سخت است که شما نزدیکترین باشید باربط ترین باشید در جریانترین باشید به ادمی مسئلهیی چیزی جایی و بعد یکهو همه چیز تمام شود و بیافتد توی خط دیگری و شما بشوید بیربط ترین دورترین و بیخبرترین. همه چیز توی واقعیت برایتان به بنبست برسد ولی توی مختان ادامه داشته باشد بعد کارتان به انجایی بکشد که بروید سراغ کسی و بپرسید فلان چیز چه شد کجا رفت چه شکلی شد فلان چیزی که در حالت گذشتهاش شما اولین کسی میبود که خبردار میشد خوشحال میشد یا بگاییش را میکشید سخت است که ادم برود و از چیزی که مربوط به او بوده یک زمانی توی تخت خوابش بوده بغل دستش بوده توی گوشیاش بوده و یا یک قسمت مهم زندگیش، خبر بگیرد و بپرسد خوب است همه چیز سرجایش است یا نه چه خبر به کجا رسید خوب شد بد شد رفت ماند و چه؟. حتی گاهی یک گوشهیی یک چیز کاملا باربطی که زمانی، قسمتی از زندگیتان بود بهتان نشان داده می شود و شما باید وانمود کنید که دیگر نه برایتان مهم است و نه مربوط و خب حس خوبی ندارد ایستادن و دیدن همهی چیزها و ادمها و خاطرهها و جاهای باربط دیروزی که امروز بی ربط شدهاند به شما.
۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه
خیلی از همین آدمهایی که هر روز میبینیدشان توی خیابان، مینشینند کنارتان توی تاکسی/ عبور میکنند از شما، خیلی از همینها که میلهی اتوبوس را محکم در دست گرفتهاند و مات، خیره ماندهاند به اتفاقات پیادهرو توی یک شبی توی یک خاطرهیی نگاهی آدمی جایی گوشهیی لبخندی چیزی جا ماندهاند و امروز شما آدمی را میبینید مبهوت که هنوز جای دیگری دارد زندگی میکند و آرزو دارد ای کاش واقعیت یک چیز دیگری بود غیر از آنچه هست غیر از اِمروزش یا وضع الانش شاید شبیه روزها یا شبهایی در گذشته شاید هم شبیه چیزهایی در آینده که امید دارد به داشتنشان. خیلی از همین آدمها که می بیندشان هر روز، درست که نگاهشان کنید میبینید آنجای دیگرند نه اینجا خیلی غمگین هم نباشند خالیاند و منتظر ایستگاه بعد.
۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه
ادمها گاهی میشکنند و این طوری نیست که شکستنشان صدای تِق داشته باشد و همه بفهمند فلانی فلان روز فلان جا شکست / شکستن ادمها را شاید فقط بشود دیـــــد از خندههای بافتنی که وسط جمع تحویل اطرافیان میدهند یا حتی توی اینه به خودشان، از تعداد موهای سفیدشان که یکهو توی گوشهیی از سرشان گوشه یی از زندگیشان قسمتی از بودنشان پررنگتر میشود و شاید هم از قیافهشان که کمرنگتر میشود و خودشان که هر چه پرهیاهوتر میشوند در ظاهر در کنجشان چالتر میشوند و بیصداتر و ارامتر از همیشهشان. شکستن ادمها را نمیشود شنید، میشود دید، که فلانی نه دیگر مثل قبلش و نه دیگر مثل خودش، هیچ کدام نیست.
۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه
۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه
ادمها گاهی برای فرار از واقعیت ِ دوستنداشتنی آن بیرونشان یا فرار از انتظار ِ رسیدن یکچیز مهم در زندگیشان که از زمان رسیدنش، به موقع رسیدنش مدتی هم گذشته میخوابند قرص میخورند چِت میکنند و تهش یک بلایی سر خودشان میاورند که گذر زمان را حس نکنند و اینجوری انتظار راحتتر تحمل میشود گاهی کُشتن زمان از سپری کردنش راحتتر است نبودن و نگذراندن از بودن و دیدن و گذراندن راحتتر است اما میدانید کجایش بد میشود، کجایش سخت میشود، آن دَم بیداری ان لحظهی هوشیاری که چهار دست و پا میخزید به زندگیتان سَرک میکشید به واقعیت به ساعتهای نبودنتان و میبیند هیچ، نبودید نشد نیامد و همهچیز سرجایش است اما خالی. بعد دیگر نه خوابتان میاید و نه دلتان این واقعیت ِ تهی را میخواهد قاطی میکنید دوباره میخوابید چِت میکنید خودتان را می کوبید به دیوار میکنید توی فیلم، کتاب، خیابان، کار، دَرش را میبندید، رویتان را بر میگردانید سرتان را گرم چیز ِ دیگری میکنید و به خودتان نوید میدهید شاید بار بعد باشد.
۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه
ادمها گاهی قطع میشوند مثلا توی جمع فلان جا فلان گوشه نشستهاند که یکهو میبُرند، مات میشوند به کُنجی، خیره میشوند به چیزی و گاهی حتی دقایقی یخ میکنند توی زمان میروند توی گونی از خاطرات و به خودشان که بَرشان میگردانی فقط در جوابت میگوید هاا میگویید خوبی میگویند خوبم و شما میدانید که نیستند خودشان هم گاهی میدانند که نیستند اما سری تکان میدهند جمع و جورتر مینشینند سر جایشان و دوباره بر میگردند به واقعیت تا مثلا چند ساعت بعد یا گاهی چند دقیقه بعدتر که دوباره قطع شوند و بروند یک جایی غیر از انجایی که هستند باید باشند و واقعیتشان هست نه خیال.
۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه
ادم نمیداند دلتنگی از کجا میاید، کجایش درد میگیرد وقتی دلتنگ است بخصوص برای ادم خاصی، نمیداند دقیقا چه بلایی سرش میاید اما ساکت، دیگر نه حوصلهی خودش را دارد نه سریالهایش را، نه گاهی دوستانش را، نه حرفهای امیدوارکنندهی بقیه را، نه هیچ جای ِ قشنگ دنیا را و نه حتی نزدیکترینها را/ هر چی هم بگذارند جلوی آدم این مواقع، طرف ِ هر چیزی هم که برود میلش نمیکشد لمسی میکند/ میکشد بیرون و میرود. دلتنگی را نمیشود گذاشت وسط میز و عمقش را به کسی نشان داد نمیشود براحتی تسکینش داد، لعنتی گاهی حتی اوج هم می گیرد بیطاقتتان میکند و نمیشود دادش زد ریختش بیرون یا فرویش داد گیر میکند وسط ادم و نفس را میبرد. دلتنگی ادمها را شاید نکشد اما بی تفاوت میکند و بعد یک گوشه خیلی ارام ذره ذره تمام میکند.
۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه
مثلا ادمها هیچ وقت از روزیهای بگاییشان عکس نمیگیرند از توی مود نبودنشان از داغان بودنشان از فلان روز که همه چیزشان به باد رفت همهی خواستنشان رفت ادمشان رفت، هیچ کس از روزی که تویش تمام میشود به التماس میافتد اشکش در میاید، زندگی میگیرد و میچلاندش عکس نمیگیرد شاید چون قرار است فراموش شود و به قولی بگذرد و همه چیز برود به سمت بهتر شدن اما نکتهی جالبش میشود اینکه تمام خوشحالیهایتان تمام خندهها تمام عکسهای باحالتان نهایتا میشوند خاطرهیی/ یک فولدری پوشهیی توی هاردتان برای گهگاهی یاداوری اما همهی برباد رفتنگییتان میشود حقیقتی به نام زندگی که با اینکه هیچجا ثبتش نکردید هیچ تصویری ندارید ازش هیچ وقت نه رهایتان میکند و نه فراموشش میکنید.
۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه
پستانهایش یکمی بالا و پایین بود اما برای پیرزنی هفتاد و چند ساله هنوز سفت بود و سفید و توپُر لب حوضچهی آب گرم نشسته بود و بند مایوش را اورده بود پایین و میگفت بعضی پیرزنها میشاشند توی اب اما من هفتشکم زاییدهم اما اب را زرد نمیکنم دخترم بیا راحت بشین توی اب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم شروع کرد به حرف زدن از خودش، گفت پسر اولم را حامله بودم، زن ِ دوم ِ شوهرم بودم علی آقا، زن ِ اولش مُرده بود و چهار تا بچه قد و نیمقد گذاشته بود روی دستش/ چند روز قبل اینکه بزام قهر کردم رفتم خونهی بابام هی منتظر بودم بیاد دنبالم نیومد شب دردم گرفت تنها زاییدم سخته تنهایی بزایی و شوهرت بیرون در نباشه که تولهش رو ببینه، اونقدر جیغ زدم که پاسبان ِ محل هم اومده بود در خونهمون میگفتن سَر زا میرم اما نرفتم/ بچهم چهار صبح دنیا اومد، سِفت بلند شدم و پچیدمش توی پارچهی زَری که یکمی زبر بود و رفتم با ننم گذاشتمش دَر خونهی علی آقا که بگم مرد این رسمش نبوده زنگ زدیم و رفتیم. فکر میکردم فرداش علی اقا میاد دنبالم اما نیومد هفتهی بعدش هم نیومد داده بود خواهر کوچیکش بچه رو شیر بده اسمشم گذاشته بود حسین دو هفتهیی گذشت دلم طاقت نیاورد رفتم گفت بچه رو بده ببینم نخواستم بیای دنبالم خودم برگشتم خونه، گفت دیگه نمیخوامت تو که به بچهی خودت رحم نکردی گذاشتیش تو پارچه گذاشتی دَم در خونه چه جوری به یتیمای من رحم میکنی/ میخوام برم دختر حاج غلام رو بگیرم طلاقت میدم برو شوهر کن هر چه التماس کردم، واسطه شدن اهل محل گفتن برش گردون گفت نه/ گفتم بد کردی باهام گفت نه، طلاقم داد دو ماه بعد منم شوهر کردم به یکی دیگه، از اونم صاحاب شیش تا بچه شدم اما هیچ کدومش اندازهی اولی سخت نبود/ علی آقا هم رفت زن سوم گرفت و از اونم صاحاب پنج تا پسر شد / منم بچههام ماشالله همه شدن دکتر و معلم و الانم با دختر کوچیکم اومدم اینجا خیاطیش تکه اگه لباسی چیزی خواستی بیا پیشش کارش حرف نداره.
توی اب نشسته بودم ساکت/ داشت از همهی بچههایش میگفت بچههای خودش بچههای علی آقا که الان مرحوم شده بود دیگر از همه به جز حسین/ به خودم که آمدم دیدم آب دوروبرش زرد شده شاشیده بود توی آب اما به رویش آوردن نداشت شاش بود دیگر توی اب نشستم و هی توی مخم میامد بعضی حقایق انکار ندارند، هستند بگویی نیستند نیستی نبودی الان نیستی تهش یا میشاشی به خودت یا از چشمهایت معلوم است که هست هستند هستی تو هم عین بقیه اصلا دست خودت نیست اگر باشد و باشی معلوم می شود لو میروی خودت را به خریت هم بزنی آن کسی که نباید دقیقا همانی که از همه مهمتر است زودتر از همه خواهد فهمید که هستی /هی منتظر ماندم، منتظر که از حسین بگوید اما نگفت اخرش دخترش امد و بردش و من توی ذهنم ماند، حسین که زندگی دنیا نیامده همان روز اول کوبیدش توی دیوار پیچاندنش لای پارچه ماند وسط ِ دعوای زن دوم علی اقا و گرفتن زن سومش/ ماند بین بچههای زن اولش و پنچ تا پسر کاکُلبسر زن سومش/ ماند توی ِکوچه مثلا اولین صبح زندگیش چه شد از همه گفت از نُه تا بچهی اقا علی از شیش تا بچهی خودش اما حسین انگار فقط دنیا امدنش و لای پارچه پیچیدنش یادش بود و حسین توی ذهن من ماند توی موج اب زردی که توی حوض میجوشید و کم کم داشت میرسید به من بوی گندش توی مخم ماند / حسین و بدبختیاش و حسین عاقبتش حسین و حتی قیافهش توی من توی مخم توی نگاهم که پیرزن را انقدر دنبال کرد تا رفت ماند خیلی سنگین.
توی اب نشسته بودم ساکت/ داشت از همهی بچههایش میگفت بچههای خودش بچههای علی آقا که الان مرحوم شده بود دیگر از همه به جز حسین/ به خودم که آمدم دیدم آب دوروبرش زرد شده شاشیده بود توی آب اما به رویش آوردن نداشت شاش بود دیگر توی اب نشستم و هی توی مخم میامد بعضی حقایق انکار ندارند، هستند بگویی نیستند نیستی نبودی الان نیستی تهش یا میشاشی به خودت یا از چشمهایت معلوم است که هست هستند هستی تو هم عین بقیه اصلا دست خودت نیست اگر باشد و باشی معلوم می شود لو میروی خودت را به خریت هم بزنی آن کسی که نباید دقیقا همانی که از همه مهمتر است زودتر از همه خواهد فهمید که هستی /هی منتظر ماندم، منتظر که از حسین بگوید اما نگفت اخرش دخترش امد و بردش و من توی ذهنم ماند، حسین که زندگی دنیا نیامده همان روز اول کوبیدش توی دیوار پیچاندنش لای پارچه ماند وسط ِ دعوای زن دوم علی اقا و گرفتن زن سومش/ ماند بین بچههای زن اولش و پنچ تا پسر کاکُلبسر زن سومش/ ماند توی ِکوچه مثلا اولین صبح زندگیش چه شد از همه گفت از نُه تا بچهی اقا علی از شیش تا بچهی خودش اما حسین انگار فقط دنیا امدنش و لای پارچه پیچیدنش یادش بود و حسین توی ذهن من ماند توی موج اب زردی که توی حوض میجوشید و کم کم داشت میرسید به من بوی گندش توی مخم ماند / حسین و بدبختیاش و حسین عاقبتش حسین و حتی قیافهش توی من توی مخم توی نگاهم که پیرزن را انقدر دنبال کرد تا رفت ماند خیلی سنگین.
۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه
آدمها گاهی میبازند زندگیشان را ادم مورد علاقهشان را رویاهایشان را گاهی حتی خودشان را. یکجایی هر آدمی با مجموعهیی از کارهایی که باید میکرد و نکرد یا شاید نباید میکرد و کرد یک چیز ِعزیز ِ مهم خواستنیش را می بازد، باختن سخت است و روزگارِ بعدش حتی سختتر زمانی که زندگی مدام همهی چیزهای از دست رفته را میکوبد توی صورت آدم و وقتی همه چیز تهنشین میشود تمامی ِ چیزهای داشتهی دیگرنداشته رسوب میکند در جان ادم در زندگی ادم و میشود بغض میشود دلتنگی میشود تومخی، میشود سنگ ِ توالت که نمیشود کاری باهایش کرد شاید فقط باید گذراندش، حالت خوب نمیشود یا پنج دقیقه خوب میشود و سه روز ِ بعدش بَد، هیچی بدتر از حال خوب شدن و هی بد شدن نیست کاری از دست کسی برنیامدن نیست منتظر هیچی نبودن یا یک چیز واهی بودن نیست/ تسلیم شدن و ترسیدن نیست اخرش اینکه هیچی بدتر از باختن و از دست دادن مهم ِ زندگیتان، تماشای برباد رفتنش و روزگار بعد ِ نداشتنش نیست.
۱۳۹۱ دی ۵, سهشنبه
آدم وبلاگ را میخواند و نویسنده را توی ذهنش میسازد برایش شخصیت متصور میشود باهایش دوست میشود، احساس نزدیکی میکند، حرف میزند یا حتی واکنش آن آدم را توی موقعیت ِ فلان متصور میشود گاهی حتی در موردش با دیگران حرف میزند و گاهی پشت چراغ قرمز فکرِ
کسیُ و نوشتههایش، دلتنگیهایش، آدمهای ِ توی زندگیش، تنهاییهایش، حتی چیدمان و رنگ ِدیوارهای ِ اتاقش ادم را غرق میکند.
یک خاصیتی که وبلاگ دارد این است که خواننده احساس میکند میتواند به نویسنده دست بزند دوستش داشته باشد و یک ادمی برای خودش بسازد که قابل پیشبینی است ، مهم است و گاه می تواند با این آدم رو به رو شود درکش کند تحسینش کند و تا انجایی پیش برود که دوست داشته باشد آدم ِ پس ِ همهی این چیزها را ببیند. گاهی یک مشت ادمی که تا چند وقت پیش بلاگ مینوشتند و هم را میخوانند الان شدهاند یک مشت ادمی که با هم زندگی میکنند رفاقت میکنند بالا پایین میروند/ گاهی از توی همین نوشتنها و خواندنها چیزهای فوقالعاده در میآید، ادمهای فوقالعاده/ گاهی هم عین خیلی چیزها، چیزی از تویش در نمیآید .
مهم نیست که شما خودتان مینویسید یا نه تنها میخوانید وعلاقهمندیهایتان را دنبال میکنید مهم این است که برای شما و یک جورهایی همه، ادمهایی هستند که وقتی میخوانیدشان یکچیزی را که مثلا خودت نمیدیدی و بود/ یا میدیدی و نمیتوانستی بگویی یا لاقل به آن خوبی بگویی را خیلی راحت گفته اند/ حتی یک چیزهایی که بود و میدیدی و نمیفهمیدی و یا نبود و نداشتی و خالی بودند و میدانستی باید باشد را خیلی سبک و آرام نوشتهاند و این میشود که احساس داشتن حس مشترک با بعضیها، خیلی چیزها را شکل میدهد، میتراشد، گنده میکند و میاورد جلوی روی شما .
گاهی اوقات همین پشت/ آدمها با خواندن نوشتههای همدیگر برای هم مهم میشوند و کسی را در ذهن میسازند که شاید شکل واقعیش نباشد اما برایشان دوست داشتنی است.
۱۳۹۱ دی ۱, جمعه
آدمها جدیدن راحتتر به هم دروغ میگویند، لبخند میزنند، قرار مدارهای ِ اَلکی میگذارند و اشتیاق ِ نخنما به چیزهایی که دیگر بینشان وجود ندارد نشان میدهند، به هم وعده میدهند که یک برنامهیی بگذاریم و هم را ببینیم و بعد بوق ممتد/ برنامهیی که هیچ وقت گذاشته نمی شود روزی که معمولا نمیاید و دیدارهایی که اگر پیش هم بیایند مثل قبل و با کیفیت گذشته اتفاق نخواهند افتاد. بیشتر روابط دوستانه، قرارها، آشناییها و آدمها، تنگاتنگیشان را که از دست بدهند/ دورهیی که توی آن شکل گرفته و بهم بافته شدهاند تمام که بشود، به بن بست اشتراکات میرسند/ به بن بست حرفهای قابل ِ گفتن یا موضوعات قابل تعریف کردن و تهش می شوند چند تا قرار دوستانه و مرور خاطرات و خنده و شوخی و احوال پرسی و قیافه های الکی و مراسم سالی یک بار.
باید قبول کرد اکثر روابط، دورادور که میشوند روزمرگیشان از دست میرود و بعد از آن کش دادن روابط شاید چند بار اولش جالب یا مفرح باشد و حتی خبرهای دست اولی به ادم بدهد اما عملا دیگر جوابگو نیست و ادمها یک جایی می رسند به سکوت یا دیالگوهای تکراری (خوبی؟ خوبم. چه خبر؟ سلامتی. از فلانی چه خبر؟ هیچی اونم خوبه.) و یا ( فلانی یادته؟ هنوزم فلانی هست؟ هنوزم با فلانی هستی؟) و از این دست حرفها که خوب است گهگاهی لازم است اما واقعیت این است که دیگر دوای درد نیست و صرفا می شود جهت دل خوشی و چند ساعتی تفریح و ادا دراوردن و بعدش هر کسی لول می خورد و می خزد سمت خودش و می رود توی گوشه ی دنجش .
یک واقعیتی که وجود دارد و شاید غیر قابل انکار باشد این است که آدمی که از دغدغه های شما/ از آدمهای دوربرتان/ از امتحان فردایتان/ از بدبختیهایتان یا حتی گندکاریهایتان بیخبر است و عملا دیگر حس مشترکی را با شما تجربه نمی کند کم کم از چرخهی زندگی شما خارج میشود و میشود ادمی که میشناختید/ میشناسید اما عادت کردهاید به نبودنش و بدتر از همه به حرف نزدن و شریک نشدن چیزهایی که از سر میگذرانید باهایش و خب باید قبول کرد آدمی که یاد گرفتهاید/ عادت کردهاید و یا فراموش کرده اید حرف زدن باهایش را، غروب روزهای تعطیلتان یا موقع بی حوصله گیهایتان یا توی مود کسی بودنتان یا حتی نبودنتان سراغش رفتن را، هر چند هم عزیز بعد از مدتی کمرنگ میشود بعد از مدتی سرد میشود بیرنگ میشود و در نهایت تمام میشود و میشود یک خاطره یک نقطه چند تا عکس یک دوستی توی فیس بوک و شماره یی توی گوشی و گاهی شاید باید تنها این موضوغ را پذیرفت و زور نزد برای عوض کردن چیزهایی که زورکی عوض نمی شوند.
۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه
پستی به مناسبت سالروز روزی که سالروز ندارد!
امروز 12/12/2012 است، صبح که بیدار شدم چشمم افتاد به تقویم کنار صفحه و به نظرم جالب آمد.
امروز قرار نیست هیچ اتفاق ویژهیی بیافتد یا مثلا با 11م یا شیش ماه بعدش فرقی بکند امروز فقط یک فانتزی ِ نگارشی ِ توافقی ِ بامزه است که از هر طرفی نوشته شود فرقی برایش نخواهد کرد.
امروز قرار نیست هیچ اتفاق ویژهیی بیافتد یا مثلا با 11م یا شیش ماه بعدش فرقی بکند امروز فقط یک فانتزی ِ نگارشی ِ توافقی ِ بامزه است که از هر طرفی نوشته شود فرقی برایش نخواهد کرد.
1- برای من یک نفر لاقل امسال و با تقریب مناسبی بیشتر روزهایش، سخت بود، ملالتآور بود، توی پاچه بود، تنها بود، سَرهم بود، میگذشت، ورق میخورد، میرفت در دل فردا و فرق خاصی هم نمیکرد. شاید همهی امسال شبیه یک روز نسبتا ابری بود توی پاییز که گهگاه نور میآمد توی اتاق پوستم گرمتر میشد و نیم ساعت بعد همه جا بارانی بود و من تنها. برای خیلیها هم امسال خاطره انگیز بود چه کارها که نکردند/ تک تک روزهایش دو سال دیگر برایشان میشود آرزو/ خیلی ها را میشناسم که امسال از فرط ِ خوشی شبها خوابشان نبرده و البته بنده بخیل نیستم و انشالله ادامهدار باشد وضعشان. اتفاقا دیدن زندگی ِ خوب اطرافیان یک سودی که دارد این است که گاهی یاد آدم میاندازد که هنوز بعضیها خوشحال هستند و امکان دارد زندگی یک روزی حالا چه خیلی دور روی خوبش را به شما نیز نشان دهد و البته خب بدیهای خودش را هم دارد که هی توی چشم تان میکند چقدر حال و روزتان از آنچه میتوانست باشد فاصله دارد و این گاهی به شما احساس فلاکت میدهد، احساس بدبخت بودن یا لاقل خوشبخت نبودن و یا مطمئن تر خوشحال نبودن.
2- امسال شبیه آدمی بود که پشت در اتاق/ داشت برای خودش زندگی میکرد و من توی ِ اتاق/ روی تخت/ برای خودم، فقط صدایش را میشنیدم و سایهاش را میدیدم از شیار ِ پایینی ِدر، که میآمد و میرفت و میخندید و گاهی ماهی سرخ میکرد و بویش میامد توی زندگی من و من همچنان فقط می دانستم آن پشت یکی هست که هر روز از خواب بیدار میشود/ میرود سر کار/ خسته میشود/ گاهی دوستانش را میبیند/ گاهی هفتهیی دو بار با کسی میخوابد/ عاشق کسی نیست، ولی هست. اسمش را نمی دانستم، کیست و چند ساله بودنش را هم، فقط می دانستم هست. و در نهایت نه من به او کاری داشتم و نه او کاری با من.
امروز میگذرد و میشود قسمتی از گذشته، فردا میآید/ و متاسفانه هیچ تضمینی نیست که فردا چیز جدیدی داشته باشد لاقل برای شما. اما خب همهی آدمها هم، یک روزهایی داشتهاند که از فردایش همه چیز، برای همیشه، برایشان تغییر کرده است و خیلیها تنها چیزی که از امروز آرزو دارند همین است، اینکه امروز آنروزی باشد که فردایش میشود روزی که همه چیز تغییر کرد. و خب هر آدمی آروزهایی دارد مخصوص به خودش حتی اگر هیچ وقت فردا نیاید و یا اینکه فردا فقط یک روزی باشد که تاریخش 13م است.۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سهشنبه
هر آدمی یک اوج ِ بدبختی دارد، فقط مخصوص به خودش/ یک جایی که آدم همهی راه ِحلهایِ حال خوب کن مخصوصش را رفته/ همه چیز را قورت داده و در نهایت هیچ چیز گیرش نیامده برای بهتر شدن .
اوج بدبختی یک روز صبح خیلی ارام در حالی که کنارت نشسته اتفاق می افتد، جایی/ زمانی که دیگرهیچ چیز به داد آدم نمی رسد مگر نبودن.
اوج بدبختی یک روز صبح خیلی ارام در حالی که کنارت نشسته اتفاق می افتد، جایی/ زمانی که دیگرهیچ چیز به داد آدم نمی رسد مگر نبودن.
اشتراک در:
پستها (Atom)