۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

آخرای تعطیلات بود / یه پسر بچه ی شیش هفت ساله با باباش اومده بود لب یه برکه یی که ماهی قرمزهای ِ عیدشون رو بندازن تو آب !
باباهه گره ی سَر ِ کیسه ی ماهی ها رو باز کرد و دادش دست ِ پسرش که ماهی رو بندازه تو آب و آزادشون کنه مثلا / بعد گوشیش زنگ زد رفت اون ور / من این طرف داشتم بچه رو نگاه می کردم !
پسره یه نگاه به باباش کرد / دید که رفته اون طرف / سر ِ کیسه ی نایلونی ماهی رو دوباره گره زد / بعد نایلون در بسته ی گره زده رو با ماهی های توش انداخت تو آب و شروع کرد به خندیدن / به باباش به ماهی ها و حتی به من !
گاهی حس می کنم زندگی عین یه پسر بچه ی هفت هشت ساله تا سَرم رو می کنم اون طرف همه چی رو به هم گره می زنه و نگام می کنه و می خنده !

۳ نظر:

  1. خیلی وقتا زنذگی همینجوری که گفتی همه چیو گره میزنه انگار باهات پدر کشتگی داره
    شایدم همیشه.

    پاسخحذف
  2. ما ادما خودمون زندگیمونو میسازیم کافی نسبت به اتفاقات زندگیمون مسعولیت پذیر تر باشیم

    پاسخحذف