۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

هر ادمی تو زندگیش یه نفر رو داره که نداره/ فهمیدین خیلی ساده ست؟!

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

I can be tough
I can be strong
But with you
It's not like that at all
There's a girl
That gives a shit
Behind this wall
You just walked through it

And I remember all those crazy things you said
You left them running through my head
You're always there, you're everywhere
But right now I wish you were here.
All those crazy things we did
Didn't think about it, just went with it
You're always there, you're everywhere
But right now I wish you were here

Damn, Damn, Damn,
What I'd do to have you
Here, here, here
I wish you were here
 I really mi-I-iss

متن یکی از اهنگ های اوریل لوین است به اسم ای کاش اینجا بودی
توصیه یی برای گوش دادنش ندارم/ گذاشتمش چون متن آهنگش وصف ِ حال من بود.

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.


جـــــــــــــــــاهای خالی را با کلمات، جملات و تصورات دلخواه یا هر چی که دلتون می خواد و فکر می کنید، پُــر کنید!

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

گروه زد بازی تو کارای قدیمی‌شون یه آهنگی داشتن به اسم تابستون کوتاهه
بعد به نظر من این اهنگه تو اوج سادگی و گاهی حتی ابتذال، کلا فوق العاده است
 یه جای  ِ آهنگ خداست که میگه:
تو و من
توی تخت
روی هم
روی بنگ
عود و شمع با نور کم
یعنی فانتزی ِ این قسمتش فوق العاده است ! 

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

از اون بچه‌هایی بودم که همه‌ی فصل زمستون مریض بودن و تمام مدت دماغ‌شون آویزون بود. مامان / بابام هم جوون و از اینایی که کون علم و بچه دکتر بُردن و سَر وقت و دقیقه و ثانیه قرص دادن به بچه رو و رعایت و مراعات رو پاره کرده بودن / منم دم به دیقه مریض می‌شدم و اینام بدو بچه رو ببر دکتر / دکترهای اون موقع هم که آدم نبودن یه چوب می کردن تو دهنت و بعد شیش تا پنی سیلین واسه یه بچه ی چهار پنج ساله ردیف می کردن و منم که باید همه رو می زدم چون مامان بابام قفلی امپول زدن من بودن/ فکر می کردن حالا با دو تا آمپول بیشترشاید من از بی‌جونی و مریضی در بیام مثلا . خلاصه اول بابام می اومد جلو سعی می کرد با حرف من رو خر کنه که برم آمپول بزنم بعدش مامانم میومد جلو که به خاطر مادری بریم بزنیم زود خوب میشی ها / بعد دوباره بابام می اومد و می گفت که تو دختر شجاعی هستی مگه نیستی بریم آمپول بزنیم ببینم و باز مامانم که اگه بریم واست پاستیل خرسی می خرم ها / تهش هم که من به هیچ کدوم راضی نمیشدم، زور بود که یالا بریم و من تمام مدت خونه تا اون درمانگاه لعنتی رو عین سگ می لرزیدم و التماس می کردم من رو نبرید اما هیچ وقتم فایده نداشت / اون موقع‌ها هم که سِر کننده اینا نبود و اون پنی سیلین‌های لامصب هم که درد داشت تا دلت بخواد .
تهش می رفتیم اونجا یه آقایی بود که آمپول می زد و دیگه و من رو می شناخت بعد من می رفتم رو تخت می نشستم  شلوارم و نمی کشیدم پایین بلکم معجزه‌یی شه در برم که فایده نداشت .
حالا همه چیز به کنار/ بیشتر از همه ی اینا چیزی که از اون آمپول زدن‌ها یادم مونده یه جمله یی بود از آقای آمپول زن که همیشه می گفت: چه جوری واست آمپول بزنم ازاون مدل آمپول زدن هایی که اولش یکم درد داره بعدش تموم بشه خوب ِخوبی یا اون مدلایی که تند می زنن ، اولش درد نداره آخرش وقتی بری خونه  جاش درد داره بعد شاید با خودش فکر می کرد اگه بگه یا اوش درد داره یا آخرش قضیه واسه من راحت تر میشه.
من تو همون بچگی هر دو مدل رو امتحان کردم اما تجربه به من ثابت کرد که آمپول ِ پنی سیلین رو هر جور که بزنی درد داره هم اولش هم آخرش و هم تا دو هفته بعد جاش . حالا زندگی هم همین جوریه بعضی اتفاق ها توش هست که هر جوری بیفتن خیلی درد دارن / بعضی چیزا تو زندگی هست که هم خودشون خیلی درد دارن هم تا مدت ها بعدشون با یه فرق اساسی که تو زندگی واقعی اون پاستیل بعد آمپول و شب، بدون ِ تب خوابیدنم در انتظار آدم نیست . 

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

یه هلویی رو فرض کنین که بَد گذاشتنش توی صندوق و به جای اینکه بره تو یه ظرف میوه‌ی خوشگل واسه یه مراسم مهمونی ، یه طرفش له شده و گندیده و توی یه ظهر تابستان وقتی هوا چهل و پنج درجه گرمه / یه نفر توی یه مینی بوس که پنجره‌هاش هم درست باز نمیشه و همه‌جا پُر ِبوی ِعرق ِ، با دست کثیف ِ مُودار که چند دقیقه قبل کرده تو دماغش و نیم ساعت قبلش هم کرده تو شُرت‌ش و خایه‌هاش رو باهاش خارونده ، داره می‌خوردتش / بعدم که حسابی له‌ترش کرد و آب یه طرف سالم‌ش رو حسابی خورد و فقط طرف گندیده‌ش واسش موند از پنجره می‌اندازش بیرون تو جاده ! بعد همون موقع که وسط جاده افتاده و اسفالت حسابی داغه و مونده چه خاکی تو سرش کنه که الان له میشه اون وسط و می پاشه / یه سگ میاد از جاده رد بشه که یه تریلی جلو چشم هلوئه میزنه لهش می کنه و خود هلوئه‌ رو هم پرت می کنه اون ور کنار جاده و میره / بعد نزدیکای غروب که هلوئه هنوز تو شُک سگ‌ست و حالش بده یه کلاغ میاد سراغش و هی نُکش میزنه و هی نُکش میزنه و اون‌قدر اذیتش می کنه که از همونی هم که بود بدتر بشه و تیکه تیکه و دون دون بیافته اون گوشه / بعد این هلوئه همون جوری که کنار جاده مونده و به خودش داره فکر می کنه که اخر عاقبتش چی میشه و تو فکرِ بدبختی هاش اوضاع‌ش که بهتر نمیشه هیچ  یک ماشینی هم کنار جاده نگه می داره و یه مادری بچه‌ی لوس دماغوش رو پیاده می کنه از ماشین و شلوارش‌رو می کشه پایین و از بخت بد میاره جایی که این افتاده میگه بشین و بشاش !
یکم بعد که دیگه از هلوئه از بس همه بهش ریدن چیزی هم نمونده می دونین چی میشه ؟ / هیچی میزنن گودرشم کلا قطع می کنن و خلاص !
 خلاصه همین دیگه هلوئه م اونقدر به این وضع گه فکر می کنه و حرص می خوره تا تموم شه !

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

یک مشکل همیشگی من با نوشتن نتیجه گرایی بیش از حد بوده شاید / اینکه به جای اینکه بنویسم دقیقا چه به من گذشته ترجیح داده‌ام دو خط یا نهایتش دو پاراگراف چکیده بنویسم که این شد و آن شد و زندگی فلان است و آدم را به فنا می دهد گاها !
مثلا به جای اینکه بنویسم من مدت‌هاست که تنها هستم و اخیرا حتی دو ماه و چند روزی است که هر روز خانه بودم و به جز دو سه روز هر کدام چند ساعت چند جای نزدیک هیچ‌جا نرفته‌ام هیچ‌جا نبوده‌ام می نویسم تنهایی آدم را به خودکارهای تمام شده‌اش هم وابسته می‌کند که دست‌ دست می‌کنم بندازم‌شان دور یا نه / اینکه من سال‌هاست که عروسی به چشم ندید ه‌ام چون کل خانواده‌ی پدری و مادری من روی هم می شوند بیست و هفت نفر ونیم تمام و از این تعداد هیچ چیز در نمی‌آید جز تنهایی / اینکه اخیرا هیچ جا دعوت نشده‌ام و این روزها مجموع آدم‌های نزدیک من می شود یک  / یک نفری که من تنهایی رفتنش را دیدم و خواهم دید و دو سه نفری دوست که شاید توی همان خانه هفته‌یی یک بار بینمشان چیز دیگری نیست / اینکه من تنها هستم شاید از خیلی‌هایتان که می نوسید و فکر می کنید تنهایید خیلی تنهاتر !
قبل ترها هم شاید تنهایی بود اما این روزها بی پولی هم مضاعف شده و من مثلا هیچ وقت نشده اینجا بنویسم که یک ماه‌ی شده که فلان چیز را نخورده‌ام که فصل امد و تمام شد و من هیچ چیز مشخصی نتوانستم برای خودم برای دل یک دختر بیست و چهار ساله شاید بخرم و فقط حراجی ها را از پشت شیشه‌ی ماشین گذرا نگاه کردم / که از دور آن چیزی که واقعا از نزدیک هستم اصلا معلوم نیست و این در حالی است که شب ها فکر آن اقایی که توی داروخانه پول داروهایش شد هفده هزار تومان و رفت پس‌شان داد هم بهم فشار می آورد!
قبل ترها دیوانه‌تر بودم / جوان‌تر بودم / فضا که فشار می آورد / سقف خانه که تنگ میشد / توی خوابگاه که بد بود / کم که می آوردم می زدم بیرون و یک راهی یک شهری را می رفتم و بعدش حس می کردم شاید حالم بهتر است اما الان همین را هم نمی توانم / به خودم ، بی‌تاب که می شود می گویم اشکال ندارد و هر بار حس می کنم یک تکه‌یی از من پیرتر شد و همان تو خشکید و افتاد / شاید به همین خاطر است که حس می کنم موهایم دیگر بلند نمی شود و لباس‌هایم دیگر به اندازه قبل به من نمی آیند / گاهی حتی حجم این‌ها انقدر زیاد می شود که نمی توانم بنویسم‌شان به صفحه ی مانیتورخیره می شوم همه ی حرف ها همه ی کلمه ها می اید پس کله ام توی ذهنم کامل می شوند تمام می شوند عنوان می گیرد و بعد هم محو می شود همان تو !

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه


شاید اینها را برای تو می نویسم که امشب خیلی هوایت توی سرم بود اما خودت نبودی / می خواهم بنویسم‌شان چون شب‌ها درست آن لحظات قبل از خواب خیلی حرف‌ها دارم که فردا صبح هیچ کدام‌شان یادم نیست !
اینکه بعد از بیشتر از دو ماه امروز پدر و مادرم را دیدم و همه‌اش غم بود که اینکه کجا کی را کشته اند / کجا فلانی را به خاطر دزدیدن دو بسته گوشت دو سال زندان داده‌اند و کدام بانک فلان شده و هزار مطلب مختلف دیگر که هر کدام عین یک میخ می رفت توی مخ ِ آدم !
اینکه ادم / من و تو / همه‌مان داریم توی جامعه‌یی زندگی می کنیم که وحشی است و اصلا به کم و کاستی‌ها خودش واقف نیست که به نظر من هر چه بدبختی و فساد و کار احمقانه می بینیم هر چه چاقو و اعدام آدم هفده ساله می بینیم همه اش به خود همین آدم‌ها وعقده‌های جامعه‌ی ِ لعنتی ِ مریض‌مان برمی‌گردد!
ای کاش همه‌ی این ادم‌هایی که با این همه اب و تاب ماجراهای آدم‌های بدبخت دورو برشان را تعریف می کنند / توی روزنامه پیگیری می کنند و فلان ، یک کمی هم به تقصیر خودشان به تقصیر حکومت لعنتی‌شان و این اجتماع مریض‌مان توی همه ی این ها هم فکر می کردند !
اخرش اینکه ما و هیچ آدمی توی ارزوهایش هیچ کدام از این ها نیست اما ... / اینکه من شده‌ام عین جوجه یی که هر وقت سَرم را از تخم خودم از اتاق خودم از خانه‌ی خودم می آورم بیرون چیزی جز سیاهی و نکبت نیست که ببینم !

کاملا ویرایش نشده

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

حتی آنگاه که بدون امید زندگی می کنیم هم آرزوهایی داریم .   « دانته »

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

اینکه آدم غمگین باشد و غمگین تر هم بشود سخت است قبول دارم اما من فکر می کنم سخت تر از آن آدم چند روز شاد و امیدواری است که دوباره غمگین می شود / ان چند لحظه یا چند ساعت اولش شاید حتی سخت تر! / اینکه قفسه ی سینه ات سنگین می شود و انگار یک چیزی دارد می شکافدش که برود آن تو دوباره ، سخت است آن چند ساعتی که نوک انگشتان آدم سِر می شود و سرد که نگاهش مات می شود و مبهوت که چشمش خیره می شود و خشک سخت است !
اینکه آدم ایستاده و می بیند که  دارد باز به گا می رود سخت است !

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

خیلی از سیگارها روشن میشن دود میشن و تموم میشن چون ، یاد ِ یه نفر یه جایی که خودش دیگه نیست هنــــــوز هست !

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

شاید ترسناک ترین قسمت رفتن هر آدمی نبودنش به نظر بیاید اما من فکر می کنم سخت ترین قسمت هر رفتنی این است که چقدر از همان ادمی که رفته و می شناختید ، برخواهد گشت ! / این که آدم می ترسد ادمی که دارد می رود ادمی که می شناخته آن کسی نباشد که چند سال بعد توی سالن فرودگاهی از پشت شیشه ها لبخند خواهد زد و منتظر است تا چمدانش را تحویل بگیرد !

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

آقای واو به من اس ام اس داده که مردم لیبی، پایتختش را فتح کرده اند و خوشحال‌اند و اینکه چقدر دلش می خواسته ما هم یک همچین چیزی را تجربه می کردیم !
بعد این فکر می رود توی مخم که ای کاش میشد / ای کاش میشد ما هم یک روز می رفتیم توی همین خیابان های تهران توی تمام انقلاب و آزادی و ولیعصر دست هم را می گرفتیم و حلقه می شدیم و فریاد می زدیم / جشن می گرفتیم و همدیگر را همان وسط ها بغل می کردیم و سرود می خواندیم آن وقت شاید اقای ک و خانم ح هم انجا بودند شاید شما هم آنجا بودید شاید همه بودند . 

آن وقت شاید خیلی هایی که دارند می روند دیگر نمی رفتند شاید هیچ کدام از دوستانمان / همه ی انهایی که دلمان برایش تنگ شده همه ی آنهایی که دلمان برایشان تنگ خواهد شد هم نمی رفتند !
شاید همه چیز یک جور دیگری میشد بعد چشمانم را می بندم و خودم را خودمان را تصور می کنم ان وسط که بعد از مدت ها می توانستیم بلند بخندیم و شب برویم راحت سرمان را بگذاریم روی بالشت و بخوابیم و از فردا و از ندیدن و از نبودن و از نداشتن نترسیم !
ای کاش ایران ...
ای کاش تهران ...
ای کاش ما ....
ای کاش عمرمان / ای کاش جوانی مان / ای کاش بودنمان آن روز را قد میداد ! 

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

بابا آمد
بابا با آن مرد آمد
و آن مرد کلی بدبختی و دریدگی و درب‌دری و دل تنگی توی ِ‌کیسه اش بود / برای همه / اندازه تک تک مان
ای کاش بابا و آن مرد می رفتند
و بعد از همان اول یک بابای دیگر می آمد با عمراز دست رفته ی همه مان
با همه ی آرزوها ی کوچک و بزرگمان
با همه ی دوست های ِ قدیمی و جمع های ِ کوچک خوشحالمان و
و بعدش دیگر همه می آمدند و هیچ کس هیج جا نمی رفت !

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

ایران جایی است که شما را با کلی خیابان و حس بار می اورد با کلی پشمک و شله‌زرد و حلیم با کلی خانه‌ی مادربزرگ و لواشک ِ کثیف و مشق و دیکته و حس‌های عجیب ِ جمعه‌ها غروب با کلی لباس و جوراب سفید و شماره دادن و گرفتن و استرس‌های نوجوانی با کلی توپ ِ چند لایه و کوچه‌های خاکی و اسکناس‌های نو ِعیدی با کلی عشق و حرف و کنایه و شعر و کشک ِ آش ِ پشت‌پا و انارهای دانه شده و پشه بند و تخت‌های روی تراس و فیلم‌های سانسور شده و عزاداری محرم و شربت و نبات و سنگ فرش و پارک و مناسبت‌های عجیب با کلی سفرهای شمال و شهید گمنام و دفاع مقدس و ناظم‌های بد اخلاق و صف مدرسه و خط کش و ترس و امتحان !
ایران جایی است که همه‌ی این‌ها را به آدم می دهد / کلی چیز خوب و بد که می شود گذشته‌ی آدم / می شود بیست و چند سال زندگی آدم / چیزهایی که از همه‌ی موجودات دنیا فقط آدم‌های تویش می توانند بفهمند هر کدامشان یعنی چه ! اما بعد ... هیچی بعد مجبور می شوید ترکش کنید و خانواده‌تان را لای کوچه‌هایش / بدترعشق‌تان را توی همین خیابان‌هایش و فاجعه بارتر قسمتی از خودتان و زندگی تان  را یک جایی آن وسط‌هایش جا بگذارید و بروید یک جایی که شاید برای نصف دیگرتان بهتر باشد !
 ایران جایی است که اگر تویش به دنیا امده باشید هر کجا هم که بروید عین ادمی که تمام شب را نه خواب بوده و نه بیدار!