بزرگترین مشکل من تو سن ِ سه / چهار سالگیم گیر کردن پشت ِ در توالت بود / فرقی نداشت توالت خونه ی مامان بزرگم اینا باشه یا توالت مهد کودک مون یا حتی توالت خونه ی همسایه مهم این بود که من پشت درش گیر می کردم تا یکی بیاد منو دربیاره بیرون از اونجا ! این راز مشترک و فقط من می دونستم و مامانم و مربی مهد کودکم / بقیه رو حاضر بودم بمیرم و نفهمن !
یه روزایی که مامانم نبود اگه مهمون نداشتیم در توالت و نمی بستم و می رفتم اگرم که کسی بود یه دفتر نقاشی و دو تیکه بیسکویت با خودم می بردم اون تو که نه از گشنگی بمیرم نه حوصله ام سر بره تا یکی بخواد بره توالت و در باز کنه و من بیام بیرون / به روی خودمم نمی اوردم که من کلا با مقوله ی توالت و در ِ توالت مشکل دارم !
مهم ترین همبازی من تو بچگی حامد پسر همسایمون بود که من هر روز می رفتم خونه شون بازی / یادمه یه روز که از فرط جیش داشتم به خودم می پیچیدم و آبروداری می کردم حامد بلند شد که بره توالت و منم پشت سرش که میشه منم باهات بیام توالت / اون بنده خدا هم چند تا رنگ عوض کرد و یکم دورو بر نگاه کرد و گفت چرا اخه ؟ / منم که عمرا خودم و لو می دادم به حربه ی تهدید متوسل شدم و گفتم یا با من میای توالت یا دیگه نمیام خونتون بازی / اون بیچاره هم راضی شد حالا ما تو توالت نرفته مامان حامد سر رسید و یه آبرویی از ما برد که نگو !
توبیخ / مامان بابای حامد و داداشش که پنج سال از ما بزرگتر بود و مامانم و بابام و داییم که اون موقع پیش ما بود و جمع کرده بود ما رو نشونده بودن وسط که داشتین چی کار می کردین ؟ / یادمه بابام می خندید اما مامانم عصبانی بود و مامان حامد که انگار ما رو موقع کار خلاف گرفته باشه سخنرانی می کرد فکر کنم اگه دو سال بزرگترم بودیم می بردمون پزشک قانونی ! خلاصه بعد از کلی سخنرانی ِ مامانش مربوط به جنسیت و این حرف ها که من خیلی چیزی ازش نمی فهمیدم و داشتم از حجم جیش تو مثانه م می مُردم قضیه خاتمه پیدا کرد اما دیگه بازی بی بازی و خونه ی حامد اینا و خود حامد ممنوع !
خوشبختانه قضیه یه ماهه یادشون رفت و ما تونستیم تو خونه ی هم که نه ، اما تو حیاط بازی کنیم / احتمالا چون حیاط توالت نداشت!
حالا مهمترین قسمت موضوع این شد که قهرمان بچگی های من نه بَت من بود نه سوپرمن نه شوالیه یی با اسب سفید که بپره بیرون از یه جایی و منو با خودش ببره / قهرمان و خدای ِ من تو بچگی برادر ِ ده یازده ساله ی حامد بود / اون کسی که دل سوزانه پشت در توالت می ایستاد تا کار من تموم شه و در و واسم باز می کرد و چیزی به روم نمی آورد !
بعدها خودم یاد گرفتم در و باز کنم و بعد تر ها اونا واسه همیشه از اون خونه رفتن !
یه روزایی که مامانم نبود اگه مهمون نداشتیم در توالت و نمی بستم و می رفتم اگرم که کسی بود یه دفتر نقاشی و دو تیکه بیسکویت با خودم می بردم اون تو که نه از گشنگی بمیرم نه حوصله ام سر بره تا یکی بخواد بره توالت و در باز کنه و من بیام بیرون / به روی خودمم نمی اوردم که من کلا با مقوله ی توالت و در ِ توالت مشکل دارم !
مهم ترین همبازی من تو بچگی حامد پسر همسایمون بود که من هر روز می رفتم خونه شون بازی / یادمه یه روز که از فرط جیش داشتم به خودم می پیچیدم و آبروداری می کردم حامد بلند شد که بره توالت و منم پشت سرش که میشه منم باهات بیام توالت / اون بنده خدا هم چند تا رنگ عوض کرد و یکم دورو بر نگاه کرد و گفت چرا اخه ؟ / منم که عمرا خودم و لو می دادم به حربه ی تهدید متوسل شدم و گفتم یا با من میای توالت یا دیگه نمیام خونتون بازی / اون بیچاره هم راضی شد حالا ما تو توالت نرفته مامان حامد سر رسید و یه آبرویی از ما برد که نگو !
توبیخ / مامان بابای حامد و داداشش که پنج سال از ما بزرگتر بود و مامانم و بابام و داییم که اون موقع پیش ما بود و جمع کرده بود ما رو نشونده بودن وسط که داشتین چی کار می کردین ؟ / یادمه بابام می خندید اما مامانم عصبانی بود و مامان حامد که انگار ما رو موقع کار خلاف گرفته باشه سخنرانی می کرد فکر کنم اگه دو سال بزرگترم بودیم می بردمون پزشک قانونی ! خلاصه بعد از کلی سخنرانی ِ مامانش مربوط به جنسیت و این حرف ها که من خیلی چیزی ازش نمی فهمیدم و داشتم از حجم جیش تو مثانه م می مُردم قضیه خاتمه پیدا کرد اما دیگه بازی بی بازی و خونه ی حامد اینا و خود حامد ممنوع !
خوشبختانه قضیه یه ماهه یادشون رفت و ما تونستیم تو خونه ی هم که نه ، اما تو حیاط بازی کنیم / احتمالا چون حیاط توالت نداشت!
حالا مهمترین قسمت موضوع این شد که قهرمان بچگی های من نه بَت من بود نه سوپرمن نه شوالیه یی با اسب سفید که بپره بیرون از یه جایی و منو با خودش ببره / قهرمان و خدای ِ من تو بچگی برادر ِ ده یازده ساله ی حامد بود / اون کسی که دل سوزانه پشت در توالت می ایستاد تا کار من تموم شه و در و واسم باز می کرد و چیزی به روم نمی آورد !
بعدها خودم یاد گرفتم در و باز کنم و بعد تر ها اونا واسه همیشه از اون خونه رفتن !
چقد درد داشت این نوشته
پاسخ دادنحذفمن تو بچگی کابوسم پی پی کردن بود، اصلا یه مشکل حادی باهاش داشتم، تا مدتها هم برا پی پی کردن پوشک میشدم، تا اون جا حاد بود وضعیت که بابام میگفت احتمالا سر عروسیتم این مشکلو خواهی داشت!!
پاسخ دادنحذفراستی، مثانه درسته نه مسانه.
دلم ميخواد همين الان بغلت كنم
پاسخ دادنحذفوای چه با مزه !! خداییش دلم بیشتر از همه برای حامد سوخت :))
پاسخ دادنحذفداستانهای منو توالت.تقدیم به حامد !
پاسخ دادنحذفمن اما چيزي يادم نمياد!
پاسخ دادنحذفخب توضیح میدادی بَچَم. مامانت که در جریان بود...
پاسخ دادنحذفراستشو بگو این شوالیه گوش و دماغش رو می گرفت یا نه ؟ اگر نمی گرفته که الان احتمالا دچار تنگی نفس شده
پاسخ دادنحذفmanam tajrobeye gir kardan tu wc ro tu bachegi dashtam
پاسخ دادنحذفrasti mage to dokhtari?
به haafez :
پاسخ دادنحذفآره دخترم / اونم یه دختر بیست و سه ساله !
من همین مشکل رو با چراغ داشتم، اونوقتام برق زیاد میرفت، کافی ب.د من اون تو باشم و برق بره، کار کرده نکرده میپریدم پیرون :)) یادش بخیر.
پاسخ دادنحذفمن تو توالت سخنراني مي كردم...تازه يه كار ديگه هم مي كردم...پست منو عشق با صوت خوندن رو بخون...شايد يه كم بخندي
پاسخ دادنحذفتوالت جای خوبی است. آرام و دوست داشتنی و تفکر بر انگیز. به شرطیکه فرنگی و با تهویه باشد
پاسخ دادنحذفیکی از این آواز موزیکال های فرانسوی است و لیوان چایم دستم و خنده ام که گاهی از دستم در میره و رفیقم از اون اتاق میگه هی دختر به چی مخندی و من جواب میدم : به این شوالیه پشت در دستشویی...
پاسخ دادنحذف...
.....
اون آقای شین ات رو خیلی دوس داشتم دختر .
تو دستشویی چی میکشیدی اونوقت؟
پاسخ دادنحذفچه ماجرای جالبی بود...
توالت خونه ی ما معتدل ترین جاس تو خونه
تابستونا خنک...زمسنوتا گرم...
:)))))
پاسخ دادنحذفاز گودر اومدم فقط همینو بنویسم
:))))
همیشه بهترین ایده های نقاشی تو توالت به ذهنم میرسید(البته فقط تو بچگیم).
پاسخ دادنحذفدر مورد پست قبلی (من-او-تو):هر وقت با پدرم بحثمون میشد بهم میگفت: کافر، بی خدای کمونیست. و من کلی حال میکردم و بابام بدتر حرصش میگرفت
:))
پاسخ دادنحذفعالی
من حتما درین مواقع اونقدر گریه می کردم که کبود شم؟!
چقدر دوست دارم این تیپ نوشتن هات رو...
پاسخ دادنحذفخوب مشکلت با باز کردن در چی بود؟!
پاسخ دادنحذفاین کامنت مال مطلب دو نسخه کپی ، پشت و رو که کامنتشو بستی!!...
پاسخ دادنحذفاگه اونطوری بود ! اونوقت لذت حسرت خوردن رو آرزو میکردیم...د آخه ما موجودات لامصب چی میخواییم از این زندگی کوفتی!؟ گاهی وقت ها حس میکنم مزخرفترین اتفاق زندگیم تولدم بوده...کامم رو تلخ کرد این مطلبت و ازش مثل یه قهوه ی قجری لذت بردم
من مدتی هست که وبلاگ شما را می خونم
پاسخ دادنحذففقط می خواستم بگم
واقعا جالب می نویسید
یک جور حس ...خوب؟!...توی نوشته ها هست و توی کلمه ها
شاید گفتنش زیاد مهم نبود
اما کلا می خواستم بگم که نوشته ها را خیلی دوست دارم
...:دی
باید می گفتم نه؟؟!!!..هوم
عجب. خوب شد اینو گفتی. آخ یه نفر هم قدیما بود که همش دوست داشت با این و اون بره توالت و من هنوزم که هنوزه مسخره ش میکنم، نکنه داستانش این بوده و اون بنده خدا روش نمیشده بگه.
پاسخ دادنحذفخداااااااااااا بود. برادر حامد رو خدا رحمت كنه هر جا كه هست! اگه نبود مي دوني چند بار منفجر مي شدي؟؟؟؟!!!
پاسخ دادنحذفبیکار تو توالت!!!؟؟؟؟تا الان حسابی فکرت بازشده حتماٌ؟؟
پاسخ دادنحذف