امشب من و یک دختر دیگه کنار هم تو خیابان ایستاده بودیم /من چند قدم بالاتر ازاون . هر جفتمون منتظر ماشین بودیم .
من حواس ام بود که ماشین که می خواهم سوار شوم حتما تاکسی باشه یا دو تا خانوم دیگه هم تو ماشین باشند /لااقل راننده اش بهش بخوره که مسافر کشه / کلی هر ماشینی و از یک کیلومتر اون ورتر/ دید می زدم و بعد از طی یک سری فرایندهای موازی توی کله ام و برابر کردن قد و وزن راننده با مدل موهاش / رنگ ماشین و مدل نشستن طرف رو صندلی و مقایسه اش با مدل قیافه ی آدم بده ی تو فیلم ها اونایی که تو بچگی تو کارتون ها دزد بودن وریختن این ها روهم وبعدم یکم ...ام ام کردن می گفتم تاکسی!
بعد از چند دقیقه یک دفعه دیدم دقیقا همون ماشین هایی و که من میگم اون ساکت ازشون رد میشه و هر کدوم ها رو که من دماغ ام می کنم اون طرف اون می ره سمتشون .
من تاکسی ... / آقا... می روید ؟ و اون منتظر .
من اه نه برو بابا / مزاحم نشو/ و اون چند تا لبخند می زد و می گفت چی کاره ایی ؟ چند نفرین ؟ ....؟
ما جفتمون دختر شاید هم /هم سن و سال بودیم . هر دو/ هم زمان با هم / همان جا وسط خیابان داشتیم به یک جامون و یک چیزمون فکر می کردیم . من ترس از دست ندادن اش رو داشتم و اون اجبار واسه از دست دادنش .
من نگران از اینکه که نکنه یک نفر ما تحت ام رو به باد بده و اون به جهنم / نکنه روحیه ام داغون شود و نکنه بعد اونی که می خواهم نشوم و نکنه ...؟ نکنه ؟
اون اما داشت با خودش می گفت ...
یک چیز مشترک که جفتمون رو همان جا /کنار خیابان/ هنوز هم نگه داشته بود .
یکدفعه به یاد وب لاگم و افتادم و اسمش ....!
این رو اینجا تعریف کردم که خودم هم یادم بماند خیلی از چندگانگی های مشترک آدم هارو ! درست مثل اسم همین وب لاگ / آخرش رو به من برگشت و گفت امشب انگار ماشین نیست بعد هم رفت به سمت پایین خیابان / خیلی دورتر از جایی که من ایستاده بودم .