنم بیشتر اوقات همینطوره .
پاسخحذفهمه ی اینا رو همون 5سال اول زندگی تجربه کردیم!
پاسخحذفعسيييييسم. چه پست مظلومانه اي!!!
پاسخحذفیه راه حل بهت پیشنهاد می کنم برای برطرف شدن تنهاییت مثه سه سالگیت دوباره یه سر به خوابگاه پسرها بزن اونوقت ..... D:
پاسخحذفنحوه بیان عالییییییی
پاسخحذفآخه الان شدی هم سن همون دوستای مامانت...
پاسخحذفواقعا تو سه چهار سالگيتو يادته؟!
پاسخحذفعوضش حالا احتمالا موقع بوسیدن ِ کسی با خودت یه بچه سه چهار ساله نمی بری که بعدا قاطی هم سن و سالاش احساس تک و تنهایی نکنه.
پاسخحذفهر چند من نمی دونم بچه هایی که الان 3 - 4 سالن چه شکلی میشن. توی پارک که میشینم و بچه های 10 - 12 ساله رو میبینم که برای هم عکس و فیلم و آهنگ بلوتوث میکنن فکر می کنم اینا مثل من و تو بیست و سه چهار ساله که بشن چیزی هست که براشون جالب و هیجان انگیز باشه؟
یه متن خیلی خوب نوشتم تا بهت ثابت کنم که داری برای ارضای خودت می نویسی.اگر مخاطب هم برات مهمه کمی تغییرات نیاز داری.
پاسخحذفبهم سر بزن.متن رو فرستادم اما نیومد.این بلاگ اسپات خیلی عوضیه.
چاکرم رفیق.
موفق
میبینم که حذف شدیم ... چه باحال
پاسخحذفاممم
پاسخحذفهنوز تو سه سالگیتی؟!
نثرت خیلی جذابه لذت بردم.
پاسخحذفهمیشه بچه هایی که بیشتر می فهمن بیشتر عذاب می کشن و کمتر بچه گی می کنن.
بدیش اینه که من هیج خاطره ای از 3 4 5 6 7 سالگیم ندارم
پاسخحذفوای... یعنی واقعا این خاطرات دوران بچگی تو هست ...
پاسخحذفخیلی غصه میخورم به حال کوچولو هایی که خیلی آدم بزرگا ملاحظه نمی کنن جلوشون...
از بدو تولدم کسی نخواستتم تا همین امروز
پاسخحذفبی کسم
اما احساس تنهایی نمی کنم
از 3 سالگیت رد شو!
نمي دونم چرا مي خوام اين مسئلهر ا ضدش را نگاه كنم،يعني اينكه شايد ندونستن از سه سالگي!
پاسخحذفخیلی روون و خوب نوشته بودی
پاسخحذفواقعن عالی بود
پاسخحذفقشمگ بود.شايد خيلي
پاسخحذفهمیشه بیشتر فهمیدن باعث رنج و عذاب آدم میشه .دقیقا وقتی خوندم این پستتو دوباره یاد همه ی عذابایی که کشیدمو میکشم میوفتم
پاسخحذفکاش منم مثل بقیه بودم.زندگی رو اونطوری که بود قبول داشتم
www.salvador.crinsa@yahoo.com
67
پاسخحذف