۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

حکایت ِ ماست

 کلی قدم می زنم / دَم دَمای غروب که میشه بر می گردم خونه . سر خیابون می پیچم تو کوچه / از دکه ی خلوت اون طرف خیابون یه بسته پاستیل هاریبو می خرم ، زود بازش می کنم و سه تا دونه شو با هم می زارم تو دهنم  بعد هی مزه مزه می کنم / خوشمزه است .
بعد راهم رو می گیرم و با مغازه دار سر کوچه سلام احوال پرسی می کنم / یکم غریبه نگام می کنه اما مهم نیست / تمام طول کوچه ی بارون زده رو می دُوَم / می رسم در ِ اپارتمان ، عین همیشه بازه / باز هم پسر ِ هفت هشت ساله ی طبقه سومی باز گذاشته / در و می بندم و پله ها رو عین همیشه می شمارم و میرم بالا هر پاگرد و که رد می کنم چراغ شو روشن می کنم و میرم بعدی /  کم کم دست تو جیبم می کنم و دنبال کلید می گردم / کلید هارو که در میارم چند تا از پاستیل هام می ریزه رو زمین ، با غصه نگاشون می کنم و میرم طبقه ی بالاتر / پاگرد بعدی / اخرش می رسم در خونه / به نظرم قاب چوبی روی در عوض شده / یکم دقیق تر میشم / بعدش یادم میاد که خونه رو اشتباه اومدم / ساختمان رو ، کوچه رو / همه ی پاگرد ها رو / کل راه رو / یادم میاد دو ماه پیش از اونجا اسباب کشی کردم که دیگه اونجا خونه ی من نیست / که مغازه دار سر خیابون چرا یکم غریبه نگام می کرد / تمام پله ها رو بر می گردم / تمام کوچه رو به عقب همه خیابون رو تا ... !

پ.ن / حالا این هم حکایت وبلاگ فیلتر شده ی ماست / اولین پست  بعد از فیلتر شدن وبلاگ و یه غیبت حدودن یه ماهه! 

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

به چشم نمیان اما مهمن !

خوشبختی تعریف های مختلفی داره / حالات متنوعی داره / جاهای مختلفی وجود داره / واسه هر کسی یه جوره اما این روزها دارم حس می کنم که واسه من
نق نق های مامانم / اصرار هاش واسه صبحونه خوردن
بوی پیاز داغ
اش های جمعه ها ناهار
شلغم های همیشه رو گاز مامان بزرگم
پتوهای سنگین دست دوز خونگی
سلام های هر صبح بقال محله
چراغ های فلان خیابون
انارهای دونه شده
اون درخت ته کوچه
همه و همه یه قسمتی از خوشبختیه هر چند یه قسمت خیلی کوچیکش / گاهی بدجور دلم واسشون تنگ میشه !


۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

فردا میای یا پس فردا ؟

گاهی امروز، امروز نیست / امروز روزیه که اون میره ، و فردا مهم نیست چند شنبه است تا ساعت چند کلاس داری باید کجا بری /  کدوم سریال ، پخش هفتگی میشه / کدوم مجله نسخه ی ِ جدیدش میاد و... فردا روزیه که اون میاد!
یه دوست داشتم که دوست پسرش سرباز بود بعد زمین واسه این گرد نبود روزهای هفته زوج و فرد نبودن یه روز بیست و چهار ساعت نبود / همه چی یه مبدا دیگه داشت / همه چی بر مبنای یه چیز دیگه می چرخید اونم این که پسره کِی ها بود کِی ها ترخیص بود ؟ / کِی مال خودش بود / کِی واسه خودشون بود  
روزهای هفته  تقسیم شدن به روزهایی که اون میاد و روزهایی که اون میره
صبح از خواب بیدار میشد ، ساعت هفت / چون امروز می اومد تمام روز تا ساعت 5 عصر می چرخید / همه چی تند بود و گرم و فوق العاده / ساعت پنج عصر می رفت ساعت ده شب می اومد همه چی سرخ بود / عرق داشت / حرارت داشت
فردا روزی بود که اون نمی اومد سرد بود ساعت ده صبح میشد / همه چی کش می اومد / تمام صبح و خمیازه می کشید سر کلاس بی حوصله بود تمام روز و منتظر فردا بود شب و زود می خوابید و باز فردا ..
تمام اون چند ماه واسش روزهای ِ سرد و گرمی بود که زوج و فرد بودنشون / تاریخ شون / خوب و بد بودنشون اهمیت شون و قشنگ بودنشون بسته به این بود که امروز اون میاد یا فردا ! .

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

پو....یان

پویان بچه ی وسط ِ خانواده بود/  پنج سال از برادرش ، کوچیکتر بود و دو سال از خواهرش ، بزرگتر / مامانش می گفت از همون بچگی باهوش بوده و یکم متفاوت / تعریف می کرد که توی چهار سالگی پایتخت تمام کشورهای دنیا رو بلد بوده و می دونسته هر کدوم کجا هستن / تو شیش سالگی می تونسته بخونه .
 پویان ساکت بود / اروم بود سه سال و جهشی درس خونده بود و شاید چون خیلی با همسن و سال هاش نبود ادم ِ معاشرتی نشده بود / در کل  از اونایی بود که سرشون به کار خودشونه  از اوناییی که  اینده شون روشنه / از اونایی که بی آزارن !
یه شب موقع برگشت تاکسی که توش نسشته بود تصادف کرد / همه سالم رفتن خونه حتی راننده پویان تنها زخمی بود / قطع نخاع شد !
یادمه بعدش دیگه خیلی حرف نمی زد / خیلی نمی خندید / بیشتر شبایی که ما اونجا بودیم باباش با یه غصه ی خاصی عر/ق می خرید و می اورد خونه و با هم می خوردن بلکم یکم حالش عوض بشه / یه ماهواره داشت تو اتاقش و یه تخت مخصوص معلولین و یه سری چاقوی کامل / چاقو جمع می کرد انواع و اقسام / عشقش شده بود همه ی اینا / کارِ خاص دیگه یی نمی کرد !
خیلی دوست ِ صمیمی نداشت / با همون هایی هم که می شناخت دیگه نمی پرید / گاهی فقط با خواهرش  حرف می زد / کتاب نمی خوند فقط گاهی ماهواره می دید بیشتر راز بقا .  
چند بار به بابا مامانش گفته بود تحمل این زندگی رو نداره کمکش کنن خودشو خلاص کنه / مامان باباش زده بودن تو سر خودشون و از اون به بعد علاوه بر بیمارستان و فیزیوتراپی و اموزش معلولین / مشاور هم می بردنش .
می گفتن خوب شده / بهتر شده . خوشحال تره شایدم اروم تر اما یه مدت بعد پویان خودشو با یکی از چاقوهایی که جمع می کرد و هر روز برق می انداخت کشت !
وصیت نامه یی نداشت / هیچی ، فقط توی دو خط بدون خداحافظی و اَدای خاصی نوشته بود تخت شو بدن به یه معلول نیازمند و چاقوهاش رو نگه دارن !  

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

        خود ....... ارضایی با اون همه نقطه ی بی دلیل یا با دلیل ِ وسطش 
                                          یه ساله شد !

پ.ن / پارسال اذر ماه که شروع کردم به نوشتن اینجا شرایطم یه جورایی شبیه امسال اذر ماه بود / نتیجه اینکه یه سال اینجا نوشتم و تجربه کردم ، اما تا اونجایی که ممکن بود توی یه قسمت های دیگه ی زندگیم درجا زدم !
پ.ن اول / خود ....ارضایی واسم اتفاق های خوب و شاید بدی هم داشت / اما با تمام اینا چیزهای ارزش مندی رو بهم داد !
پ.ن دوم / از همه اونایی که این یه سال من و خوندن ، ممنونم / چه اونایی که کامنت گذاشتن و من رو همیشه خوشحال کردن و چه اونایی که خاموش و بی سرو صدا خوندن ! 
پ.ن سوم / نوشتن تجربه ی ِ خوبیه / وبلاگ ضدخاطرات نوشته ی جناب سولوژن باعث شد من وبلاگ خودم و داشته باشم و بنویسم / امیدوارم اینجا هم یه زمانی واسه کسی انگیزه ی نوشتن شه ! 
پ.ن چهارم / آقای فهیم نویسنده ی وبلاگ گفت و چای مدتی که به دلایل خودشون نمی نویسن / امیدوارم دوباره نوشتن و شروع کنن ! 


۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جای خوبیه فقط یکم دور ِ

این روزها بدجور، آدم های دور و اطراف در حال رفتن هستند / همه ی کسانی که به نوعی می شناسی شان / ان هایی که دوستشان داری / ان هایی که نمی شناسی و دورادور می بینی ، ان هایی که نوشته هایشان را می خوانی / ان هایی که بهشان فکر می کنی و همه ان هایی که دلت برایشان تنگ خواهد شد / همه به نوعی یک جای فرایند رفتن هستند / امسال نه سال بعد ، شده حکایت شتری که در خانه ی همه می خوابد / کشور و قاره اش ممکن است یک فرق هایی بکند اما در نهایت همه رفتنی هستند !
بعش ادم می ترسد / از این همه ادم هایی که خودشان دارند تبدیل می شوند به یادشان  / این می شود که سر شبی نیم ساعت می خوابد و بعد تا صبح انقدر به سقف اتاق خیره می شود که سقف سوراخ شود !
هر روز یک نفراز یک گوشه زندگی و خاطره و مهمانی و فلان کافه / فلان صندلی و فلان جمع همیشگی کم می شود / می رود یک جای ِ خوبی که دور است  
ادم می ماند این همه حس از دست دادن را کجای زندگی اش کجای وزن چند ده کیلوییش جا دهد / این همه را بچپاند کجا که خودش هم باورش شود که خبری نیست 
مساله کجا سخت تر می شود که ادم رو راست که نگاه می کند می بیند خودش هم رفتنی است / یک جای دوردست / شاید یک جای خارج از دسترس برای خیلی های دیگر !

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

جات خالیه !

این روزها دلم یه ادمی رو می خواست که همه چیزهای که واسه من مهمن ، واسه اونم  مهم باشه / یه ادمی که همه چیزهایی جالبی که من و شگفت زده می کنه رو ببینه و بفهمه!
یه ادمی که برای حرف زدن باهاش احتیاج به تعریف و توضیح و تفسیر و مقدمه نداشته باشم ! یکی که میشد بهش زنگ زد و گفت دیدی چی شد / دیدی این جوری شد / دیدی بهت گفته بودم ؟
یه ادمی که همه ی گذشته رو / همه ی فیلم رو / همه ی تورو بدونه / یه ادمی که اشک هات و گریه هات و بغض هات و شکست هات و خوشحالی هات و شانس هات و بدونه / اسم مامان بابا و ادرس خونت و بدونه ! یه ادمی که بدونه چند سال پیش چی بودی و چند سال بعد می خوای چی بشی / ادمی که ارزوهات و شنیده باشه !
ادمی که بدونه کجاهات زخمه / کجاهات ترسه / کجاهات امید ! 
ادمی که وقتی می بینیش بتونه حدس بزنه  چرا الان اینقدر ساکت و بی رمق و غمگینی ! ادمی که چشم هات و بشناسه / خودت رو بشناسه ! ادمی که منتظرت بمونه تا بهت بگه چی شد ؟ چی کار کردی ؟ یالا  زود باش تعریف کن واسم !
یه روزایی دل ادم بدجوری یه همچین ادمی می خواد !


۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

همه ی جاهای ِ گرم آدم ها

همه آدم ها یک چیزهای مشابهی دارند در جاهای ِ مشابه شان / حالا شاید چیزهای ِ مشابه شان هم رنگ و ریخت و شکل و شمایل نباشد اما حس شان یکی است
بعد آدم ها چون آدم هستند ، دوست دارند چیزهای مشابه شان را به هم نزدیک کنند
دوست دارند چیزهای مشابه شان را به چیزهای مشابه دیگران بچسبانند
دوست دارند به چیزهای مشابه هم نگاه کنند ، دست بزنند و فکر کنند
آدم ها دوست دارند لبشان را به لب ِ دیگران بچسبانند و نه مثلا پیشانی یا صورتشان
آدم ها معمولا چیزهای ِ گرم را دوست دارند شاید چون همه ی چیزهای مهم ِ آدم ها گرم هستند
آدم ها کلا چیزهای ِ گرم مشابه چیزهای ِخودشان دردیگران را خیلی دوست دارند / چون آدم ها آدم اند دیگر
بعد بعضی از آدم ها عین من نمی فهمند چرا بعضی از آدم های دیگر ، با اینکه چیزهای گرم دیگران را دوست دارند اَدا در می اورند که ندارند
چرا بعضی ها می گویند آدم ها ، آدم نیستند و مراقب اند کسی چیزهای گرم دیگران را دوست نداشته باشد ، چیزهای گرم دیگران را نبوسد و به چیزهای گرم دیگران دست نزد / حتی وقتی خود دیگران می خواهند !!
چرا بعضی ها نمی گذارند آدم ها با همه جاهای گرم خودشان آزاد باشند

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

قبلا بیشتر / الان کمتر


قبلا بیشتر حرف می زد / بیشتر می خندید الان خیلی کمتر . تو ماشین که کنارش می نشستم درباره ی ادم ها حرف می زدیم ، اونایی که رد می شدن اونایی که می شناختیم ، الان بیشتر موزیک گوش میده / خیابون ها رو جا می ندازه و از شلوغی شکایت می کنه .
قبلا ته ریش می ذاشت / بهش می اومد / هر وقت می بوسیدم ، سروصدا می کردم که نکن صورتت زبره  / الان ته ریش نمی زاره صورتش نرمه اما خیلی هم رو نمی بوسیم
قبلا هر هفته جمعه ها فیلم ترسناک می دیدیم و من جرات دیدن نداشتم / الان مدت هاست هیچ فیلمی با هم ندیدیم
قبلا بیشتر با هم بودیم الان هم اون نیست هم من 
قبلن اگه باهام حرف نمی زد / اگه ناراحت بود ازم شب خوابم نمی برد / الان مدت هاست با هم مشکل داریم و من شب ها خوابم می بره .
یه عکس ازش تو اتاقم دارم / یه جوان سی و چند ساله یی که من خیلی دوستش داشتم  قبلا بیش ترشبیه عکسش بود الان کمتر .
وقتی از یه گوشه به خودم و خودش نگاه می کنم / می بینم پدرم پیر شده و من بزرگ !

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

گُلــــــی

اسمش گلناز بود / بهش می گفتن عمه گلی / واسه همین منم بهش می گفتم عمه گلی / سی و چند سال بیشتر سن نداشت / دختر بزرگ خانواده بود و برادرهاش از خودش بزرگتر بودن و سه تا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت !
معمولی بود / سنتی بود / از اونایی که خانواده و جامعه همه چیزشون و گرفته / همه جوره تسلیمش کرده بودن / اما خیلی مهربون بود / ازدواج نکرده بود / خواهرهاش هم به خاطر اینکه گلی خواهر بزرگتر بود مجرد مونده بودن !
یه چند وقتی بی رمق شده بود / بعد معلوم شد تو سینه اش توده داره / سرطان سینه بود / یه سینه شو کامل برداشتن ! موهاش مشکی بود / همه اش ریخت ! چند وقت بعد متوجه یه توده مشابه تو سرش شدن / عمل کرد / بینایی یه چشم شو از دست داد ! /
 توده ی سینه اش باز رشد کرد و دیگه داشت می مرد / روز اخر تو بیمارستان از خواهراش به خاطرمجرد موندن شون حلالیت خواسته بود / می گفتن چند ماه بوده خودش رو نگاه نمی کرده تو آینه / واسه بار اخر خودش رو نگاه می کنه و دو ساعت بعد تو بیمارستان بی هیچ تعلقی از دنیا ، فقط با یه اسم عمه گُلی می میره !
بعد از مردنش تمام نگرانی داداش ها و باباش دلیل مرگش بود / خونواده اش عیب می دونستن بگن سرطان سینه داشته به همه یه چیز دیگه گفتن.
یه سال گذشته و دو تا از خواهراش ازدواج کردن و یه دونه شون مونده / باباش اون روز تو سالگرد فوتش می گفت / همینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست !!!

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

همیشه یک نفر هست که از آن طرف بیاید !

دیشب از تمام شهر و وطن و سرزمین و خانه ی پدری و مفاهیمی از همین دست یک گوشه خیابانی را می خواستیم که توی حال و هوای خودمان کنارش / گوشه یی پهن باشیم و یک کمی هوا بخوریم / یک کمی ولو باشیم / خلاصه یک جایی باشد بی سر خر، که دو نفر انسان ِ کاملا بی شرف از آن طرف می آیند و به راحتی به ما می گویند جمع کنید خودتان را و بعد با آن مدل قیافه های حق به جانبآنه و کثیف نگاهت می کنند و اتفاقا منتظر می شوند که آدم خودش را جمع کند و حتما برود !
اینجا همه چیز متعلق به آنهاست و ما / خودمان ، موجودیتمان و اعتقادتمان / غلطِ اضافی هستیم !
اینجا همه چیز حکمت دارد / و حکمت وجود بعضی آدم هایش ، سر خورده کردن و فراری دادن بقیه ی ِ آدم هاست !
همیشه کسانی هستند که از آن طرف بیایند و بر.ینند به لحظات ناب زندگی شما !آدم اگر ذره یی شک و مقداری هم دلتنگی داشته باشد برای نرفتن / بعضی ها هستند که مصمم می کنند آدم را به رفتن !
بند ناف ما را که همین جا بریده اند لاقل اشهدمان را اینجا نگویند / گاهی فکر می کنم نکند توی قبر هم یکی ازآن طرف بیاید و بگوید خودتان را جمع کنید / قبرستان ماست !


۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

میگن سوخته اما من همش فکر می کنم مُرده !

دیروز لب تاپم سوخت !
خیلی ساده مُرد / عین ادم ها که امروز ممکن است باشند و فردا نه / شبش کار می کرد خوب بود درست بود / خاموشش که می کردم سالم بود اما صبح به کل از کار فتاده بود
وقتی تست فنی شد و گقتند سوخته و پسرک مسئول به کنایه گفت خانم نوت بوکتون از دست رفته / دلم می خواست بزنم توی دهنش
خنده ندارد / انتقاد و تعجب هم ندارد
برای آدمی مثل من لب تاپم حکم خیلی چیزها را داشت
حکم مادرم / پدرم گه گاه دوستانم
سه سال هر جایی که بودم ، بود / سه سال بی چون و چرا شب تا صبح / بیشتر از همه /  اصلا برای خودش آدمی شده بود / شاید فقط اسمش کم بود !
بی منت بود / هر وقت که می خواستمش بود / گرم بود / روی شکمم که می گذاشتمش اصلا انگار زنده بود/
خلاصه اینکه از همه چیز به من نزدیک تر بود/ کلی از شب ها آخرین چیزی که قبل از خواب دیدم صفحه همین لب تاپ یک کیلو و نیمی بود !
توی جاده موقع تنهایی / موقع ناله و زاری حتی موقع بهم زدن با ادم ها هم همین دو تکه سیم و مدار بود که بی هیچ چشم داشتی نمی گذاشت خیلی تنها باشم !
من لب تاپم را دوست داشتم باور کنید بیشتر از خیلی از ادم های زندگی ام
حالا عین یه تیکه فلز و چند تا سیم افتاده گوشه ی میز
نگاهش می کنم / صفحه اش را باز و بسته می کنم / خبری نیست / صدای فنش دیگر در نمی اید
غصه ام می گیرد / انگار شخصیت ِ خودش را داشت برایم
اگر توی این سه سال یه لیوان آب هم دستم داده بود شک نکنید برایش مراسم ختم می گرفتم!

پ.ن / آخرش اینکه هر چند عجیب آدم هایی مثل من هستند که دو تکه سیم و مدار برایشان فقط  تکنولوژی نیست جای خیلی چیزها را دارد /  صبح تا شب / شب تا صبح ، به خصوص موقع هایی که هیچ کس نیست / حتی شما دوست عزیز !

پیر شدی یادت نیست !

ساعت حدود های پنج و نیمه ، مطب دندون پزشکی / هوا تقریبا گرگ و میش شده / روی صندلی روبه روی پنجره ها لم دادم و منتظرم کار ِ مادرم تموم شه !
یه خانم پنجاه و چند ساله میاد داخل و رو صندلی رو به روی من می شینه / صورتش چروک بود / حال و وضع جالبی نداشت / معمولی ، خم شده زیر بار زندگی / اما من می شناسمش ، معلم کلاس ِ چهارم دبستانم ِ خانم فلانی !
یهو ناخودآگاه بر می گردم به نه ، ده سالگیم / موقعی که این زن چروکیده و نسبتا کُرک و پر ریخته ی امروزی که رو به روی من نشسته ، جوون تر بود ! موقعی که دندون تو دهنش بود و عین امروز همشون نریخته بود / یادم می افته  کلاس چهارم بودم و تازه این اصطلاح " مگه من برگ چغندرم " رو یاد گرفته بودم / یاد ِ اون روزی می افتم که تمرین و زودتر از همه حل کردم و بهم گفت بیا پای تخته توضیحش بده ، دودیدم پای تخته مسئله و جوابش و نوشتم وقتی خواستم توضیح بدم ، نذاشت و خودش شروع کرد به حرف زدن ! نمی دونم چرا اما بهم برخورد شایدم دلم می خواست هر جوری شده از این اصطلاحه استفاده کنم / دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم خانوم همه رو که شما توضیح دادین مگه من اینجا برگ چغندرم ! زنیکه بی مکث من و از کلاس انداخت بیرون / تمام ساعت و پشت ِ در کلاس بودم ! بعدش هم هیچ وقت دیگه روی خوش به من نشون نداد تا آخر سال! چند بار سر کلاس هاش نرفتم چقدر ازش بدم می اومد و اینکه من رو از خیلی چیزها بیزار کرد!
بر می گردم به زمان حال ، باز توی مطب دکترم / دیگه روبه روم نیست اومده و بغل دستم نشسته / بهش یه نگاهی می کنم / دلم می خواد بهش بگم که خوشحالم که این جوری شده که دندون توی دهنش نمونده تا از اون لبخند های مسخره تحویلم بده چقدر ازش بدم می اومده که خیلی خوبه که الان اینقدر مفلس شده / بهم نگاه می کنه مهربون و پیر لبخند می زنه و میگه ببخشید خانم ِ جوون می تونم چند تا سوال بپرسم ازتون / بهش نگاه می کنم دلم می خواد بگم ... / فقط میگم : پیر شدی یادت نمیاد !
پا میشم و میرم  پشت ِ در مطب منتظر ِ مادرم می ایستم !

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

فضول هرگز نیآســــــود !

دو / سه سال پیش من و یکی از دوستام تصمیم گرفتیم واسه اینکه تو راه / توی اتوبوس حوصله مون سر نره یه ابتکاری به خرج بدیم ! ابتکارمونم از این قرار بود که فیلم بخریم و توی راه با لب تاپ ببنیم ! خب حالا نکته ی ابتکاریش کجا بود ؟ اینکه تصمیم گرفتیم فیلم ِ ترسناک بخریم و ببینیم !
 خلاصه اینکه ترسناک ترین فیلم موجود و انتخاب کردیم / بلیط ساعت ده و نیم خریدیم / ردیف صندلی های ته اتوبوس نشستیم و 
شروع کردیم به دیدن فیلم / همه جا تاریک / توی جاده / چراغ های اتوبوس خاموش / یه وضع خاص و وحشت آوری بود ! از اونجایی که جفتمون هم ترسو بودیم صحنه های ترسناک و یا به کل چشمامون و می بستیم یا شال مون و تا ته می کردیم تو حلقمون که صدامون در نیاد / اصلا خود آزاری عجیبی بود !
همه چی داشت خوب پیش می رفت / فیلم به قسمت های اوجش رسیده بود و ما هم در حال سکته کردن بودیم ، که راننده تصمیم گرفت وسط راه مسافر سوار کنه / دو تا خانم میان سال با یه پسر یازده دوازده ساله سوار شدن و از بد روزگار اومدن و ردیف آخر پیش ما نشستن ! اتوبوس هم از اون مدل هایی بود که ردیف آخرش صندلی هاش پنج تایی و به هم چسبیده بود !
ساعت حدودهای دوازده و نیم شب بود / دیگه تقریبا همه خوابیده بودن / اتوبوس دوباره حرکت کرد و ما هم مشغول ِ دیدن فیلم شدیم باز!
اما / ماجرا از کجا شروع شد / از اونجایی که خانمی که بغل دست ما نشسته بود از اون فضول های روزگار از آب درومد و تمام سعی شو می کرد که ببینه ما داریم با اون هیجان چی و نگاه می کنیم !
خلاصه اینکه این بنده خدا هر کاری بلد بود کرد که صفحه مانیتورو ببینه !
فیلم دیگه به نقط ی اوجس رسیده بود / من داشتم سکته می کردم / دو تا دستام و گذاشته بودم رو دهنم که جیغ نزنم/ دوستم هم همین طور / تو یه لحظه جفتمون چشما مون و بستیم که نبینیم / اتوبوس ساکت / همه جا تاریک / ساعت یک شب ... که یهو تمام اتوبوس با صدای جیغ و یا امام حسین گفتن خانم بغل دست ِ ما از جا پریدن !
آخرش اینکه فهمیدیم خانوم ِ بغل دست ما بریده بریده داشته مانیتور و نگاه می کرده و تو لحظه ی اوج ترس ِ فیلم که ما چشمامون و بسته بودیم ، اون نگاه کرده و از ترس و شک زدگی داد زده یا امام حسین / اونم ساعت یک شب وسط اتوبوسی که همه خوابن !
خلاصه اینکه / این میشه نتیجه آدم ِ فضول ! فضول هرگز نیآسود شاید از حسودم بیشتر !

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

در همین حد حتی

من عاشق راندن بودم نه فقط رانندگی / یادمه هیجده سالم نشده کلاس رفتم و همون بار اول هم قبول شدم / بعد هم چند جلسه اضافی تعلیم ِ توی شهری رفتم / اقایی که مربی من بود تا اونجای که ممکنه ، بادم کرد که دیگه می تونی بشینی و مشکلی نداری و کارت عالیه!
یادمه اومدم تو خونه / ماشین تازه تحویل گرفته ی بابا و برداشتم که برم بیرون و حتی حاضر نبودم ماشین قدیمی و ببرم !
پدرم دو تا کلمه ی ساده گفت / یک جمله / اینکه می بری و می زنی
یادمه که گفتم نه من بلدم
با اعتماد به نفس کامل ماشین و از پارکینگ دراوردم و بردم
بابای من یه عادتی داره اونم اینه که می زاره همه گهشون و تا ته بخورن و بعد به خدمتشون می رسه
ماشین و بردم / حدود نیم ساعت بعد تصادف کردم / مقصر ِ کامل بودم
پیاده شدم / خجالت کشیدم / ترسیدم حتی
صد بار به بابام زنگ زدم که بیاد اما نیومد / خیلی راحت نیومد
هنوزم استرس و گه گیجگی اون روزو یادمه
حالا آخرش اینکه مواظب باشید کی بهتون میگه کارت خیلی عالیه و چرا اینو بهتون میگه؟
مواظب باشید یکی مثل مربی رانندگیتون نباشه که یه کلاژ و ترمز اضافی اون ور زیر پاهاش باشه .
اینکه که خیلی جاها تو زندگی یکی اون طرف هست که داره یه کارهایی و می کنه و شما خبر ندارید / حتی اگه کارش در حد گرفتن یه نیش ترمز ساده باشه تو زندگی ِ شما !