۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

شوالیه یی پشت در توالت

بزرگترین مشکل من تو سن ِ سه / چهار سالگیم گیر کردن پشت ِ در توالت بود / فرقی نداشت توالت خونه ی مامان بزرگم اینا باشه یا توالت مهد کودک مون یا حتی توالت خونه ی همسایه مهم این بود که من پشت درش گیر می کردم تا یکی بیاد منو دربیاره بیرون از اونجا ! این راز مشترک و فقط من می دونستم و مامانم و مربی مهد کودکم / بقیه رو حاضر بودم بمیرم و نفهمن !
یه روزایی که مامانم نبود اگه مهمون نداشتیم در توالت و نمی بستم و می رفتم اگرم که کسی بود یه دفتر نقاشی و دو تیکه بیسکویت با خودم می بردم اون تو که نه از گشنگی بمیرم نه حوصله ام سر بره تا یکی بخواد بره توالت و در باز کنه و من بیام بیرون / به روی خودمم نمی اوردم که من کلا با مقوله ی توالت و در ِ توالت مشکل دارم !
مهم ترین همبازی من تو بچگی حامد پسر همسایمون بود که من هر روز می رفتم خونه شون بازی / یادمه یه روز که از فرط جیش داشتم به خودم می پیچیدم و آبروداری می کردم حامد بلند شد که بره توالت و منم پشت سرش که میشه منم باهات بیام توالت / اون بنده خدا هم چند تا رنگ عوض کرد و یکم دورو بر نگاه کرد و گفت چرا اخه ؟ / منم که عمرا خودم و لو می دادم به حربه ی تهدید متوسل شدم و گفتم یا با من میای توالت یا دیگه نمیام خونتون بازی / اون بیچاره هم راضی شد حالا ما تو توالت نرفته مامان حامد سر رسید و یه آبرویی از ما برد که نگو !
توبیخ / مامان بابای حامد و داداشش که پنج سال از ما بزرگتر بود و مامانم و بابام و داییم که اون موقع پیش ما بود و جمع کرده بود ما رو نشونده بودن وسط که داشتین چی کار می کردین ؟ / یادمه بابام می خندید اما مامانم عصبانی بود و مامان حامد که انگار ما رو موقع کار خلاف گرفته باشه سخنرانی می کرد فکر کنم اگه دو سال بزرگترم بودیم می بردمون پزشک قانونی ! خلاصه بعد از کلی سخنرانی ِ مامانش مربوط به جنسیت و این حرف ها که من خیلی چیزی ازش نمی فهمیدم و داشتم از حجم جیش تو مثانه م می مُردم قضیه خاتمه پیدا کرد اما دیگه بازی بی بازی و خونه ی حامد اینا و خود حامد ممنوع !
خوشبختانه قضیه یه ماهه یادشون رفت و ما تونستیم تو خونه ی هم که نه ، اما تو حیاط بازی کنیم / احتمالا چون حیاط توالت نداشت!
حالا مهمترین قسمت موضوع این شد که قهرمان بچگی های من نه بَت من بود نه سوپرمن نه شوالیه یی با اسب سفید که بپره بیرون از یه جایی و منو با خودش ببره / قهرمان و خدای ِ من تو بچگی برادر ِ ده یازده ساله ی حامد بود / اون کسی که دل سوزانه پشت در توالت می ایستاد تا کار من تموم شه و در و واسم باز می کرد و چیزی به روم نمی آورد !
 بعدها خودم یاد گرفتم در و باز کنم و بعد تر ها اونا واسه همیشه از اون خونه رفتن !


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

من / او / تو

 من و زندگی هیچ وقت با هم دوست نبودیم شاید از اون روزی که زندگی تو سن دو سالگی منو از بیست تا پله انداخت پایین تا بمیرم  دیگه با هم دوست نبودیم / زندگی بارها سعی کرد منو بکشه / بارها اشکمو دراورد / بارها بهم پشت کرد / شاید به خاطر همه ی اونا من و زندگی همیشه با هم دعوا داشتیم / گاهی که از زندگی می پرسم اونم همین قدر از من شاکیه  بارها خجالت زده ش کردم / بارها ازش فرار کردم / اون میگه دعوای ما از اونجایی شروع شده که من تو سن هفت  سالگی احساس کردم که این زندگی لیاقت منو نداره / زندگی میگه هیچ وقت عمدی کاری نکرده با من،  اما من حرفش و باور نمی کنم / زندگی حتی تو یک روزگی هم خواست منو خفه کنه و اگه مامانم نرسیده بود زندگی منو کشته بود / به هر حال همون حدودای بچگی از اونجاهایی که من تونستم فکر کنم من و زندگی همو دوست نداشتیم !
حالا امروز بعد از مدت ها من و زندگی ساکت و آروم روبه روی هم نشسته بودیم نه اون از من انتظاری داشت نه من منتظر چیزی از اون بودم / داشتم با هم غرغرمون و می کردیم که غریبه یی آمده به من و زندگی می گوید : می دانید مشکل شما چیست ؟
 با تعجب می گوییم نه / می گوید اینکه تو و زندگیت خدا ندارید / همان خدایی که از رگ گردن نزدیک تر است به هر کس !
من و زندگی به هم نگاه می کنیم و می دانیم که تنها چیزی که در زندگی از رگ گردن به من نزدیک تر است سیم هدفون و ام پی تری پلیرم است و بس / من و زندگی با هم زیر لبی می خندیم / غریبه ادامه می دهد نخندید مشکل امثال شما همان بی اعتقادیتان است بی خدایی هایتان / اصلا همین بی بودن هایتان / من و زندگی خنده مان گرفته است دیگر / غریبه بلند می شود و به من و زندگی می گوید اصلا جفتتان بی شرف هستید ، عوضی های ِ بی اعتقاد ِ بی همه چیز ! من و زندگیم را بی همه چیز خطاب کرد و  گفت هر دویمان پوچ هستیم و رفت !
گفت رابطه ی من و زندگیم نامشروع است !

پ.ن/ چیزی که بیشتر از همه چی ناراحت کننده است برام ادم هایی هستند که میان وهمه ی ناموفقی هاتو ربط میدن به بی ایمانی هات !


۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

خاله بازی ِ سیاسی

ایران جایی ست که در آن دختر بچه های هفت / هشت ساله ساعت سه بعدظهر در اوج گرمای ِ تابستان عروسک به دست ، دم ِ در خانه می نشینند و به جای خاله بازی از مواضع سیاسی باباهایشان دفاع می کنند / خبر بی بی . سی برای هم تفسیر می کنند / یک جبهه می شوند و سعی می کنند یک دیگر را متقاعد کنند !
جایی ست که در آن مادرها از همان هفت / هشت سالگی بچه ها را گوشزد می کنند که از این حرف ها نزنند / بچه هایی که ترسانده می شوند که مگه بابات نگفت دیگه حرف های سیاسی خونه رو جایی نزنی !
ایران جایی ست که همیشه کسی هست که پشت در بایستد و بگویید حرف سیاسی ممنوع !
یا خاله بازی تو بُکن / یا بازی بی بازی! پاشو بیا تو !!!

 ایران یعنی اینجا / جایی که در آن بچه ها به جای خاله بازی / سیاسی بازی می کنند !


۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

فرار ِ آدم ها

گه گداری که خیلی گذرا تلویزیون نگاه می کنم یا داره یه سریال جدید تبلیغ می کنه یا داره یه سریال نشون میده که توش یه سری آدم ِ بی هویت ِ بی چاره ی ِ گول خورده ی ِ بلند پرواز بلند شدن رفتن اون ور آب و تهش یا بهشون تجاوز شده یا تو شبکه های قاچاق افتادن یا بی پولن و مستخدم یه رستوران یا بچه هاشون سر راهی شدن یا ایدز گرفتن یا برگشتن و دارن واسه شبکه ها ی جاسو/سی کار می کنن / دیگه نهایت خوش بینی اینه که نادم و پشیمون برگشتن  به وطن وگفتن که رفتن بزرگترین اشتباه زندگیشون بوده / آخ چقدر اینجا همه چی خوبه / چقدر امنیت / ما عجب خرهایی بودیم که رفتیم ها !
بعد فکر می کنم خب اگه قرار بود این هارو نشون نده و مثلا یکم احترام / قانون مندی / یه پارک بدون پلیس / ابراز احساس وسط خیابون / دو تا ساحل زیبا / یه پل هوایی بی گدا / یه روز آفتابیه بی روسری / کلی آدم راحت / کلی دست که توی یه دست دیگه است /  یکم آرامش و خیلی چیزایی و که ما نداریم و نشون بده که دیگه نمیشد/ اونجوری ممکن بود نصف آدم های این جا دق کنن !
اونجوری شاید یه کشور می موند با شصت میلیون مهاجر / شاید تو سرشماری بعدی به جز یه عده کسی نبود که بشمارنش !

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ماماناشون

کارتون های دوران بچگی هامون
.
چوبین
بینوایان (کوزت)
حنا دختری در مزرعه
هاچ زنبور عسل 
بنر سنجاب کوچولو
هایدی
جودی آبوت
آن شرلی
.
دقت کردین همشون مادر نداشتن  وهمیشه  یه نفر مادرشونو یابرده بود یا خورده بود ! /همشون دنبال یه چیزایی بودن  که هیچ وقت پیداش نکردن و بهش نرسیدن ! 
یعنی مارو از همون دو سالگی با هر چی واقعیت تلخ تو زندگی بود آشنا کردن !

پ.ن / من این پست و دیشب گذاشتم که به خاطر مشکل بلاگر امشب منتشر شد تو وبلاگ !

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

به نام خداوند بخشنده و مهربان

امیر پسر نه ساله ی همکار مادرمه .
معلم پرورشی مدرسه شون بهش گفته که نباید دختر عمه ی همسن و سال خودشو که تازه واسش جشن تکلیف گرفتن و ببوسه / معلم دبستانشون گفته اگه ببوسیش خدا می برتون جهنم و اونجا جای بوس ِ تون و با میله ی مذاب ! می سوزونه !
یه بچه ی نه ساله که وقتی اینو شنیده یه نقاشی از خدا کشیده / خدا رو شکل بابابزرگش که بد اخلاقه و غرغر و پیر ِ نقاشی کرده / یک پیر مرده که عصبانیه و یک عصا دستشه که با اون می زنه تو سر همه ی بچه ها و آدم ها یی که زیر دستش هستند  !
حالا دو سه هفته ی پیش تو انجمن اولیا و مربیان مدرسه تصمیم گرفتن سال بعد تو مدرسه قبلی ثبت نامش نکنن / از وقتی فهمیده نمی تونه بره مدرسه ی قبلیش و با دوستاش باشه زیر نقاشیش نوشته
                 خدا مطمئن باش یک روز اعدامت می کنم !!!!!!!!

پ.ن / مامانش ازش پرسیده که چرا اعدام ؟ / به مامانش گفته مگه اینجا هر کی و که دوست ندارن اعدام نمی کنن !!!

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

آقای ِ دکتر

دانشکده ی ما پر بود از آدم های عجیب و غریب / پسرهایی که پشت دانشکده سیگار می کشیدند و عکاسی می کردند / دخترهایی که در آتلیه ها طرح می زنند ، فیلم می دیدند و پانتومیم بازی می کردند !
اما یکی مان بود که با بقیه  فرق داشت / بچه ها آقای ِدکتر صدایش می کردند!
آقای دکتر پسری بود درازو باریک با قدی بلند که همیشه کج راه می رفت و موهایش یک وری بود بر سرش / که از همه ی بچه ها پنج سال  بزرگتر بود !امتداد ِ خط شانه هایش صاف نبود به خاطر همین همیشه یه وری راه می رفت ( دقیقا یادم نیست شانه ی چپش بالاتر بود یا راستش ) هر چه بود یکی بالاتر از آن یکی بود / همیشه هم  تند حرف می زد آنهم زیر لبی !
آقای دکتر پنچ سال پزشکی خوانده بود قبل ازآمدن به اینجا / به همین دلیل از همه مان پنچ سال بزرگتر بود و بچه ها آقای دکتر خطابش می کردند / خودش گفته بود که یک روز یکی از نزدیکانش البته هیچ وقت دقیقا نگفته بود که کدومشان ؟ تصادف می کند و این آقای دکترمان نذر می کند که اگر زنده بماند و خوب شود از پزشکی انصراف خواهد داد ! همیشه با خودم می گفتم نذر از این بهتر نبود آخر / بعدها فکر می کردم احتمالا نذر و این حرفها همه اش بهانه بوده برای ترک تحصیل !
آقای دکتر بسیار به فاطمه دخت محمد علاقه مند بود و از همان روز اول که همه مان ترم صفری بودیم یک لیستی تهیه کرده بود از دخترهای خانوم دانشگاه و صد البته خوشگل ترین و اهل معاشرت ترین هایشان و شروع کرده بود به خواستگاری کردن  از یک به یک شان همیشه هم تاکید می کرد قصدش ازدواج است و نه دوستی و به قول خودش نگاه شیطانی و شهوت آلود !
همه هم یکی به یکی جواب رد حواله اش کرده بودند و این اواخر دیگر اگر از کسی خواستگاری می کرد میشد موجب سرشکستگی طرف و صدایش را بالا نمی آورد !
یکی دیگر از توانایی های آقای دکتر جزوه نویسی بود تا آن حد که عطسه ی استاد میان کلاس را هم در یادداشت هایش ثبت می کرد / اما خدایی جزوه هایش کامل بود !
آخر ترم ها می رفت جزوه ها را تکثیر می کرد برای همه و پانزده صفحه ی اول همه ی جزوه هایش را از عشق شعر می نوشت و از آیات قرانی می گفت و از عفاف و انس فاطمه و روابط پاک و نوشته های خودش که خواهرم خودت را به نگاه های هوس آلود هم کلاسی ات نسپار و از این حرف ها! / و بچه ها که جزوه به دست ساعت ها در تریای دانشگاه می خواندند و می خندید !
واقعیت این بود که بچه ها همان نگاه های شیطنت آمیز و هوس آلود پسرهای دانشکده مان را بیشتر دوست داشتند تا نگاه های کجکی ِ آقای دکتر را ! واقعیتی که آقای دکتر نفهمید !
حالا نتیجه ی کنکور ارشد آمده و رتبه ی آقای دکتر تک رقمی شده است / امروز می توانم بگویم دانشکده ی ما پر بود از آدم های معمولی اما یکی از بچه ها که آقای دکتر صدایش می کردند خیلی عجیب بود !
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

زمان بندی / صد در صد تضمینی !

از همان اول هم آدم معتقدی بود !
تا آنجا که یک روز در مجلسی از حاج آقای محل شنید که ساعات ِ نزدیکی زوجه  با سلامت ِجنین به وجود آمده رابطه ی مستقیمی دارد انگار / گویا میشد یک جورهایی به علم ژنتیک گفت گورِ بابایت و یک چیزهایی را شخصا تنظیم نمود ؟! / حاج آقا فرموده بودند خودتان را به برنامه ی زمان بندی ما بسپارید / صد در صد تضمینی ست!
توی ذهنش غوغایی شده بود ،  همیشه دلش یک دختر می خواست که باحیا باشد و باهوش و بلند بخت و زیبا  / دیگر تحمل نیاورد و به حاج آقا نامه یی نوشت که زمان بندیی بفرماید برای برنامه ی روابطشان !
در جواب حاج آقا فرموده بودند : اگر خواهان فرزندی باهوش هستید نیم ساعت قبل از نزدیکی باید بر آلت و کمر شوهرتان دعا بخوانید اگر طالب دختری با حیا و آبرومند هستید نزدیکی باید درنیمه ی شب و درمکانی تاریک و بی نور صورت پذیرد / اگر بلند بختی مد نظرتان است مکان نزدیکی باید حداقل یک متر از سطح زمین فاصله داشته باشد گویا تا دو و نیم متر هم مجاز است بیشتر از آن احتمال سقوط دارد و توصیه نمی شود !؟
در مورد زیبایی دختر هم فرموده بودند اگر خواست خدا باشد و البته مادر ِ کودک زیبا رو باشد آن هم می شود در غیرآن باید این فاکتور را بی خیال شد البته احتیاطا می شود گلابی و هلو به جایش زیاد خورد !
آخرش در شبی که ماه هم در آسمان نبود با همکاری اهل محل ، چراغ های خیابان را خاموش کرد / فیوز خانه را زد و درتاریکی مطلق روی میزآشپزخانه / دعا به دست / مو به مو طبق دستورات  به زوجه اش نزدیکی نمود !
تا نُه ماه تمام هم هر روز دو کیلو هلو و گلابی از میوه فروشی محل سهمیه داشت / انباری و تازه اش هم فرموده بودند فرقی ندارد !

آخرش فارغ شد / دو قلو پسر زاییده است / هوش و حیایشان را دیگر نمی دانم ؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

گذشته شمار

و ما انسان هایی هستیم که گذشته را می شماریم گاهی مشترکاٌ / گه گداری تنهایی و یک روزهایی گذشته ی خودمان را با دیگران !
یک تکه سبزی کافیست که بشماریم  سال پیش آن روزها / که همه چیز یک رنگ دیگری بود برای همه / همین می شود که بگوییم پارسال آن روزها و بعد بشماریم و تقویم  بنگریم  و برسیم به امروز و امسال و این روزها... اینجا شاید سه نقطه هایمان مشترک باشند !
یک روزهایی تنهایی می نشینیم و باز هم شمارش می کنیم همه چیز را در گذشته که اگر/
رفته بودم...
گفته بودم... 
قبول شده بودم...
امروز میشد دو سال تمام و هی می رویم عقب تر و عقب تر تا آنجا که بگوییم اگر دو سالگی سرخک گرفته بودم امروز شاید ... که می شود سه نقطه های خاص هر کداممان! 
گاهی اوقات هم گذشته را می شماریم خودمان را با یکی دیگرکه اگر/
بود...
زنده بود...
اگر گفته بودم فلان حرف را یا شاید فلان جمله ی آخر را...
امروز میشد چند سالش ؟ / امسال میشد چندمین سالگرد ؟ الان موهایش تا کجایش بود ؟ و هی ادامه اش می دهیم و قیاسش می کنیم تا برسیم به امروز ... سه نقطه هایی که او باید پر می کرد!

پ.ن / اشتباه نکنید موضوع حسرت ِ گذشته  را خوردن نیست / ذهن ِ کنتورانداز ِ گذشته شمارمان است که دست از سرمان بر نمی دارد حتی این روزها !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

انگار

گاهی اوقات توی تخت یک تب خفیف داری که بیدارت می کنه / هر چند حال نداشته باشی و خسته ، گاهی اوقات یه حرارتی هست پشت ِ چشمات که وقتی می بندیشونم نمی زارن بخوابی !
بیدار میشم / تب دارم ، موی باز، تکیه به دیوار می شینم ! به ارتفاعم از سطح دریا فکر می کنم و ارتفاعم از سطح بودنم که بیست و سه سال و چند ماه و سه ساعته !
خنک ترین لباسم و می پوشم یک استامینوفن می خورم / پنجره رو باز می کنم همه جارو تاریک / می روم و پشت لب تاپم می شینم / حس می کنم این روزها نت خلوته / صفحه ی گوگل ریدرم و باز می کنم و هی ریفرشش می کنم / نیم ساعتی می گذره و من پنجاه و سه بار صفحه شو باز و بسته کردم !! انگار منتظر یه چیزی ام / دلم برای یک کسی و یک چیزی که نمی دونم / اونجا تنگ شده!
هنوز تب دارم اما توی تختم نمیرم /  صندلی به دیوار، من به صندلی تکیه می دم و چشمامو می بندم / نمی دونم خوابم بُرده یا نه !؟
آخرش می فهمم با بعضی حس ها نمی شود رفت توی ِ تخت خواب  چون نه تنها نمی گذارند خوابت ببرد قطعا به زیرشان خواهی رفت به گ/ا خواهندت داد و  نیمه های شب تب کرده بیدارت خواهند کرد  ! 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دو نیمه ی یک بعد ظهر ِ بهاری

چند نفری می شدند / نشسته بر گوشه ی تختی در میان باغ / باغی در حوالی ِ شهر / بهار بود و هوا تازه !
بعضی هایشان تازه لیوان آخر مشروبشان را بالا رفته بودند و یکی شان برای نماز وضو می گرفت آن یکی دیگر دعای بعد از نمازش را می خواند / دختری هدفون به گوش موزیک گوش می داد و یکی دیگرشان  بر تخت لم داده به آسمان می نگریست !
هر کدام کارهایشان را که کردند فارغ از همه چیز، نشستند به هوا خوری ! یکی شان چشمانش را بست و گفت بیایید آرزو ، بازی کنیم / قرار شد نوبت به هر کسی که برسد چشمانش را ببندد و چیزی بگوید / آرزویی کند که آرزوی ِ زندگی کردنش را داشت !
یکی شان که از همه جسور تر بود پیش قدمانه آغاز نمود / دلم می خواست او اینجا بود و باهم می رفتیم پشت یکی از درخت ها روی زمین سبز و هوای ِ آبی می خوابیدیم ،می بوسیدیم ، می مالیدیم ، نفس می کشیدیم و غرق می شدیم !
نفر بعدیشان چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه یی باز کرد / چیزی نگفت چون همه می دانستند منتظر نتیجه است اینکه می ماند یا به زور سرباز خواهد شد !
نفر بعدی چشم بست و بعدش با اندکی مکث گفت نذر کرده ام برای داشتنش / آرزو می کنم خدا نصیبم کندش !
یکی شان که از اول هدفون به گوش آهنگ می شنید / بی هیچ حرکتی، آهنگین ادامه داد
we will be free
آن یکی دود سیگار بیرون داد و با حالتی سر مست کننده چشمانش را بست برای گفتن آرزویی / چند ثانیه یی گذشت و صداها و رنگ ها / حرف ها / لباس ها و هر چه در پیرامونش بود تغییر کرد / .../ چشمانش را گشود باز تختی بود و چند جوان نشسته بر رویش میان اتاقکی در شهر / این بار همه شان مَرد بودند و دختری نبود میانشان !
برادران گشت ارشاد همه شان را جمع کرده بودند در دو اتاقک ِ جدا از هم ، به جرمی مثل  آرزو کردن در بعدظهری بهاری !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

خط ِ راست

وقتی چند سالش بیشتر نبود به خاطر کوتاهی مادرش دستش لای ِ تسمه ی دوچزخه یی که پدرش واسش خریده بود گیر کرد و پاره شد.
کف دستش به جای سه تا خط معمولی عین همه ، شش تا خط داشت که هیچ کدومش به هیچ جا ختم نمیشد / فالگیر بعدها بهش گفته بود فالش گرفتنی نیست !
وقتی داشت بزرگ میشد به خاطر فشار ِ خانوادش و آرزوهای اطرافیانش  مسیر خودشو عوض کرد / همین باعث شد خط خودشو گم کنه / از همه ی راه ها یکمیشون و رفت و آخرش شد یه آدم با کلی کار ِ کرده ی نیمه کاره / روانکاوش بهش گفته چند شخصیتی شده و اینجوری هیچ کاری و از پیش نمی بره !
آخرش همه ی شخصیت هاشو گذاشت کنار هم / کف ِ دست ِ خط خطیشو مشت کرد / مشتشو گره کرد و رفت هر چی تو زندگیش کم داشت و شعار داد !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

لینک های واقعی

وقتی به صفحه ی اصلی یاهو نگاه می کنم و می بینم چند تا امکان و آیکون تو نوار جانبیش داره و بعد فکر می کنم که از اون همه چندتاش برای ما معنا داره چند تاش این ورا فعاله از اون همه سفر و امکان و حس و عکس و کار ِ آنلاین چند تاشونو نداریم چند تاشونو با بدبختی داریم چند تاشونو با فیلتر داریم چندتاش لینکشون برای ما غیر فعاله ؟ واسه چند تاشون تو تحریم هستیم ؟ 
وقتی به گوشی موبایلم نگاه می کنم باز هم همین امکانات هست که وجود دارن اما لینکشون غیر فعاله / می بینشون اما فعال نیستن انگار که هیچ!
وقتی سرمو میارم بالاتر و به زندگی نگاه می کنم می بینم  اونم پر از چیزهایی که برای ما غیر مجازه / پر از لینک های غیر فعال ! 
چیزایی / حس هایی / کارایی که می دونی هست ، جاشون رو بدن و توی زندگیت علامت داره  اما نمیشه روش کلیک کرد / لینک های رسیدن بهشون غیر فعاله / تعدادی از صفحات زندگی ما که فیلتر شدن و این یکی ها  فیلتر شکن ندارند !  آدم هایی که لینکاشون فعال نیست ! 
چیزایی که این روزا همه یه جورایی کم دارن / حس های ساده یی که هممون فقط دیدیم عین همون امکانات اماهیچ وقت مجالی نداشتیم برای یه کلیک واقعی روشون/ دو تا دست که از پشت بغلت کنن / یه خنده و یه خیابان و ده متر فاصله که بتونی بدوی و بعدش کسی و بغل کنی و خیلی چیزای ساده ی دیگه یی که از دنیای واقعی ما فیلتر شدن / خیلی چیزایی که لینکشون غیر فعاله هم اینجا هم توی زندگی هامون!

پ.ن / توی کامنت ها علی . مطلب جالبی و نوشته اینجا میزارمش / شاید حق با اون باشه !
وقتی از ساده ترین حقوق نه به عنوان یه انسان دارای فهم و شعور بلکه به عنوان یه حیوان ناطق محرومیم نباید آرزوی این چیزایی که گفتی رو داشته باشیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

دعای ِ دیازپام

 قسمت اول
آفتاب زیادی بر سرم خورده و استادم به شکل مضاعف تری نسبت به همیشه بر سرم غرغر کرده است ! احساس می کنم کله ام بدجور درد می کند / حالم خوش نیست راه می افتم و می روم نزدیک ترین درمانگاه شبانه روزی موجود !
اگر دختر باشید و جوان و تنها بروید به مرکزی درمانی / شک نکنید تمام موجوداتی که شما را در انجا خواهند دید چند گمان مشخص درباره تان می کنند / یا فرزند طلاق هستید یا فراری و یا دوست پسرتان، نامزدتان و کلا موجودی مذکر شما را ترک کرده است / حالات نایاب دیگری هم هست که گمان شود معتاد / روانی یا به شکلی نامشروع باردار هستید ! شک نکنید کسی هرگز به مخش رجوع نخواهد کرد که ممکن است استادی نفله شما را دق مرگ کرده باشد و آفتاب مغزتان را سوزانده باشد ! 
دکتر را می بینم و معاینه می کند گوش دهان حلق بینی فشارخون همه را غیر از مغزم ! آخرش می گوید : باید سُرم بزنی / جوری نگاهم می کند که خودت برو و با زبان خوش بخواب تا برات بزنن سُرم و راه در رویی نیست !
شجاعانه سُرمم را زدم / داشت خوابم می برد روی تخت که همان جناب آقای دکتر( به گمانم هنوز دکتر نشده بود ) آمد و با حالتی افتخار آمیز گفت یه مسکنی برات زدم خوابت ببره یه کم حال کنی ؟!
 قسمت دوم ( نیم ساعت بعد )
چشمانم را باز می کنم / انگار مدتی خواب بوده ام دستی را بر روی پیشانیم حس می کنم و صدای زمزمه یی را به زبان عربی / چند لحظه ی اول حس کردم که نکند مُرده ام  و اینجا همان بهشت است و چقدر سرد است و زشت و چه دست داغی و زبان رسمی شان هم گویا عربی ست/ یه یک دقیقه یی گذشت تاثیردارو به گمانم کمتر شده به هوش تر شدم و دیدم خانومی است میانسال از همراهان یکی از مریض ها  که دست بر پیشانیم گذاشته دعا می خواند و فوت می کند دور سرم / دست چپم که بند سُرم بود و به گمانم دست راستم را گم کرده بود آن میان از بهت خلاصه به هر زوری که بود خودم را نجات دادم و دستش را زدم کنار و اندکی جم و جورتر شدم  خانوم می گوید : نیم ساعتیه خوابی فوت کردم دوره سرت که دردت بپره دخترم ؟!
در همین حال دکتر آمد و گفت تموم شده خوبی ؟
من هم تشکر کردم و حالم هم خوب شده بود / گفتم بله الان خوبم / خانومه پرید وسط که من تا الان رو سرش دعا خوندم معلومه که حالش خوب شده / دعای دیازپام احتمالا خوانده است برایم ! حالا ما بقی اتفاقات بماند موقع خروج از در خانومی دوان دوان دنبال من دویده که خانوم ببخشید می دونم حالتون خوب نیست اما معذرت می خوام رنگ پوستتون مال خودتونه / خیلی خوش رنگین ! کِرمه ؟ من را می گویید انقدر عصبانی شدم که بی جواب راهم را گرفتم که بروم که باز  همان خانوم محترم دعا خوانمان نمی دانم از کجا پرید وسط که رنگ و روش پریده بودااا من واسش دعا خوندم ببین چقدر رنگش خوب شده !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

از همون بچگی

بعضی از آدم ها با جنسیتشون به دنیا میان نه نوع آلتشون !
عین بعضی از دخترا که دختر به دنیا میان / دختر بودنشون قبل از اونکه به سن بلوغ برسن قبل از اونکه جایی شون بزرگ شه فقط با چند تا کش رنگی و النگوی پلاستیکی معلومه ! این دخترا دخترن از همون پنج سالگی دخترن / هم بازی همه ی بچه های فامیل / عشق همه ی پسر بچه های دو تا دوازده ساله یی که می شناسنشون !
این دخترا همونایی میشن که جمعه ها سر خونشون رفتن دعواست / بچه ها رو آخر شب به زور و کتک و دعوا ازخونشون می برن خونه ی خودشون / این دخترا از همون مامان بازی بچگی ها مهربون بودن و بلدن !
این دخترا لزوما خیلی خوشگل نیستن یا درشت یا برجسته با همون پاهای لاغر و موهای فرفری می دونن کیا باید کجا باشن بلدن چه طوری نگات کنن چه طوری موهاشونو بزنن پشت گوششون / بلدن دختر باشن !
این دخترا وقتی بزرگ میشن همونایی میشن که ترم اول دانشگاه همه عاشقشون میشن / همونایی که آرزوی هر آدمی میشن واسه با هم بودن / هم صحبت بودن / در آغوش کشیدن برای بوسیدن حس کردن / برای پر کردن خیلی چیزا !
این دخترا از همون بچگی دامنشون چین وا چینه !
بعضی از پسرا هم هستن که از همون بچگی ...

یه عده هم این وسط خارج از جنسیت هستند / همونایی که نه بلدن مهربون باشن نه بخندن نه نگات کنن وجه تمایزشون با بقیه چیزیه که بین پاهاشونه !