شاید اینها را برای تو می نویسم که امشب خیلی هوایت توی سرم بود اما خودت نبودی / می خواهم بنویسمشان چون شبها درست آن لحظات قبل از خواب خیلی حرفها دارم که فردا صبح هیچ کدامشان یادم نیست !
اینکه بعد از بیشتر از دو ماه امروز پدر و مادرم را دیدم و همهاش غم بود که اینکه کجا کی را کشته اند / کجا فلانی را به خاطر دزدیدن دو بسته گوشت دو سال زندان دادهاند و کدام بانک فلان شده و هزار مطلب مختلف دیگر که هر کدام عین یک میخ می رفت توی مخ ِ آدم !
اینکه ادم / من و تو / همهمان داریم توی جامعهیی زندگی می کنیم که وحشی است و اصلا به کم و کاستیها خودش واقف نیست که به نظر من هر چه بدبختی و فساد و کار احمقانه می بینیم هر چه چاقو و اعدام آدم هفده ساله می بینیم همه اش به خود همین آدمها وعقدههای جامعهی ِ لعنتی ِ مریضمان برمیگردد!
ای کاش همهی این ادمهایی که با این همه اب و تاب ماجراهای آدمهای بدبخت دورو برشان را تعریف می کنند / توی روزنامه پیگیری می کنند و فلان ، یک کمی هم به تقصیر خودشان به تقصیر حکومت لعنتیشان و این اجتماع مریضمان توی همه ی این ها هم فکر می کردند !
اخرش اینکه ما و هیچ آدمی توی ارزوهایش هیچ کدام از این ها نیست اما ... / اینکه من شدهام عین جوجه یی که هر وقت سَرم را از تخم خودم از اتاق خودم از خانهی خودم می آورم بیرون چیزی جز سیاهی و نکبت نیست که ببینم !
کاملا ویرایش نشده
حیف واقعا از این وضع و زندگی ... بی خیالش
پاسخحذف