۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

یک مشکل همیشگی من با نوشتن نتیجه گرایی بیش از حد بوده شاید / اینکه به جای اینکه بنویسم دقیقا چه به من گذشته ترجیح داده‌ام دو خط یا نهایتش دو پاراگراف چکیده بنویسم که این شد و آن شد و زندگی فلان است و آدم را به فنا می دهد گاها !
مثلا به جای اینکه بنویسم من مدت‌هاست که تنها هستم و اخیرا حتی دو ماه و چند روزی است که هر روز خانه بودم و به جز دو سه روز هر کدام چند ساعت چند جای نزدیک هیچ‌جا نرفته‌ام هیچ‌جا نبوده‌ام می نویسم تنهایی آدم را به خودکارهای تمام شده‌اش هم وابسته می‌کند که دست‌ دست می‌کنم بندازم‌شان دور یا نه / اینکه من سال‌هاست که عروسی به چشم ندید ه‌ام چون کل خانواده‌ی پدری و مادری من روی هم می شوند بیست و هفت نفر ونیم تمام و از این تعداد هیچ چیز در نمی‌آید جز تنهایی / اینکه اخیرا هیچ جا دعوت نشده‌ام و این روزها مجموع آدم‌های نزدیک من می شود یک  / یک نفری که من تنهایی رفتنش را دیدم و خواهم دید و دو سه نفری دوست که شاید توی همان خانه هفته‌یی یک بار بینمشان چیز دیگری نیست / اینکه من تنها هستم شاید از خیلی‌هایتان که می نوسید و فکر می کنید تنهایید خیلی تنهاتر !
قبل ترها هم شاید تنهایی بود اما این روزها بی پولی هم مضاعف شده و من مثلا هیچ وقت نشده اینجا بنویسم که یک ماه‌ی شده که فلان چیز را نخورده‌ام که فصل امد و تمام شد و من هیچ چیز مشخصی نتوانستم برای خودم برای دل یک دختر بیست و چهار ساله شاید بخرم و فقط حراجی ها را از پشت شیشه‌ی ماشین گذرا نگاه کردم / که از دور آن چیزی که واقعا از نزدیک هستم اصلا معلوم نیست و این در حالی است که شب ها فکر آن اقایی که توی داروخانه پول داروهایش شد هفده هزار تومان و رفت پس‌شان داد هم بهم فشار می آورد!
قبل ترها دیوانه‌تر بودم / جوان‌تر بودم / فضا که فشار می آورد / سقف خانه که تنگ میشد / توی خوابگاه که بد بود / کم که می آوردم می زدم بیرون و یک راهی یک شهری را می رفتم و بعدش حس می کردم شاید حالم بهتر است اما الان همین را هم نمی توانم / به خودم ، بی‌تاب که می شود می گویم اشکال ندارد و هر بار حس می کنم یک تکه‌یی از من پیرتر شد و همان تو خشکید و افتاد / شاید به همین خاطر است که حس می کنم موهایم دیگر بلند نمی شود و لباس‌هایم دیگر به اندازه قبل به من نمی آیند / گاهی حتی حجم این‌ها انقدر زیاد می شود که نمی توانم بنویسم‌شان به صفحه ی مانیتورخیره می شوم همه ی حرف ها همه ی کلمه ها می اید پس کله ام توی ذهنم کامل می شوند تمام می شوند عنوان می گیرد و بعد هم محو می شود همان تو !

۹ نظر:

  1. تو خونه نشین. برو بیرون با هرکسی، به همون چند تا از دوستات زنگ بزن بالاخره یکیشون میاد بری بیرون دیگه. بعدم سعی کن یه کار جدید بکنی. ایده اش دیگه با خودته.

    پاسخحذف
  2. من تازه خواننده وبلاگت شدم. این سوال برام پیش اومده که چرا کار نمی کنی؟ آیا هیچ مهارتی نداری که بابتش پول بدن؟ یه کلاس میشناسم که در این موارد خیلی خیلی کمکت می کنه. شهریه شم ارزونه نسبتا. اگه خواستی و اگه ساکن تهرانی بگو بهت معرفی کنمش. به امید حرکتت و بهتر شدن روزهات

    پاسخحذف
  3. تکه‌یی از من پیرتر شد
    همان تو خشکید و ، افتاد...

    پاسخحذف
  4. این روزا یه جورایی حس و حال همه اینطوریه.

    پاسخحذف
  5. Speechless
    (هر چند فکر می کنم یکم اغراق کردی چون این کاریه که خودم هم وقتایی که خیلی ناراحتم می کنم)

    پاسخحذف
  6. منم تقریبا هیمنجوریم.. خیلی از حرفهام رو توی سرم میزنم تمام میشود و میرود و...

    پاسخحذف
  7. یادمان باشد اگر گل چیدیم
    عطر و برگ و گل و خار
    همه همسایه ی دیوار به دیوار همند
    ....

    پاسخحذف
  8. سلام بعد از یک مطلب تلخ مدتیه که ازت خبری نیست
    چند بار خواستم نظرمو بذارم ولی نمیشد
    فقط همین که مطمئن باش تنها تر از تو هم هست که این چیزایی رو که میگی تجربه کرده

    پاسخحذف