۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

پستان‌هایش یکمی بالا و پایین بود اما برای پیرزنی هفتاد و چند ساله هنوز سفت بود و سفید و توپُر لب حوضچه‌ی آب گرم نشسته بود و بند مایوش را اورده بود پایین و می‌گفت بعضی پیرزن‌ها می‌شاشند توی اب اما من هفت‌شکم زاییده‌م اما اب را زرد نمی‌کنم دخترم بیا راحت بشین توی اب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم شروع کرد به حرف زدن از خودش، گفت پسر اولم را حامله بودم، زن ِ دوم ِ شوهرم بودم  علی آقا، زن ِ اولش مُرده بود و چهار تا بچه قد و نیم‌قد گذاشته بود روی دستش/ چند روز قبل اینکه بزام قهر کردم رفتم خونه‌ی بابام هی منتظر بودم بیاد دنبالم نیومد شب دردم گرفت تنها زاییدم سخته تنهایی بزایی و شوهرت بیرون در نباشه که توله‌ش رو ببینه، اونقدر جیغ زدم که پاسبان ِ محل هم اومده بود در خونه‌مون می‌گفتن سَر زا می‌رم اما نرفتم/ بچه‌م چهار صبح دنیا اومد، سِفت بلند شدم و پچیدمش توی پارچه‌ی زَری که یکمی زبر بود و رفتم با ننم گذاشتمش دَر خونه‌ی علی آقا که بگم مرد این رسمش نبوده زنگ زدیم و رفتیم. فکر می‌کردم فرداش علی اقا میاد دنبالم اما نیومد هفته‌ی بعدش هم نیومد داده بود خواهر کوچیکش بچه رو شیر بده اسمش‌م گذاشته بود حسین دو هفته‌یی گذشت دلم طاقت نیاورد رفتم گفت بچه رو بده ببینم نخواستم بیای دنبالم خودم برگشتم خونه، گفت دیگه نمی‌خوامت تو که به بچه‌ی خودت رحم نکردی گذاشتیش تو پارچه گذاشتی دَم در خونه چه جوری به یتیمای من رحم می‌کنی/ می‌خوام برم دختر حاج غلام رو بگیرم طلاقت میدم برو شوهر کن هر چه التماس کردم، واسطه شدن اهل محل گفتن برش گردون گفت نه/ گفتم بد کردی باهام گفت نه، طلاقم داد دو ماه بعد منم شوهر کردم به یکی دیگه، از اونم صاحاب شیش تا بچه شدم اما هیچ کدومش اندازه‌ی اولی سخت نبود/ علی آقا هم رفت زن سوم گرفت و از اونم صاحاب پنج تا پسر شد / منم بچه‌هام ماشالله همه شدن دکتر و معلم و الانم با دختر کوچیکم اومدم اینجا خیاطیش تکه اگه لباسی چیزی خواستی بیا پیشش کارش حرف نداره.
توی اب نشسته بودم ساکت/ داشت از همه‌ی بچه‌هایش می‌گفت بچه‌های خودش بچه‌های علی آقا که الان مرحوم شده بود دیگر از همه به جز حسین/ به خودم که آمدم دیدم آب دوروبرش زرد شده شاشیده بود توی آب اما به رویش آوردن نداشت شاش بود دیگر توی اب نشستم و هی توی مخم می‌امد بعضی حقایق انکار ندارند، هستند بگویی نیستند نیستی نبودی الان نیستی تهش یا می‌شاشی به خودت یا از چشم‌هایت معلوم است که هست هستند هستی تو هم عین بقیه اصلا دست خودت نیست اگر باشد و باشی معلوم می شود لو می‌روی خودت را به خریت هم بزنی آن‌ کسی که نباید دقیقا همانی که از همه مهمتر است زودتر از همه خواهد فهمید که هستی /هی منتظر ماندم، منتظر که از حسین بگوید اما نگفت اخرش دخترش امد و بردش و من توی ذهنم ماند، حسین که زندگی دنیا نیامده همان روز اول کوبیدش توی دیوار پیچاندنش لای پارچه ماند وسط ِ دعوای زن دوم علی اقا و گرفتن زن سومش/ ماند بین بچه‌های زن اولش و پنچ تا پسر کاکُل‌بسر زن سومش/ ماند توی ِکوچه مثلا اولین صبح زندگیش چه شد از همه گفت از نُه تا بچه‌ی اقا علی از شیش تا بچه‌ی خودش اما حسین انگار فقط دنیا امدنش و لای پارچه پیچیدنش یادش بود و حسین توی ذهن من ماند توی موج اب زردی که توی حوض می‌جوشید و کم کم داشت می‌رسید به من بوی گندش توی مخم ماند / حسین و بدبختی‌اش و حسین عاقبتش حسین و حتی قیافه‌ش توی من توی مخم توی نگاهم که پیرزن را انقدر دنبال کرد تا رفت ماند خیلی سنگین.

۴ نظر:

  1. هنوز باورم نمی شه که چطور یه مادر (یا حتا یه مادربزرگ) می تونه فقط به خاطر لج بازی بچه یه روزه رو دم در ول کنه بره.

    پاسخحذف
  2. مطمئنا حسین بیشتر از بقیه شاشیده شد به زندگیش

    پاسخحذف