۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

آقای واو به من اس ام اس داده که مردم لیبی، پایتختش را فتح کرده اند و خوشحال‌اند و اینکه چقدر دلش می خواسته ما هم یک همچین چیزی را تجربه می کردیم !
بعد این فکر می رود توی مخم که ای کاش میشد / ای کاش میشد ما هم یک روز می رفتیم توی همین خیابان های تهران توی تمام انقلاب و آزادی و ولیعصر دست هم را می گرفتیم و حلقه می شدیم و فریاد می زدیم / جشن می گرفتیم و همدیگر را همان وسط ها بغل می کردیم و سرود می خواندیم آن وقت شاید اقای ک و خانم ح هم انجا بودند شاید شما هم آنجا بودید شاید همه بودند . 

آن وقت شاید خیلی هایی که دارند می روند دیگر نمی رفتند شاید هیچ کدام از دوستانمان / همه ی انهایی که دلمان برایش تنگ شده همه ی آنهایی که دلمان برایشان تنگ خواهد شد هم نمی رفتند !
شاید همه چیز یک جور دیگری میشد بعد چشمانم را می بندم و خودم را خودمان را تصور می کنم ان وسط که بعد از مدت ها می توانستیم بلند بخندیم و شب برویم راحت سرمان را بگذاریم روی بالشت و بخوابیم و از فردا و از ندیدن و از نبودن و از نداشتن نترسیم !
ای کاش ایران ...
ای کاش تهران ...
ای کاش ما ....
ای کاش عمرمان / ای کاش جوانی مان / ای کاش بودنمان آن روز را قد میداد ! 

۲ نظر:

  1. داداش 33 سال پیش هم همینجوری جو گرفتمون ریدیم توش، پس بیخیال شو بیشتر نرین توش

    پاسخحذف