اتفاق های خوب ِ زندگی عین شنیدن یه آهنگ می مونن واسه بار اول ، خیلی اتفاقی / یه دفعه و توی یه جایی که اصلا قرار نبوده / عین یه آهنگی که ، وقتی می فهمی خوب بوده که داره تموم میشه !
۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه
آدم که ناراحت باشد باید دست ِ خودش را بگیرد ببرد مغازه ی محل ، وسط ردیف ِ خوردنیها ول کند و به خودش بگوید دلت کدومشان را می خواهد / حتی شاید باید برای خودش بستنی قیفی بخرد و بیاید بیرون باز دست خودش را بگیرد و کشان کشان و شُل و ول ببرد مغازه ی رنگوارنگ ِ خرت و پرت فروشی / فیلم فروشی یا شاید حتی پشت یک ویترین پر از لاک ! بعد اگه حوصله داشت یک آهنگ خوب بگذارد و دو تا هدفون بچپاند توی گوشش و کمی چیزی که دوست دارد را گوش کند / بعد برگردد خانه و خودش را ببرد توی اتاق و سرگرم کند و یه چیز گرم به خودش بخوراند / آخرش هم موهای پس گردنش را بزند پشت گوشش و به خودش بگوید اشکالی ندارد هر چند داشته باشد ! بعد برود توی رختخواب و آرام به خودش بگوید خوب بخوابی !
۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه
نمی دانم کدام راحت تر است اینکه آدم بداند یک چیزی ، یک کاری ، بودن ِ یک آدمی ، امروز بار ِ آخرش است یا نه ! اینکه آدم بداند امروز آخرین بوس را می دهد آخرین بغل را می گیرد تا اینکه نداند و مدت ها بعد بفهمد آن روز آخرین دفعه ، آخرین بار بود!
نمی دانم کدامش سخت تر است اما هر کدامش هم که باشد آدم تا مدت ها لمسش می کند / می بیندش ، بالا و پایینش خواهد کرد و نهایتا
حسرت آن بار آخر / آن بار آخری که خوب بود تا مدت ها می ماند !
نمی دانم کدامش سخت تر است اما هر کدامش هم که باشد آدم تا مدت ها لمسش می کند / می بیندش ، بالا و پایینش خواهد کرد و نهایتا
حسرت آن بار آخر / آن بار آخری که خوب بود تا مدت ها می ماند !
۱۳۹۰ تیر ۱۴, سهشنبه
به نظر من حتی مهمتر از همه ی بوستانها و پارکها و موزهها و تمامی ِ چیزهای درون یک شهر ، دختران رنگارنگ توی خیابانهایش است که آن را زیبا می کند / دخترانی که باد می پیچد لای موها و ریز موهای دور ِ گردنشان ، پیرهنشان گل گلی است
و شالهایشان شل دور گردنشان همانهایی که خوش ترکیبت و زنده و زیبا توی خیابانها توی کوچهها توی کافهها می چرخند و آدم هر سو را که نگاه می کند چند نقطه ی زیبای ِ در حال حرکت می بیند که گاه به سمتش می آیند حتی و این جوری است که شهر پر است از چیزهای ِ زیبا!
و شالهایشان شل دور گردنشان همانهایی که خوش ترکیبت و زنده و زیبا توی خیابانها توی کوچهها توی کافهها می چرخند و آدم هر سو را که نگاه می کند چند نقطه ی زیبای ِ در حال حرکت می بیند که گاه به سمتش می آیند حتی و این جوری است که شهر پر است از چیزهای ِ زیبا!
زیباییهایی که تهران این روزها دارد از دست می دهد !
۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه
۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سهشنبه
امروز حساب کردم با تقریب چند روز این ورتر ، آن ورتر دو ماه دیگر می روی و من می مانم و کل تهران بی تو ! چند وقتی است که هر بار پنچ ثانیه بیشتر دستت را می گیرم و تو نمی دانی که دارم بودنت را برای نبودنت جمع می کنم توی خودم ، که بعدها از پس هزار کیلومتر چشمان را ببندم و فکر کنم دست های بزرگ و گرمت هنوز دور گردنم است !
امروز نشستم و با خودم فکر کردم وقتی رفتی کجاها جایت بیشتر خالی است؟ / پردیس ملت ، خب دیگر تا مدت ها انجا نخواهم رفت / جایت روی صندلی های خانه ی هنرمندان / کل خیابان شریعتی یا حتی شاید توی صف تاکسی های ونک ! اما بعد به نظرم بیشترین چیزی که سخت آمد نگاه های پسرک ِ شاگرد مغازه ی سَر ِ خیابان خواهد بود ، وقتی طوری نگاهم می کند که یعنی پس او کجاست / چرا تنهایی ؟!!!
امروز نشستم و با خودم فکر کردم وقتی رفتی کجاها جایت بیشتر خالی است؟ / پردیس ملت ، خب دیگر تا مدت ها انجا نخواهم رفت / جایت روی صندلی های خانه ی هنرمندان / کل خیابان شریعتی یا حتی شاید توی صف تاکسی های ونک ! اما بعد به نظرم بیشترین چیزی که سخت آمد نگاه های پسرک ِ شاگرد مغازه ی سَر ِ خیابان خواهد بود ، وقتی طوری نگاهم می کند که یعنی پس او کجاست / چرا تنهایی ؟!!!
۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه
دیروز از ظهر دو تا پشه توی خانه می چرخیدند / اسمشان را می گذارم پشه ی شماره یک و پشه ی شماره ی دو ! شب قبل از خواب یکی از این اسپری های پشه کش دستم گرفتم و بی حرکت روی مبل نشستم که بکشمشان ! پشه ی شماره یک با اولین اسپری سرش گیج رفت و نقش زمین شد و جان داد و مُرد / اما پشه ی شماره ی دو نه / حداقل سه بار از فاصله ی کم اسپری اش کردم اما بی فایده بود هنوز می چرخید آخرش هم ناپدید شد اما تمام مدت شب صدای ویز ویزش می آمد و من با خودم می گفتم عجب پشه ی جان سختی بود این یکی / اما صبح که بیدار شدم دیدم کنار تخت روی میز عین مورچه یی که لای انگشتتان له شده باشد / مچاله شده بود / بعد هم که آمدم با دستمال جمعش کنم تقریبا پودر شد !
حالا من فکر می کنم بعضی از آدم ها عین پشه شماره یک ضربه که می خوردند ، صدای شکتنشان را می شود شنید ! اما بعضی های دیگر، نه / نابود می شوند / مویشان سفید می شود در گوشه یی اما به روی خودشان نمی آورند و هنوز جلوی چشم آدم می آیند و می روند و زندگی می کنند!
آدم یک روز صبح از خواب بیدار می شود می بیند پیر و خموده شده اند ، تمام مدت غصه خورده اند و دارند توی خودشان ناپدید می شوند !
حالا من فکر می کنم بعضی از آدم ها عین پشه شماره یک ضربه که می خوردند ، صدای شکتنشان را می شود شنید ! اما بعضی های دیگر، نه / نابود می شوند / مویشان سفید می شود در گوشه یی اما به روی خودشان نمی آورند و هنوز جلوی چشم آدم می آیند و می روند و زندگی می کنند!
آدم یک روز صبح از خواب بیدار می شود می بیند پیر و خموده شده اند ، تمام مدت غصه خورده اند و دارند توی خودشان ناپدید می شوند !
۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه
شخصا برای پلیس ایران احترام زیادی قائل بودم / پلیس ایران از همان شعرهایی که توی مهدکودک یادمان می دادند و برایمان می خواندند که شب ها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره ... ، تصویر قابل احترامی در ذهن من بود !
یادم هست چهار پنج ساله بودم و پیرهن گل گلی پوشیده بودم / عصر تابستان بود و با مادربزرگم رفته بودم پارچه فروشی / یادم است همیشه چادر مادربزرگم را می گرفتم و شل و شنگول پشت سرش راه می افتادم / بعد توی مغازه از آن همه رنگ و نقش حواس از کله ام پرید و اشتباهی پشت سر زنی دیگر راه افتادم یادم است وقتی به خودم آمدم که فهمیدم مادربزرگم هنوز توی مغازه است و آن زن چادری روبه رو ، مادربزرگم نیست / هنوز ترس آن روز با آن همه قیافه ی ِغریبه توی ذهنم هست / بعد آن وسط یکی از همین افسر های راهنمایی و رانندگی مرا نگه داشت تا مادربزرگم پیدایم کند !
باز خوب یادم است که هیجده نوزده ساله بودم و دانشجو / یکی از ایام تعطیل بود و هیچ اتوبوسی جای خالی نداشت / یادم است بیش از هفت ساعت سر جاده منتظر ماندم و هیچ جای ِ خالی گیرم نیامد / باز به خودم که آمدم ساعت یازده و نیم شب بود و من سر جاده و نه راه پیش بود و نه راه پس / باز هم ترسیدم و این بار هم باز پلیس به دادم رسید و من را تا اولین آژانس رساند و از آن به بعد برای دانشجوها ، آنجا ، ایستگاه ساختند !
توی همه ی این سال ها تصویر ِ کلی ِ پلیس ایران در ذهن من بزرگ بود و قابل ستایش !
اما چند وقتی است چند سالی است که پلیس ایران خودش شده مایه ی ترس / خودش شده غریبه / خودش شده مایه ی دردسر / نمونه ی بارزش این روزها برای من گشت های توی خیابان است / چند نفر زن و مرد که کنار یک ماشین بزرگ می ایستند و برای هم عشوه خرکی می آیند و به هر کسی که به نظرشان خوش تیپ و قابل توجه بیاید گیر می دهند و اصلا مهم نیست شما چه باشید اگر به نظرشان توی چشم بیاید کارتان درامده و بعد هم اثر انگشت از شما می گیرند و عکس !
این روزها پلیس ایران خودش شده مایه ی ناامنی و آدم های خوبش کمرنگ تر از همیشه به نظر می آیند / حتی این روزها مادرم که همیشه به نظرش پلیس قابل اصمینان بود و سفارش می کرد اگر کارمان گیر افتاد یک راست برویم سراغش هم زنگ می زند و می گوید که حواستان باشد گیرشان نیافتید !
راستش را بخواهید این روزها هیچ چیز به اندازه ی خود پلیس من را نمی ترساند !
یادم هست چهار پنج ساله بودم و پیرهن گل گلی پوشیده بودم / عصر تابستان بود و با مادربزرگم رفته بودم پارچه فروشی / یادم است همیشه چادر مادربزرگم را می گرفتم و شل و شنگول پشت سرش راه می افتادم / بعد توی مغازه از آن همه رنگ و نقش حواس از کله ام پرید و اشتباهی پشت سر زنی دیگر راه افتادم یادم است وقتی به خودم آمدم که فهمیدم مادربزرگم هنوز توی مغازه است و آن زن چادری روبه رو ، مادربزرگم نیست / هنوز ترس آن روز با آن همه قیافه ی ِغریبه توی ذهنم هست / بعد آن وسط یکی از همین افسر های راهنمایی و رانندگی مرا نگه داشت تا مادربزرگم پیدایم کند !
باز خوب یادم است که هیجده نوزده ساله بودم و دانشجو / یکی از ایام تعطیل بود و هیچ اتوبوسی جای خالی نداشت / یادم است بیش از هفت ساعت سر جاده منتظر ماندم و هیچ جای ِ خالی گیرم نیامد / باز به خودم که آمدم ساعت یازده و نیم شب بود و من سر جاده و نه راه پیش بود و نه راه پس / باز هم ترسیدم و این بار هم باز پلیس به دادم رسید و من را تا اولین آژانس رساند و از آن به بعد برای دانشجوها ، آنجا ، ایستگاه ساختند !
توی همه ی این سال ها تصویر ِ کلی ِ پلیس ایران در ذهن من بزرگ بود و قابل ستایش !
اما چند وقتی است چند سالی است که پلیس ایران خودش شده مایه ی ترس / خودش شده غریبه / خودش شده مایه ی دردسر / نمونه ی بارزش این روزها برای من گشت های توی خیابان است / چند نفر زن و مرد که کنار یک ماشین بزرگ می ایستند و برای هم عشوه خرکی می آیند و به هر کسی که به نظرشان خوش تیپ و قابل توجه بیاید گیر می دهند و اصلا مهم نیست شما چه باشید اگر به نظرشان توی چشم بیاید کارتان درامده و بعد هم اثر انگشت از شما می گیرند و عکس !
این روزها پلیس ایران خودش شده مایه ی ناامنی و آدم های خوبش کمرنگ تر از همیشه به نظر می آیند / حتی این روزها مادرم که همیشه به نظرش پلیس قابل اصمینان بود و سفارش می کرد اگر کارمان گیر افتاد یک راست برویم سراغش هم زنگ می زند و می گوید که حواستان باشد گیرشان نیافتید !
راستش را بخواهید این روزها هیچ چیز به اندازه ی خود پلیس من را نمی ترساند !
۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه
اون شب وقتی برگشتم خونه / یه چیزی ته ذهنم خوب بود / اما دقیقا نمی دونم چی بود !
شب توی تختم / درست اون چند لحظه ی ِ قبل از فرو رفتن به خواب یادم اومد که چی بود ! اینکه توی اون جمع پنچ ، شیش نفره یی که اون شب دیده بودم یه پسری بود که حرف ِ آخرش / قسم راست و مهمش جون دوست دخترش بود / اینکه همم اینو می دونستن ! وقتی قسم خورد / همه گفتن بی خیال دیگه تموم قسم خورد !
اینکه یکی برات اینقدر مهم باشه اینکه برای یکی اینقدر مهم باشی اینکه همم اینو بدونن / خـــــوب بود !
شب توی تختم / درست اون چند لحظه ی ِ قبل از فرو رفتن به خواب یادم اومد که چی بود ! اینکه توی اون جمع پنچ ، شیش نفره یی که اون شب دیده بودم یه پسری بود که حرف ِ آخرش / قسم راست و مهمش جون دوست دخترش بود / اینکه همم اینو می دونستن ! وقتی قسم خورد / همه گفتن بی خیال دیگه تموم قسم خورد !
اینکه یکی برات اینقدر مهم باشه اینکه برای یکی اینقدر مهم باشی اینکه همم اینو بدونن / خـــــوب بود !
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه
بعضی از آدما بعضی از اتفاقات بعضی از روزا/ عین یه لیوان شیشه یی می مونن که از روی میز / از دست یه نفر یا با یه بی دقتی تو زندگی آدم می شکنن / بعد هر کاریش هم که بکنی / هر چقدر که تکیه هاش و جمع کنی / تمام زندگیتم ، جمع کنی و جارو بکشی / تهش یه روز صبح که تو حال و هوای خودت داری پا برهنه می چرخی و زندگی می کنی / یه چیزی تا ته میره تو پات / پاره ت می کنه و حال تُ می گیره تهش که به خودت می یای می بینی یه تیکه از همون خرده شیشه هایی که فکر می کردی همه رو جمع کردی یه چیزی از گذشته که فکر می کردی رفته / تموم شده و دیگه نیست!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه
بدترین سال تحصیلیم پیش دانشگاهی بود / همه ی کلاس ها و کل مدرسه رو می پیچوندم / هیچی حالیم نبود / بابا مامانم نمی دونستن / اون موقع ها هنوز بابام بهم اعتقاد داشت / فکر می کرد یه روز آدم ِ خاصی میشم / امتحانای ترم اول شد / فیزیک اولیش بود / رفتم سر جلسه هر چی بلد بودم رو نوشتم / کلی زور زدم و تهش شد هشت نمره ! اولین درس زندگیم رو با نمره هشت افتادم ! خیلی افتادن واسم مهم نبود / خیلی دوست هایی که رتبه شون شد سیزده هم واسم مهم نبود / مهم بابام بود و اعتقادش به من / حس بدی داشتم از اینکه برم تو روش بگم من و ببین هیچ گهی نشدم !
نمره ها مو گرفتم و با یکی از دوستام رفتیم خونه ی یکی از بچه ها / دیدیم کف اتاق نشسته / داغون / خون دماغ بود / رفته بود مغاره ی دوست پسرش که از اون عوضی های روزگار بود / در رو بسته بودن / نشسته بودن کف مغازه / پشت پیشخون ، یکی دیده بود / زنگ زده پلیس ، گرفته بودنشون / اونجا داداشش اومده بود و زده بود تو دماغش هنوزم خون می اومد / روی زمین نشسته بود و ناخن هاش و لاک می زد و دماغش رو پاک می کرد / می گفت اومدم خونه خودم رو کوبیدم به درو دیوار و موهام و کندم که دست از سرم بردارن / راست می گفت موهاش و کنده بود !!
چند تا اهنگ خوب تو کامپیوترش داشت / اون موقع فلش هنوز باب نبود / مجبور شدم کِیس شو بردارم و بزنم زیر بغلم و سه تا خیابون رو برم بالا و بیام پایین تا یه جایی پیدا کنم که واسم کپی شون کنه / برگشتم درِ خونه شون داداش اومده بود / یه جوری نگام کرد که یعنی غلط کردی کِیس کامپیتر ما رو بردی بیرون ! برگشتم خونه با یه سی دی و انگشتی که پاره شد بود از سنگینی ِ ! رفتم تو اتاقم و تا صبح آهنگ گوش دادم و با خودم کلنجار رفتم / آخرش صبح شد / بابام تو آشپزخونه نشسته بود / خایه ها مو جمع کردم / یه بار دیگه آهنگ رو گوش دادم و رفتم جلوش وایسادم طوری که خیلی چشاشو نبینم / گفتم من اُفتـــادم !
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه
again
اولین روز بعد از اولین شکست ِ حیاتی ِ زندگیم / حس می کردم بدجوری ریده شده به حال و اوضاع و احوالم / شب قبلش تو خیابون و اتوبوس اساسا گریه کرده بودم / مطمئنم چشمام قده یه وزغ شده بودن / خسته بودم / یه جورایی ناامید / گشنه م بود / یه خانومی بغل دستم نشسته بود بهم موز تعارف کرد با خودم لج کرده بودم ،چون اون موز دوست داشت دیگه موز نمی خورم !! ساعت سه صبح رسیدم خونه و با تمام لباس های تنم رفتم تو تخت / زیر پتو / بازم گریه کردم !
ساعت شیش صبح باید با یه سری از هم دانشگاهی ها واسه درس نقشه برداری می رفتیم روستا / عین جنازه ها پاشدم رفتم / بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم / هشت ساعت بود که گریه می کردم / اب تو بدنم نبود ! هر کی که می دیدم از قیافم معلوم بود پاره شدم / داغون / رسیدیم روستا / از یکی از بچه ها ام پی تری پلیرش رو گرفتم و تا ته هدفون ها رو کردم تو گوشم و راه افتادم ! دیگه بعدش تو حال خودم نبودم / یادمه رو یه دیوار گلی نشسته بودم / یعنی وا رفته بودم و آهنگ گوش می دادم / یعنی یه آهنگ و هی گوش می دادم / صبح بود یه خر ِ اون ور داشت عرعر می کرد / یه دختر رو حموم عروس بردن / اون ورتر چند تا دختر بچه هی چپ چپ نگام می کردم / دیوار پشت سرم رو داشتن قیر می زدن و هوا یه بویی از قیر تا پهِن گاو و اسفند دور عروس می داد ! ظهر شد / غروب شد و ما برگشتیم / رنگم سفید شده بود / دهنم آب نداشت اما گوشام هنوز داشت گوش می داد / چشمام هنوز خیس میشد / ام تری پلیر داشت باطریش تموم میشد ، اومدم خونه / رفتم تو حموم همون جا خوابم برد با هدفون ِتو گوشم و لباسای نیمه و نصفه تنم !
هر وقت بوی قیر و اسفند میاد بوی ِ گِل می یاد یاد اون روز می افتم / هر وقت اون آهنگ هارو می بینم یا می شنوم یاد اون بوها می افتم / یاد اون همه بدبختی اون همه خستگی / روزهای سخت بعدش !
یاد لباسایی که قیری شده بودن و من از بس لش بودم نفهمیدم / یاد اون خانومه که تمام مدت بد نگام می کرد !
تهش اینکه از اون روز سه سال گذشت تا یه اتفاق خوب بیافته / این بارهم یه روزی که از صبحش داشتم همون آهنگ رو گوش می دادم !
پس نوشت : امشب مهران ب داشت آهنگ archive-again گوش می داد و من رو یاد اون ... و تهش شد این چند خط !
ساعت شیش صبح باید با یه سری از هم دانشگاهی ها واسه درس نقشه برداری می رفتیم روستا / عین جنازه ها پاشدم رفتم / بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم / هشت ساعت بود که گریه می کردم / اب تو بدنم نبود ! هر کی که می دیدم از قیافم معلوم بود پاره شدم / داغون / رسیدیم روستا / از یکی از بچه ها ام پی تری پلیرش رو گرفتم و تا ته هدفون ها رو کردم تو گوشم و راه افتادم ! دیگه بعدش تو حال خودم نبودم / یادمه رو یه دیوار گلی نشسته بودم / یعنی وا رفته بودم و آهنگ گوش می دادم / یعنی یه آهنگ و هی گوش می دادم / صبح بود یه خر ِ اون ور داشت عرعر می کرد / یه دختر رو حموم عروس بردن / اون ورتر چند تا دختر بچه هی چپ چپ نگام می کردم / دیوار پشت سرم رو داشتن قیر می زدن و هوا یه بویی از قیر تا پهِن گاو و اسفند دور عروس می داد ! ظهر شد / غروب شد و ما برگشتیم / رنگم سفید شده بود / دهنم آب نداشت اما گوشام هنوز داشت گوش می داد / چشمام هنوز خیس میشد / ام تری پلیر داشت باطریش تموم میشد ، اومدم خونه / رفتم تو حموم همون جا خوابم برد با هدفون ِتو گوشم و لباسای نیمه و نصفه تنم !
هر وقت بوی قیر و اسفند میاد بوی ِ گِل می یاد یاد اون روز می افتم / هر وقت اون آهنگ هارو می بینم یا می شنوم یاد اون بوها می افتم / یاد اون همه بدبختی اون همه خستگی / روزهای سخت بعدش !
یاد لباسایی که قیری شده بودن و من از بس لش بودم نفهمیدم / یاد اون خانومه که تمام مدت بد نگام می کرد !
تهش اینکه از اون روز سه سال گذشت تا یه اتفاق خوب بیافته / این بارهم یه روزی که از صبحش داشتم همون آهنگ رو گوش می دادم !
پس نوشت : امشب مهران ب داشت آهنگ archive-again گوش می داد و من رو یاد اون ... و تهش شد این چند خط !
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه
آخرای تعطیلات بود / یه پسر بچه ی شیش هفت ساله با باباش اومده بود لب یه برکه یی که ماهی قرمزهای ِ عیدشون رو بندازن تو آب !
باباهه گره ی سَر ِ کیسه ی ماهی ها رو باز کرد و دادش دست ِ پسرش که ماهی رو بندازه تو آب و آزادشون کنه مثلا / بعد گوشیش زنگ زد رفت اون ور / من این طرف داشتم بچه رو نگاه می کردم !
پسره یه نگاه به باباش کرد / دید که رفته اون طرف / سر ِ کیسه ی نایلونی ماهی رو دوباره گره زد / بعد نایلون در بسته ی گره زده رو با ماهی های توش انداخت تو آب و شروع کرد به خندیدن / به باباش به ماهی ها و حتی به من !
گاهی حس می کنم زندگی عین یه پسر بچه ی هفت هشت ساله تا سَرم رو می کنم اون طرف همه چی رو به هم گره می زنه و نگام می کنه و می خنده !
باباهه گره ی سَر ِ کیسه ی ماهی ها رو باز کرد و دادش دست ِ پسرش که ماهی رو بندازه تو آب و آزادشون کنه مثلا / بعد گوشیش زنگ زد رفت اون ور / من این طرف داشتم بچه رو نگاه می کردم !
پسره یه نگاه به باباش کرد / دید که رفته اون طرف / سر ِ کیسه ی نایلونی ماهی رو دوباره گره زد / بعد نایلون در بسته ی گره زده رو با ماهی های توش انداخت تو آب و شروع کرد به خندیدن / به باباش به ماهی ها و حتی به من !
گاهی حس می کنم زندگی عین یه پسر بچه ی هفت هشت ساله تا سَرم رو می کنم اون طرف همه چی رو به هم گره می زنه و نگام می کنه و می خنده !
اشتراک در:
پستها (Atom)