۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

جدیدن فهمیده‌ام موضوعاتی هم هستند که انقدر تیز می‌روند توی مخت که مغزت لحظاتی می‌ایستد/ خودت هم می‌ایستی/ دست را می‌گیری دو طرف کله‌ات و انگار بخواهی برینی به همه چیز زور می‌زنی زمان را برگردانی به دو ثانیه قبل خوانداشان/ قبل ندیدن‌شان، نادیده گرفتنن‌شان و باور نکردن‌شان/ انگار همه‌ی زور دنیا را بخواهی جمع کنی که پاکشان کنی یا حقیقت پشت گفتنشان از بین برود بعد ادم ممکن است این اوقات قاطی کند یکهو بزند زیر خنده بعد پشت‌بندش گریه و بعد برود یک‌بند دو فصل سریال بببیند و خودش را در فلان شخصیت داستانی که به گا می‌رود و امید دارد شاید تهش نجات پیدا کند جستجو ‌کند و تهش بفهمد که حتی واقعیت هم زوایای مختلف دارد.

پ.ن/  پیش می‌اید در زندگی، ادم یک حالت‌هایی را به چشم  ببیند که شرایط از خط قرمزهایش، پیش‌کش، ابی‌ها و مشکی‌ها و حتی خودش هم پیش‌تر برود و گند بخورد، و زندگی سوراخ به سوراخ دهانش را سرویس ‌کند/ پیش می‌اید انگار یک جایی برای همه.

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

گاهی ادم فکر می کند بعد از یک اتفاق بد، یک تومخی اساسیٍ، یک شکستی از دست دادنی، بدبختی/ بدشانسی توی زندگی، اتفاق‌های خوب همه‌چیز را جبران می‌کند، می‌بردت بالای کوه/ ادم دوباره اوج می‌گیرد می‌رود بالاتر خوب می‌شود همه‌چیز/ از فرش باز می گردد به عرش دوباره، اما یک واقعیت دیگری هم هست که انگار موثرتر عمل می‌کند، یک اتفاق بدتر که انگار انقدر متغییرها را تغییر می‌دهد که می‌تواند عین همه‌ی اتفاق‌های خوب که می‌توانست بیافتد یا قرار باشد بعدا بیافتد همه چیز را  تغییر دهد و انقدر درگیر کند، انقدر جایگزین کند که یادتان برود چه بود چه شد و به کجا ختم شد همه ناکامی‌های قبلی. 
ادم می‌تواند درگیر چیزی شود که بنشیند وسط اتاق، مستاصل و همه‌ی ِ ممکن‌ها، ادم‌ها، اهنگ‌ها، سیگارها حتی بیشترهایش هم یکی یکی به دیدنش بیایند و تنها چیزی که بخواهد از زندگی دو ساعت قبل‌تر باشد/ بعد مخش مچاله شود و بعدش همه‌ی چیزهای به نظر بد امده خوب تلقی شوند و احساس کند یک قسمتی نه کل حافظه‌اش کل وجودش پاک شده و بعد هم یادش نیاید قبلا چه شکلی بود. 
گاهی وقتی همه‌ی چیزی که از زندگی می‌خواهی دو ساعت قبل‌ترش باشد دیگر انگار هیچ چیزی خیلی نه اذیتت می‌کند، نه بالا می‌بردت نه پایین می‌ا‌وردت /مخت انگار از دو ساعت قبل شروع می‌شود می‌رسد به حال با واقعیت روبه‌رو می‌شود نمی‌تواند بپذیردش هضمش کند تغییرش دهد/ هنگ می‌کند و دوباره شروع می شود. انگار که مبدا مختصاتت تغییر کرده باشد یا مبدا خوشحالی و بد بختی‌هایت. 

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

نمی دانم نوروز برای شما چگونه می گذرد و تا کنون گذشته؟ چقدر خوش گذرانده‌اید؟ یا مثل من زمین و زمان را فحش داده‌اید و بیشتر از قبل درگیر بوده‌اید، چرا؟ چون زمان‌هایی که همه‌جا تعطیل است و همه بیکارتر و گاها دورهم جمع‌تر میزن اصطکاک و سَرک‌کشی ادم‌ها به سر و کارهای هم بیشتر می‌شود توقع‌ها به میزان قابل توجهی از همه چیز بالاتر می‌رود ادم‌ها احساس می‌کنند حالا که نوروز است همه باید خوشحال باشند و اینقدر این ایده تبلیغ می‌شود همه‌جا، حتی توی تقویم هم روزها رنگی است، که همه فکر می‌کنند باید اتفاق خاصی بیافتد و همه چیز رنگی‌تر باشد و سخت می‌گیرند به خودشان در خوش بودن، یا بی دلیل فکر می‌کنند باید یک اتفاق ویژه‌یی بیافتد و اگر نیافتد و همه چیز مثل قبل باشد و شاید حتی کندتر و بی‌رمق‌تر و خواب‌آلود ‌تر صدایشان در می رود کلافه می‌شوند پشیمان می‌شوند تو فکر فرو می‌روند که چرا امده‌اند، رفته‌اند، مانده‌اند و یا چرا فلانی را دیده‌اند و گاها به جان خودشان و بقیه می‌افتند به شکلی روانی گونه.
این وسط متاسفانه همیشه ادم‌هایی هم هستند که از خوب یا بد روزگار در اطراف شما قرار می‌گیرند و به شکل لایزال و بی‌حدی قابلیت خوش بودن و خوش گذراندن دارند و با رفتارهایشان خنده‌هایشان، مهمان بازی‌هایشان و خوب بودن عجیب و بیش از حدشان آن وسط شما را محصور‌تر و منزودی‌تر هم می‌کنند حتی، و چراهای زیاد بعدش که توی مغزتان شکل می‌گیرد که چرا من مثل خیلی‌های دیگر نوروزم نیست و ایام به کامم؟!. 
نکته‌ی توی مخ بعدی این است که پای این ادم‌های خیلی خوش و موفق و کون همه چیز را دریده در ایام نوروز باز می‌شود به زندگی شما به زندگی گهگاه ناموفق و درگیر و نا‌ثبات شما و حالا باز شدن پای‌شان به زندگی‌تان به کنار، خیلی مهم نیست انجایی سخت می‌شود که توقعاتشان به میان می‌اید که از شما نیز توقع همان میزان همراهی و شادی و بالا و پایین پریدن دارند و اگر نباشید یا از پسش برنیایید، قاطی می‌کنند و با تنهایی دنبال کردن خوشی‌هایشان یا قیافه‌های احتمالی حالیتان می‌کنند که شما تنها چیزی که هستید و می‌توانید باشید روی مخ بودن است و بس . بعد یک‌جایی همه‌ی چیزهای بالا توی خودتان هم این توهم را ایجاد می‌کند که باید خوش بگذرد یا شاید کاری باشد که بشود کرد و خوش گذراند یا شاید اگر همه چیز فلان جور بود یا فلان جا مسئله فرقی می‌کرد و... شروع می‌کنید دنبال خوشی گشتن و گاها سراغ یا بودن با ادم‌های خوش و از انجا که هر چیزی مقدماتی دارد و شما نمی‌توانید اکثر مواقع یکهو، بالقوه و شکوفا شوید و خوش و خوب و خُرم، کلافه می‌شوید و از حالت عادی بی‌رمق تر و گهگاه حتی غمگین‌تر و چت‌تر چون می‌فهمید چقدر نمی‌توانید خوش باشید و از رفتارها و کنش‌ها و معاشرت‌های عادی و خنده‌های ته ِدلی دور مانده‌اید چقدر نمیشود آن‌جوری باشید چقدر فاصله پیدا کرده ‌اید، گذاراندن ایام حتی سخت‌تر هم می‌شود. بعدش هم یادتان می‌افتد یک زمان‌هایی بوده که شما هم مثل فلانی‌ها خوش بوده‌اید و چرخیده‌اید این‌ور و آن‌ور و بعدش از این همه فشار برای همه نداشته‌هایتان که در این ایام سیزده‌روزه، میزان‌شان انگار دو برابر می‌شود و تاثیرشان چند برابر، دلتان را تنگ می‌کند و تِقی می برید و یک غروب تا شب زیر میز اتاقتان همه چیز توی ذهنتان عین بادکنک می‌ترکد و بغض‌هایتان هم.
 بعد با خودتان می‌اندیشید چرا اصلا نوروز می‌اید و کی تمام می‌شود و مگر همه چیز برای همه یکسان است که تاریخ سال نو شدن و خوشحال بودن و تعطیلات هم باید برای همه یکسان و یکزمان و یک‌جور باشد . اصلا اینکه یک تعدادی ادم مثلا هفتاد میلیون باید با هم در بازه‌ی معینی خوش باشند و به تعطیلات بروند و در هم بلولند ؟ مگر حال و روز همه‌شان یکی است و یک‌جور؟ مثلا الان سال نود و دو است کلی هم همه چیز مثلا نو تر شده با کلی بوق و دنگ و دانگ و توپ و بابا نوروز و سال کهنه و جدید و فلان اما مثلا چه تغییری ایجاد شده برای من یا خیلی‌ها شبیه من ، برای من همچنان پارسال است حالم، حال پارسال است فقط یکمی بدتر از این همه تلقین و تبریک و امید که گوشه و کنار پخش شده و یک جاهایی کمک کرده که باور کنم سر سفره، فلان‌جا ارزو کنم همه چیز بهتر شود و بعد باز یادم بیاید اوهوی دختر سال کهنه این جوری نو نمی‌شود.

 

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

باید یک دکمه‌ی اِستاپی بود بعضی اوقات توی زندگی برای چیزهایی حوادثی روزهایی لحظاتی اوقاتی که می‌زدیش می‌رفتی زیر پتو/ سر کوه/ توی توالت/ توی خودت/  توی بغل یکی دیگر یک‌جایی، باید دکمه‌ی استاپ و توقفی بود، یک‌جاهایی که ادم کم که می‌اورد، و نمی‌توانست حجم بعضی چیزها را توی خودش جا بدهد، حجم بودن بعضی چیزها را یا نبودن بعضی چیزهای دیگر را، باید یک‌جایی دکمه‌یی توی زندگی بود که میشد فشارش داد و گفت بس است برای من بس است کافی است، همه‌چیز را نگه داشت و رفت یکم از دورتر نگاه‌شان کرد یا اصلا نگاهشان نکرد پشت کرد و رفت و هی رفت تا انقدرها دورتر نسبت بهشان ایستاد و نگاهشان کرد که کوچک توی دستت بین انگشتانت جا شوند مثل وقتی که از دور به کوهی نگاه می‌کنید یا وقتی که برج میلاد بین دو تا انگشتتان جا می‌شود و اندازه‌تان است، این جوری شاید میشد فکر کرد همه‌چیز کم است حل می شود کوچک است / مهم نیست بهتر می‌شود می‌گذرد.
باید دکمه‌ی استاپی بود که ادم می‌زدش بلکم یک مجالی بیابید همه‌چیز یادش برود بشیند با خودش،اصلا شاید تا همیشه، شاید حتی تصمیم می گرفت دیگر شروع نکند یا انجوری مثل قبلش ادامه‌دار/ عین یک فیلمی که اقا نخواستم این را ببینم/ من می‌روم اتاق بعدی سراغ کمد بعدی کشوی بعدی کاور بعدی اصلا سراغ فیلم بعدی شاید هم سراغ هیچی تا همین‌جا بس است. باید گاهی توی زندگی از فرط این همه فشار ناخوشی، بعضا برای بعضی‌ها خوشی میشد همه چیز را متوقف کرد همان‌جا همان‌طوری نشست و فقط نگاه کرد به همه چیزهای مانده همه چیزهای رفته همه‌ی چیزهای کم شده خالی مانده به همه نبودها کاستی‌ها، به خودت .
گاهی باید دکمه استاپ زندگی را میشد زد و فقط نشست و نگاه کرد کرد انقدری که شاید یکهو همه چیز دود شد رفت هوا فردایی هم نیامد دیگر از دردهای به استخوان رسیده هم خبری نبود.

پس نوشت: ویرایش نشده خیلی.

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

هیچ‌ وقت به عکس‌های روی اینترنت اعتماد نکنین/ از زوایه درستش بگیرن می‌تونن هر چیزی و هر جایی رو بزرگتر و بهتر نشون بدن!
 
Modern Family / Season 4 
 

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

لعنتی تمام شدن بعضی چیزها را می شود دید و چیزهای خوب را حتی واضح‌تر، همه‌چیز آرام، انگار لبخند دار باشد کوتاه است و خنک و خواستنی که تا میای ثبتش کنی دستش بزنی دست دراز کنی بگیریش/ یک تکه‌یی ازش را بگذاری توی دهانت توی کیفت تمام می شود پخش می شود حتی توی عکسش هم تمام نمی‌ماند آن طوری که بخواهی نمی‌شود، آن طوری که واقعا همه‌چیز جوری سرجایش است که خوب است ثبت نمی‌شود، هر کاری هم بکنی نمی‌ماند عین یک چیز شل که فقط می‌شود دید که دارد می‌رود می‌خیزد می‌ریزد تمام می‌شود و بعد جایش است که خالی است و یکمی از خرده‌های بودنش پخش و پلا این‌ور و ان‌ور توی خانه کف دستت توی مغزت برای اینکه یادت بماند که بود. 

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

به نظرم یکی از تفاوت‌های مهم حال ِ خوب با بد به غیر از اینکه این حال خوب، خوب است دیگر، این است که موقعی که حالت خوب است نمی‌فهمی چه شد دقیقا، چطوری رفت و تمام/ دستت را دراز کنی بگیریش هم، کوتاه است و دور می‌شود و محو. ولی موقع حال ِ بد همه چیز انگار واضح باشد، دقیقا می‌دانی دارد چه اتفاقی می‌افتد چه بلایی سرت آمده یا قرار است بیاید حرف‌ها پررنگ‌ترند وهر کاری هم می‌کنی تا مدت‌ها از شرش خلاص نمی‌شوی نه از خودش نه دردش نه شاید یادش/ موقع حال بد بعدش هم، حالت بد است و بعدش هم .

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

بعضی از شب‌ها یا روزها یا خاطرات ِ خاص که مانده‌اند توی مخت یک عمر، بُو دارند انگار، مثل اینکه حس‌شان افتاده باشد توی ِ لعاب و برق ِ ملاقه  بشقاب‌ها داری زندگیت را می‌کنی سرت به کار خودت است که یک‌هو بوی‌شان/ برق‌شان، رنگی چیزی آدمی حرفی می‌کشاند می‌بردت می‌نشاندت وسط همان شب، روز، خاطره یا آن بعدظهربارانی که نباید، یا شاید هم باید و تا میای ببینی چه خبر شد دوباره برت می‌گرداند سرجای اولت فقط یک حس خفیفی انگار از گوش‌ت رد شده باشد و یک مخلوطی از دلتنگی و یادهای مختلف در ذهنت یا هر جای دیگر بدنت احساس می‌کنی و بعدش دوباره رها می‌شوی توی زمان حال، هر جا که بودی هر کار که می کردی شاید وسط خیابان یا خیره به بازی بند کفش یا دود سیگار ادمی دیگر شاید هم تنها و خلوت لب پنجره توی اتاق.

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

درست مثل حس بیشتر خواستن آن لحظات خوب اخر که یک چیزی توی مغزت دهن وا کرده که مثلا بیشتر یادت بماند این خوب بودن‌های اخر را چون می‌دانی اخرش است و دارد می‌رود که تمام شود یا بشود یک چیز غریبه‌ی دورتری که دیگر هر چه باشد مال تو نیست/ درست مثل لحظات بعد توی دیوار رفتن قبل از انکه به خودت بیایی و ببینی همه چیز رفته و تو ماندی و گیجی/ درست مثل زمانی که هنوز حساب کتاب چیزهای داشته و نداشته‌ات را هم نداری/ درست مثل گیر و گذار همه‌ی این لحظات توی ذهنت و نتوانستن‌ت برای کم و زیاد کردن هر کدام یکمی این‌ورتر یا آن‌ورتر درست مثل همه‌ی اینها، که می‌شود من، پارسال شبی که به خانه برگشتم تنها خالی، که از همه زندگی اخیرم  یک شال ِ بافت ِ قرمز رنگ به غنیمت دور گردنم پیچانده بودم و به همه‌چی با بو کردنش دل‌ ِ خوش نشان می‌دادم.  
همه‌ی این‌ها می‌شود من دی و بهمن 1390 باخته و هنوز امیدوار!

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

 زندگی گاهی کاری می‌کند باور کنید قرار است پارچه‌یی باشید برای لباس عروس نه کمتر، بعد یک‌هو باورتان که شد قرارهای خوب در انتظارتان است و لیاقتش را دارید تِقی می‌کوبدتان به زمین می‌دردتان از وسط، یک قسمتی‌تان را می‌کند روتختی این‌ور اتاق و آن یکی قسمت ‌دیگرتان را رومبلی آن‌طرف دیگر بعد هم می‌نشیند به تماشایتان می‌خندد توی صورتتان و می‌گوید هه‌هه وضعیتت همین است به هیچ جا نرسیدن و ته تهش کهنه‌ی اشپزخانه شدن. و حس ادمی که قرار بود پارچه یی باشد برای لباس عروس سقوط می کند به دستمالی گوشه ی آشپزخانه حالا نه اینکه حس کهنه‌ی آشپرخانه برای خودش محترم نباشد و نه اینکه حس ِ بودن لباس عروس برای یک شب، افتخار خاصی در پسش باشد نه، فقط نکته همان سقوط حس ادم‌هاست، از بالا کشیده شدن‌شان پایین اینکه یک عمر ذهنیت چیزی درونت پرورانده شده باشد و بعد همه چیز برعکس پیش برود و گاهی حتی به هیچ‌سو پیش نرود. همیشه سقوط است که ادم را نابود می کند که از کجا به کجا رسید و می توانست نرسد و چراهای زیاد بعدش.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

ما همه‌مون زخمی و آسیب‌دیده هستیم/ سرتاسر زندگی‌مون این زخم‌ها و آسیب‌ها را با خودمون داریم تا اینکه یه‌روز بالاخره اونا ما رو میکشن.

Six Feet Under / Season 1

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

به بحث ولنتاین حالا چه نسخه‌ی ایرانیش یا همین حالت معمولش و حرکات مشابهش کاری ندارم/ نظر خاصی هم ندارم راجع بهشان، فقط اینکه روزی مثل ولنتاین همان قدر که برق شادی در چشمان بعضی‌های دیگر می‌اندازد و برایش مهیج و منتظرند، به همان اندازه یاد تنهایی را به یاد ِ ادم‌های دیگر، بعضی‌ها توی مغازه وول می‌خورند و شکلات به دست و هدفمند این‌سو ان‌سو می‌دوند و تدارک می‌ببیند و خیلی‌های دیگر ساکت توی مترو دارند به کسی که داشته‌اند و ندارند فکر می‌کنند یا شاید هم آدم جدیدی که ممکن است سال بعد باشد و این وسط یه عده‌ی زیادی هم هستند که تمام روز را، بی ‌تفاوت، به همه فقط نگاه می‌کنند، برمی گردند خانه، ممکن است عصر جمعه نباشد یا غروب یکشنبه اما همه‌چیز همان جوری دل‌گیر است برایشان. ممکن است بروند جلوی آینه بایستند و مثلا ساعت 7:54 باشد و ببینند تخت‌شان خالی‌ست اتاق خالی‌ست هوا ابری باشد و از پس آینه فقط دیوار اتاق‌شان معلوم باشد و خودشان که بدجوری یادشان امده تنهایند و همین. بعد بروند یک چیزی بخورند شاید تنهایی فیلمی ببینند و تهش تنهایی بخوابند تا فردا که فلان روز تمام شده باشد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

یک‌جایی هست توی حرف‌های ادمی خاص چه از پشت تلفن چه وقتی روبه‌رویش نشسته‌اید یا حالا در هر حالت دیگری که بعد از گفتن‌شان، گاهی درعین شنیدن‌شان دیگر نمی‌شنوید، انگار این حرف‌ها بیشترین حرف‌هایی بوده که هیچ‌وقت نمی‌خواستید بشنوید، آب دهانتان خشک می‌شود یکمی حالتان بد می‌شود نفس عمیق می‌کشید یا ناخوداگاه مثلا به یک چیز دیگری نگاه می‎کنید، می‌دانید طرف دارد حرف‌هایش را می‌پیچد که بکوبدتان توی دیوار حالا چه محترمانه چه غیرش، خودتان می‌دانید، می‌دانید تهش خوب نیست، یک‌چیزی هی توی‌تان عین زنگ ِ خطر بیق بیق می‌کند و منتظرید که کلمه بعدی سقوط نکند به همان جا و چیزی که نمی‌خواهید اما می‌کند می‌دانید همان حرفهایی‌ست که گفتن‌شان یعنی تخ همه چیز دارد تمام می‌شود یا تمام شده، اما عین یک مکانیسم دفاعی توی لحظه موقع شنین این حرف‌ها بدنتان یک‌هویی می‌زند توی خط دیگر گوش‌های‌تان کند می‌شود کم می‌شود گنگ می‌شنود مغرتان کندتر کار می‌کند معمولا ادم انکار می‌کند ریتمش کند می‌شود و بعدش، ثانیه‌های بعد تازه پیام به مغر می‌رسد و همه چیز روشن، که رفت و بعد یک‌هو ادم فرو می‌ریزد سرد می‌شود می‌ترسد همه چیز انگار برگشته باشد سرجایش سخت می‌شود بزرگ می‌شود واقعی می‌شود دورش ثابت می‌شود انگار باورتان شده باشد که دیگر نیست ترس می‌رود زیر پوست‌تان و سختی نخواستن تاره شروع می‌شود.

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

 ادم‌هایی که روزهای بد زیادی داشته‌اند مدت‌ها، انگار به داشتن روز خوب عادت نداشته باشند، باورش نمی‌کنند یا احتیاط می‌کنند در گذراندن و تجربه‌اش، می‌دانند یک روز خوب مثل چیزی نایاب ممکن است مدتی، قد ِ چند ساعت سرخوششان کند اما همه‌چیز اماده است که برود به سمت بد شدن و بیافتد توی دست‌انداز دوباره، و همین است که  سعی می‌کنند همه‌چیز را ارام برگزار کنند برود، شاید چون فکر می‌کنند این‌گونه کمتر اسیب خواهند دید شاید چون دوباره خزیدن خوشی زیر پوست‌تان دوباره نداشتنش را سخت‌تر می‌کند و این می‌شود که خیلی‌ها ترجیح می‌دهند به موقت‌ها دل نبندند به فلان بعدظهر فلان نگاه فلان حال ِ خوب‌شان دل‌نبندند چون می‌دانند اگر نباشد، تمام شود با تمام شدن امروز همه‌چیز تمام شود فردا سخت یا شاید سخت‌تر سپری خواهد شد. و آخرش خب امروز می‌رود و از فردا فقط امید خوب بودنش است که توی مخ ادم می‌چرخد. .‌‌‍

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

 آدم نباید از گفتن حال ِالانش چه خوب باشد چه خیلی بد بترسد از گفتنش و یکمی بیشتر سقوط کردن بترسد، آرام از کنار بعضی چیزها بگذرد مبادا بعدا خودش به خودش ندا بدهد که فلان بودی فلان چیزها را داشتی و همه را از دست دادی و دیگر هیچ کدام نیستی، ادم‌ها از، "از دست دادن"  می‌ترسند، از باورش حتی بیشتر از خودش می‌ترسند و همین می‌شود که گاهی ترجیح می‌دهند ساکت بمانند بی‌سرو صدا و کم قائله بچسبند به خوب بودنشان، مبادا با داد زدنش نبود روزهای خوب‌شان یا از دست دادن چیزهای دوست‌داشتنی‌شان واقعی‌تر شود.

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

یک‌جایی هست که ادم شل می‌کند رها می‌کند ول می‌کند انگار، بعد از مدت‌ها نور می‌خورد توی صورتش/  همه‌چیز ساکت می‌شود/ ساکت هم نه، متعادل می‌شود/ ادم معمولا چشمانش را می‌بندد و رنگ ِ پشت پلک‌هایش مشکی ِ قاطی به نارنجی عجیبی می‌شود که توصیف ندارد اما خوب است / یک حال عجیب وعمیق خوبی، که دلیل ندارد نه خبر خوشی در پسش بوده و نه مثلا چیز عجیبی تغییر کرده انگار فقط هورمون‌های ِ حال‌خراب کُن‌ دست از سرت برداشته‌اند و خونت پر شده از یک چیز سرخوش کننده‌یی که نمی‌دانی چیست، درست مثل زمانی که داروی بی‌حسی برای‌تان تزریق کرده باشند یک لحظه‌یی هست که واضحا حس می‌کنید دارید کش می‌ایید یک‌چیزی توی‌تان دارد اثر می‌کند، بیشتر می‌شود شاید خودش هم بیشتر نشود اما دارد اثر یک‌سری چیزهای دیگر را کمتر می‌کند بعد یک حس خوبی که نمی‌دانید از کجا امده زیر پوست‌تان شاید هم تا عمق‌تان را فرا می‌گیرد. حالا اینکه باید یک قابلیتی می‌بود که میشد یکمی از لحظه‌های خوب / اوضاع حال خوب‌کن را ذخیره کرد، گذاشت توی جیب یا کردش یک چیزی مثل قرص و بعد انتقالش داد انتقال جو داد انتقال حس داد، حس ِ خوب بعضی لحظه‌ها یا روزها را کرد توی سُرنگ نگه داشت و تزریق کرد بعد حال ِ خوب توی رگت حرکت می‌کرد می‌رسید به مخت اطرافت سبک‌تر میشد قابل تحمل‌تر میشد/ ارتباطت با همه چیز سِر‌تر میشد انگار که کنده باشنت از جایی که دوست‌نداری بی‌دلیل احساس می‌کردی چیزهای خوب در انتظارت است یا همین طوری خوشحال می‌چرخیدی آن‌وسط، حس ِ خوبی می‌امد و می‌بردت.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

سخت است که شما نزدیک‌ترین باشید باربط‌ ترین باشید در جریان‌ترین باشید به ادمی مسئله‌یی چیزی جایی و بعد یکهو همه چیز تمام شود و بیافتد توی خط دیگری و شما بشوید بی‌ربط ترین دورترین و بی‌خبرترین. همه چیز توی واقعیت برایتان به بن‌بست برسد ولی توی مختان ادامه داشته باشد بعد کارتان به انجایی بکشد که بروید سراغ کسی و بپرسید فلان چیز چه شد کجا رفت چه شکلی شد فلان چیزی که در حالت گذشته‌اش شما اولین کسی می‌بود که خبردار میشد خوشحال میشد یا بگایی‌ش را می‌کشید سخت است که ادم برود و از چیزی که مربوط به او بوده یک زمانی توی تخت خوابش بوده بغل دستش بوده توی گوشی‌اش بوده و یا یک قسمت مهم زندگیش، خبر بگیرد و بپرسد خوب است همه چیز سرجایش است یا نه چه خبر به کجا رسید خوب شد بد شد رفت ماند و چه؟. حتی گاهی یک گوشه‌یی یک چیز کاملا باربطی که زمانی، قسمتی از زندگی‌تان بود بهتان نشان داده می شود و شما باید وانمود کنید که دیگر نه برایتان مهم است و نه مربوط و خب حس خوبی ندارد ایستادن و دیدن همه‌ی چیزها و ادم‌ها و خاطره‌ها و جاهای باربط دیروزی که امروز بی ربط شده‌اند به شما.‌‌‍‎

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

خیلی از همین آدم‌هایی که هر روز می‌بینیدشان توی خیابان، می‌نشینند کنارتان توی تاکسی/ عبور می‌کنند از شما، خیلی از همین‌ها که میله‌ی اتوبوس را محکم در دست گرفته‌اند و مات، خیره مانده‌اند به اتفاقات پیاده‌رو توی یک شبی توی یک خاطره‌یی نگاهی آدمی جایی گوشه‌یی لبخندی چیزی جا مانده‌اند و امروز شما آدمی را می‌بینید مبهوت که هنوز جای دیگری دارد زندگی می‌کند و آرزو دارد ای کاش واقعیت یک چیز دیگری بود غیر از آنچه هست غیر از اِمروزش یا وضع الانش شاید شبیه روزها یا شب‌هایی در گذشته شاید هم شبیه چیزهایی در آینده که امید دارد به داشتنشان. خیلی از همین آدم‌ها که می بیندشان هر روز، درست که نگاهشان کنید می‌بینید آنجای دیگرند نه اینجا خیلی غمگین هم نباشند خالی‌اند و منتظر ایستگاه بعد.

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

ادم‌ها گاهی می‌شکنند و این طوری نیست که شکستن‌شان صدای تِق داشته باشد و همه بفهمند فلانی فلان ‌روز فلان ‌جا شکست / شکستن ادم‌ها را شاید فقط بشود دیـــــد از خنده‌های بافتنی که وسط جمع تحویل اطرافیان می‌دهند یا حتی توی اینه به خودشان، از تعداد موهای سفیدشان که یکهو توی گوشه‌یی از سرشان گوشه یی از زندگی‌شان قسمتی از بودنشان پررنگ‌تر می‌شود و شاید هم از قیافه‌شان که کمرنگ‌تر می‌شود و خودشان که هر چه پرهیاهوتر می‌شوند در ظاهر در کنج‌شان چال‌تر می‌شوند و بی‌صداتر و ارام‌تر از همیشه‌شان. شکستن ادم‌ها را نمی‌شود شنید، می‌شود دید، که فلانی نه دیگر مثل قبلش و نه دیگر مثل خودش، هیچ کدام نیست. 

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

زندگی، آن‌روز صبحی غمگین می‌شود که یک‌چیزی هی در گوش‌تان صدا می‌کند همه‌چیز ممکن است یک روز صبح بدون انتظار کسی برای بودن‌تان یا دل‌تنگی‌اش برای نبودن‌تان خیلی ساده تمام شود.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

ادم‌ها گاهی برای فرار از واقعیت ِ دوست‌نداشتنی آن بیرون‌شان یا فرار از انتظار ِ رسیدن یک‌چیز مهم در زندگی‌‌شان که از زمان رسیدنش، به‌ موقع رسیدنش مدتی هم گذشته می‌خوابند قرص می‌خورند چِت می‌کنند و تهش یک بلایی سر خودشان می‌اورند که گذر زمان را حس نکنند و این‌جوری انتظار راحت‌تر تحمل می‌شود گاهی کُشتن زمان از سپری کردنش راحت‌تر است نبودن و نگذراندن از بودن و دیدن و گذراندن راحت‌تر است اما می‌دانید کجایش بد می‌شود، کجایش سخت می‌شود، آن دَم بیداری ان لحظه‌ی هوشیاری که چهار دست و پا می‌خزید به زندگی‌تان سَرک می‌کشید به واقعیت به ساعت‌های نبودن‌تان و می‌بیند هیچ، نبودید نشد نیامد و همه‌چیز سرجایش است اما خالی. بعد دیگر نه خواب‌تان می‌اید و نه دل‌تان این واقعیت ِ تهی را می‌خواهد قاطی می‌کنید دوباره می‌خوابید چِت می‌کنید خودتان را می کوبید به دیوار می‌کنید توی فیلم، کتاب، خیابان، کار، دَرش را می‌بندید، رویتان را بر می‌گردانید سرتان را گرم چیز ِ دیگری می‌کنید و به خودتان نوید می‌دهید شاید بار بعد باشد.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

ادم‌ها گاهی قطع می‌شوند مثلا توی جمع فلان جا فلان گوشه نشسته‌اند که یکهو می‌بُرند، مات می‌شوند به کُنجی، خیره می‌شوند به چیزی و گاهی حتی دقایقی یخ می‌کنند توی زمان می‌روند توی گونی‌ از خاطرات و به خودشان که بَرشان می‌گردانی فقط در جوابت می‌گوید هاا می‌گویید خوبی می‌گویند خوبم و شما می‌دانید که نیستند خودشان هم گاهی می‌دانند که نیستند اما سری تکان می‌دهند جمع و جورتر می‌نشینند سر جایشان و دوباره بر می‌گردند به واقعیت تا مثلا چند ساعت بعد یا گاهی چند دقیقه بعدتر که دوباره قطع شوند و بروند یک جایی غیر از انجایی که هستند باید باشند و واقعیت‌شان هست نه خیال.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

 ادم نمی‌داند دل‌تنگی از کجا می‌اید، کجایش درد می‌گیرد وقتی دل‌تنگ است بخصوص برای ادم خاصی، نمی‌داند دقیقا چه بلایی سرش می‌اید اما ساکت، دیگر نه حوصله‌ی خودش را دارد نه سریال‌هایش را، نه گاهی دوستانش را، نه حرف‌های امیدوارکننده‌ی بقیه را، نه هیچ جای ِ قشنگ دنیا را و نه حتی نزدیک‌ترین‌ها را/ هر چی هم بگذارند جلوی آدم این مواقع، طرف ِ هر چیزی هم که برود میل‌ش نمی‌کشد لمسی می‌کند/ می‌کشد بیرون و می‌رود. دلتنگی را نمی‌شود گذاشت وسط میز و عمقش را به کسی نشان داد نمی‌شود براحتی تسکینش داد، لعنتی گاهی حتی اوج هم می گیرد بی‌طاقت‌تان می‌کند و نمی‌شود دادش زد ریختش بیرون یا فرویش داد گیر می‌کند وسط ادم و نفس را می‌برد. دل‌تنگی ادم‌‌ها را شاید نکشد اما بی تفاوت می‌کند و بعد یک گوشه خیلی ارام ذره ذره تمام می‌کند.

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

مثلا ادم‌ها هیچ وقت از روزی‌های بگاییشان عکس نمی‌گیرند از توی مود نبودن‌شان از داغان بودن‌شان از فلان روز که همه چیزشان به باد رفت همه‌ی خواستن‌شان رفت ادم‌شان رفت، هیچ کس از روزی که تویش تمام می‌شود به التماس می‌افتد اشکش در می‌اید، زندگی می‌گیرد و می‌چلاندش عکس نمی‌گیرد شاید چون قرار است فراموش شود و به قولی بگذرد و همه چیز برود به سمت بهتر شدن اما نکته‌ی جالب‌ش می‌شود اینکه تمام خوشحالی‌هایتان تمام خنده‌ها تمام عکس‌های باحالتان نهایتا می‌شوند خاطره‌یی/ یک فولدری پوشه‌یی توی هاردتان برای گهگاهی یاداوری اما همه‌ی برباد رفتنگی‌یتان می‌شود حقیقتی به نام زندگی که با اینکه هیچ‌جا ثبت‌ش نکردید هیچ تصویری ندارید ازش هیچ‌ وقت نه رهایتان می‌کند و نه فراموشش می‌کنید.

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

پستان‌هایش یکمی بالا و پایین بود اما برای پیرزنی هفتاد و چند ساله هنوز سفت بود و سفید و توپُر لب حوضچه‌ی آب گرم نشسته بود و بند مایوش را اورده بود پایین و می‌گفت بعضی پیرزن‌ها می‌شاشند توی اب اما من هفت‌شکم زاییده‌م اما اب را زرد نمی‌کنم دخترم بیا راحت بشین توی اب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم شروع کرد به حرف زدن از خودش، گفت پسر اولم را حامله بودم، زن ِ دوم ِ شوهرم بودم  علی آقا، زن ِ اولش مُرده بود و چهار تا بچه قد و نیم‌قد گذاشته بود روی دستش/ چند روز قبل اینکه بزام قهر کردم رفتم خونه‌ی بابام هی منتظر بودم بیاد دنبالم نیومد شب دردم گرفت تنها زاییدم سخته تنهایی بزایی و شوهرت بیرون در نباشه که توله‌ش رو ببینه، اونقدر جیغ زدم که پاسبان ِ محل هم اومده بود در خونه‌مون می‌گفتن سَر زا می‌رم اما نرفتم/ بچه‌م چهار صبح دنیا اومد، سِفت بلند شدم و پچیدمش توی پارچه‌ی زَری که یکمی زبر بود و رفتم با ننم گذاشتمش دَر خونه‌ی علی آقا که بگم مرد این رسمش نبوده زنگ زدیم و رفتیم. فکر می‌کردم فرداش علی اقا میاد دنبالم اما نیومد هفته‌ی بعدش هم نیومد داده بود خواهر کوچیکش بچه رو شیر بده اسمش‌م گذاشته بود حسین دو هفته‌یی گذشت دلم طاقت نیاورد رفتم گفت بچه رو بده ببینم نخواستم بیای دنبالم خودم برگشتم خونه، گفت دیگه نمی‌خوامت تو که به بچه‌ی خودت رحم نکردی گذاشتیش تو پارچه گذاشتی دَم در خونه چه جوری به یتیمای من رحم می‌کنی/ می‌خوام برم دختر حاج غلام رو بگیرم طلاقت میدم برو شوهر کن هر چه التماس کردم، واسطه شدن اهل محل گفتن برش گردون گفت نه/ گفتم بد کردی باهام گفت نه، طلاقم داد دو ماه بعد منم شوهر کردم به یکی دیگه، از اونم صاحاب شیش تا بچه شدم اما هیچ کدومش اندازه‌ی اولی سخت نبود/ علی آقا هم رفت زن سوم گرفت و از اونم صاحاب پنج تا پسر شد / منم بچه‌هام ماشالله همه شدن دکتر و معلم و الانم با دختر کوچیکم اومدم اینجا خیاطیش تکه اگه لباسی چیزی خواستی بیا پیشش کارش حرف نداره.
توی اب نشسته بودم ساکت/ داشت از همه‌ی بچه‌هایش می‌گفت بچه‌های خودش بچه‌های علی آقا که الان مرحوم شده بود دیگر از همه به جز حسین/ به خودم که آمدم دیدم آب دوروبرش زرد شده شاشیده بود توی آب اما به رویش آوردن نداشت شاش بود دیگر توی اب نشستم و هی توی مخم می‌امد بعضی حقایق انکار ندارند، هستند بگویی نیستند نیستی نبودی الان نیستی تهش یا می‌شاشی به خودت یا از چشم‌هایت معلوم است که هست هستند هستی تو هم عین بقیه اصلا دست خودت نیست اگر باشد و باشی معلوم می شود لو می‌روی خودت را به خریت هم بزنی آن‌ کسی که نباید دقیقا همانی که از همه مهمتر است زودتر از همه خواهد فهمید که هستی /هی منتظر ماندم، منتظر که از حسین بگوید اما نگفت اخرش دخترش امد و بردش و من توی ذهنم ماند، حسین که زندگی دنیا نیامده همان روز اول کوبیدش توی دیوار پیچاندنش لای پارچه ماند وسط ِ دعوای زن دوم علی اقا و گرفتن زن سومش/ ماند بین بچه‌های زن اولش و پنچ تا پسر کاکُل‌بسر زن سومش/ ماند توی ِکوچه مثلا اولین صبح زندگیش چه شد از همه گفت از نُه تا بچه‌ی اقا علی از شیش تا بچه‌ی خودش اما حسین انگار فقط دنیا امدنش و لای پارچه پیچیدنش یادش بود و حسین توی ذهن من ماند توی موج اب زردی که توی حوض می‌جوشید و کم کم داشت می‌رسید به من بوی گندش توی مخم ماند / حسین و بدبختی‌اش و حسین عاقبتش حسین و حتی قیافه‌ش توی من توی مخم توی نگاهم که پیرزن را انقدر دنبال کرد تا رفت ماند خیلی سنگین.