۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

یک‌جایی هست که ادم شل می‌کند رها می‌کند ول می‌کند انگار، بعد از مدت‌ها نور می‌خورد توی صورتش/  همه‌چیز ساکت می‌شود/ ساکت هم نه، متعادل می‌شود/ ادم معمولا چشمانش را می‌بندد و رنگ ِ پشت پلک‌هایش مشکی ِ قاطی به نارنجی عجیبی می‌شود که توصیف ندارد اما خوب است / یک حال عجیب وعمیق خوبی، که دلیل ندارد نه خبر خوشی در پسش بوده و نه مثلا چیز عجیبی تغییر کرده انگار فقط هورمون‌های ِ حال‌خراب کُن‌ دست از سرت برداشته‌اند و خونت پر شده از یک چیز سرخوش کننده‌یی که نمی‌دانی چیست، درست مثل زمانی که داروی بی‌حسی برای‌تان تزریق کرده باشند یک لحظه‌یی هست که واضحا حس می‌کنید دارید کش می‌ایید یک‌چیزی توی‌تان دارد اثر می‌کند، بیشتر می‌شود شاید خودش هم بیشتر نشود اما دارد اثر یک‌سری چیزهای دیگر را کمتر می‌کند بعد یک حس خوبی که نمی‌دانید از کجا امده زیر پوست‌تان شاید هم تا عمق‌تان را فرا می‌گیرد. حالا اینکه باید یک قابلیتی می‌بود که میشد یکمی از لحظه‌های خوب / اوضاع حال خوب‌کن را ذخیره کرد، گذاشت توی جیب یا کردش یک چیزی مثل قرص و بعد انتقالش داد انتقال جو داد انتقال حس داد، حس ِ خوب بعضی لحظه‌ها یا روزها را کرد توی سُرنگ نگه داشت و تزریق کرد بعد حال ِ خوب توی رگت حرکت می‌کرد می‌رسید به مخت اطرافت سبک‌تر میشد قابل تحمل‌تر میشد/ ارتباطت با همه چیز سِر‌تر میشد انگار که کنده باشنت از جایی که دوست‌نداری بی‌دلیل احساس می‌کردی چیزهای خوب در انتظارت است یا همین طوری خوشحال می‌چرخیدی آن‌وسط، حس ِ خوبی می‌امد و می‌بردت.

۲ نظر:

  1. گمون کنم این تجربیات شفاف باید چیزی فراتر از داروی بیهوشی بوده باشه! ;)

    پاسخحذف
  2. اگه می شد مطمئن باش خاصیتش رو از دست می داد...

    پاسخحذف