ادمها گاهی برای فرار از واقعیت ِ دوستنداشتنی آن بیرونشان یا فرار از انتظار ِ رسیدن یکچیز مهم در زندگیشان که از زمان رسیدنش، به موقع رسیدنش مدتی هم گذشته میخوابند قرص میخورند چِت میکنند و تهش یک بلایی سر خودشان میاورند که گذر زمان را حس نکنند و اینجوری انتظار راحتتر تحمل میشود گاهی کُشتن زمان از سپری کردنش راحتتر است نبودن و نگذراندن از بودن و دیدن و گذراندن راحتتر است اما میدانید کجایش بد میشود، کجایش سخت میشود، آن دَم بیداری ان لحظهی هوشیاری که چهار دست و پا میخزید به زندگیتان سَرک میکشید به واقعیت به ساعتهای نبودنتان و میبیند هیچ، نبودید نشد نیامد و همهچیز سرجایش است اما خالی. بعد دیگر نه خوابتان میاید و نه دلتان این واقعیت ِ تهی را میخواهد قاطی میکنید دوباره میخوابید چِت میکنید خودتان را می کوبید به دیوار میکنید توی فیلم، کتاب، خیابان، کار، دَرش را میبندید، رویتان را بر میگردانید سرتان را گرم چیز ِ دیگری میکنید و به خودتان نوید میدهید شاید بار بعد باشد.
The sands of time were falling
پاسخحذفfrom your fingers and your thumb,
and you were waiting
for the miracle, for the miracle to come...
-- Leonard Cohen
کاشکی زمان وجود نداشت یا لااقل تندی و کندییش دست ما بود.
پاسخحذفالبته راه های فرعی وجود داره.
حس منزجر کننده ای است گم کردن خود توی هرچیزی برای گذران/اتلاف وقت.
پاسخحذفو منزجر کننده تر شاید همین حس انتظار باشد اصلاً...
و دست آخر اینکه، آدم هایی مدام انتظار می کشند که امیدهای بزرگ توی سرشان نیست؟
یا اصلاً امید و فکرهای بزرگ توی سر داشتن برای نجات کافی است؟
ذهن مرا که به خودش مشغول کرده حسابی...