۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

اون شب وقتی برگشتم خونه / یه چیزی ته ذهنم خوب بود / اما دقیقا نمی دونم چی بود !
شب توی تختم / درست اون چند لحظه ی ِ قبل از فرو رفتن به خواب یادم اومد که چی بود ! اینکه توی اون جمع پنچ ، شیش نفره یی که اون شب دیده بودم یه پسری بود که حرف ِ آخرش / قسم راست و مهمش جون دوست دخترش بود / اینکه همم اینو می دونستن ! وقتی قسم خورد / همه گفتن بی خیال دیگه تموم قسم خورد !
اینکه یکی برات اینقدر مهم باشه اینکه برای یکی اینقدر مهم باشی اینکه همم اینو بدونن / خـــــوب بود ! 

۲ نظر:

  1. این‌که هر کس‌ای چه چیزی را مهم می‌داند یک طرف قضیه است؛ طرف دیگر بی‌معنا-بودن فعل قسم‌خوردن است - چه طرف قضیه خدا باشد یا محمد یا مامان آدم یا دوست پسر/دختر.

    پاسخحذف
  2. هستند آدمایی مثل من که 6 ساله گذاشته رفته اما هنوز قسم راستم جونه اونه.

    پاسخحذف