شخصا برای پلیس ایران احترام زیادی قائل بودم / پلیس ایران از همان شعرهایی که توی مهدکودک یادمان می دادند و برایمان می خواندند که شب ها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره ... ، تصویر قابل احترامی در ذهن من بود !
یادم هست چهار پنج ساله بودم و پیرهن گل گلی پوشیده بودم / عصر تابستان بود و با مادربزرگم رفته بودم پارچه فروشی / یادم است همیشه چادر مادربزرگم را می گرفتم و شل و شنگول پشت سرش راه می افتادم / بعد توی مغازه از آن همه رنگ و نقش حواس از کله ام پرید و اشتباهی پشت سر زنی دیگر راه افتادم یادم است وقتی به خودم آمدم که فهمیدم مادربزرگم هنوز توی مغازه است و آن زن چادری روبه رو ، مادربزرگم نیست / هنوز ترس آن روز با آن همه قیافه ی ِغریبه توی ذهنم هست / بعد آن وسط یکی از همین افسر های راهنمایی و رانندگی مرا نگه داشت تا مادربزرگم پیدایم کند !
باز خوب یادم است که هیجده نوزده ساله بودم و دانشجو / یکی از ایام تعطیل بود و هیچ اتوبوسی جای خالی نداشت / یادم است بیش از هفت ساعت سر جاده منتظر ماندم و هیچ جای ِ خالی گیرم نیامد / باز به خودم که آمدم ساعت یازده و نیم شب بود و من سر جاده و نه راه پیش بود و نه راه پس / باز هم ترسیدم و این بار هم باز پلیس به دادم رسید و من را تا اولین آژانس رساند و از آن به بعد برای دانشجوها ، آنجا ، ایستگاه ساختند !
توی همه ی این سال ها تصویر ِ کلی ِ پلیس ایران در ذهن من بزرگ بود و قابل ستایش !
اما چند وقتی است چند سالی است که پلیس ایران خودش شده مایه ی ترس / خودش شده غریبه / خودش شده مایه ی دردسر / نمونه ی بارزش این روزها برای من گشت های توی خیابان است / چند نفر زن و مرد که کنار یک ماشین بزرگ می ایستند و برای هم عشوه خرکی می آیند و به هر کسی که به نظرشان خوش تیپ و قابل توجه بیاید گیر می دهند و اصلا مهم نیست شما چه باشید اگر به نظرشان توی چشم بیاید کارتان درامده و بعد هم اثر انگشت از شما می گیرند و عکس !
این روزها پلیس ایران خودش شده مایه ی ناامنی و آدم های خوبش کمرنگ تر از همیشه به نظر می آیند / حتی این روزها مادرم که همیشه به نظرش پلیس قابل اصمینان بود و سفارش می کرد اگر کارمان گیر افتاد یک راست برویم سراغش هم زنگ می زند و می گوید که حواستان باشد گیرشان نیافتید !
راستش را بخواهید این روزها هیچ چیز به اندازه ی خود پلیس من را نمی ترساند !
یادم هست چهار پنج ساله بودم و پیرهن گل گلی پوشیده بودم / عصر تابستان بود و با مادربزرگم رفته بودم پارچه فروشی / یادم است همیشه چادر مادربزرگم را می گرفتم و شل و شنگول پشت سرش راه می افتادم / بعد توی مغازه از آن همه رنگ و نقش حواس از کله ام پرید و اشتباهی پشت سر زنی دیگر راه افتادم یادم است وقتی به خودم آمدم که فهمیدم مادربزرگم هنوز توی مغازه است و آن زن چادری روبه رو ، مادربزرگم نیست / هنوز ترس آن روز با آن همه قیافه ی ِغریبه توی ذهنم هست / بعد آن وسط یکی از همین افسر های راهنمایی و رانندگی مرا نگه داشت تا مادربزرگم پیدایم کند !
باز خوب یادم است که هیجده نوزده ساله بودم و دانشجو / یکی از ایام تعطیل بود و هیچ اتوبوسی جای خالی نداشت / یادم است بیش از هفت ساعت سر جاده منتظر ماندم و هیچ جای ِ خالی گیرم نیامد / باز به خودم که آمدم ساعت یازده و نیم شب بود و من سر جاده و نه راه پیش بود و نه راه پس / باز هم ترسیدم و این بار هم باز پلیس به دادم رسید و من را تا اولین آژانس رساند و از آن به بعد برای دانشجوها ، آنجا ، ایستگاه ساختند !
توی همه ی این سال ها تصویر ِ کلی ِ پلیس ایران در ذهن من بزرگ بود و قابل ستایش !
اما چند وقتی است چند سالی است که پلیس ایران خودش شده مایه ی ترس / خودش شده غریبه / خودش شده مایه ی دردسر / نمونه ی بارزش این روزها برای من گشت های توی خیابان است / چند نفر زن و مرد که کنار یک ماشین بزرگ می ایستند و برای هم عشوه خرکی می آیند و به هر کسی که به نظرشان خوش تیپ و قابل توجه بیاید گیر می دهند و اصلا مهم نیست شما چه باشید اگر به نظرشان توی چشم بیاید کارتان درامده و بعد هم اثر انگشت از شما می گیرند و عکس !
این روزها پلیس ایران خودش شده مایه ی ناامنی و آدم های خوبش کمرنگ تر از همیشه به نظر می آیند / حتی این روزها مادرم که همیشه به نظرش پلیس قابل اصمینان بود و سفارش می کرد اگر کارمان گیر افتاد یک راست برویم سراغش هم زنگ می زند و می گوید که حواستان باشد گیرشان نیافتید !
راستش را بخواهید این روزها هیچ چیز به اندازه ی خود پلیس من را نمی ترساند !
کس شر نوشتی از اول تا آخر
پاسخحذفبه ناشناس :
پاسخحذفممنون !!!
از اونجایی که اینجا همه چیز باید بر عکس باشه اینجا از پلیس بیشتر میترسیم تا دزد
پاسخحذفجاهای دیگه اگه از جوونای پسر از 10 نفر شاید 5 تاشون دوست دارن وارد پلیس ارتش ... بشن اینجا ملت خودشونو میکشن این طرف اون طرف میرن به این و اون رو میندازن کلی پول خرج میکنن سربازی نرن خود من که قراره 10 روز دیگه برم فکر میکنم قراره جهنم. اتفاقا راجع به این موضوعی که نوشتی چند روز پیش فکر میکردم
البته نگاه من به پلیس خیلی قبل تر از 18 19 سالگی عوض شد