یک پیر مرد و پیر زن این ور خیابون ایستادن / هر دوشون خیلی پیرن / خیلی تا شدن / خیلی خسته ان / می خوان از خیابون رد بشن ! پیر مرد جلوتر میره / به هر زوری که هست عصا زنان میره اون سمت خیابون / پیرزن ِ این سمت تنها می مونه / نمی تونه رد بشه !
پیر مرده اون ور خیابون مونده بود پیرزنه این ور / یه ده دقیقه یی همین جوری یکی این ور یکی اون ور/ هیچکی هم نبود / هیچکی هم ندید / هیچکی هم کاری نداشت .
تا اینکه یه پسره اومد و پیرزنه رو گذاشت رو دوشش و بردش اون ور خیابون پیش ِ پیرمرد ! پیرمرد از پسره تشکر نکرد / حتی نگفت خدا خیرت بده جوون / با عصاش زد تو سر پسره که زن منو بزار زمین / چرا به زن من دست زدی !
پیرزنه اما ، اون بالا رو دوش ِ پسره خوشحال بود / رو دوش پسره مونده بود انگار عجله یی واسه پایین اومدن هم نداشت / میشد برق چشماش و از پشت عینکش دید ! پسره هم هی به پیرمرد ِ می گفت پدر خانمت جای مادرمه / یکم هم خنده اش گرفته بود به این وضع !
آخرش اینکه الان چند روزی هست که پیرزنه هر روز غروب میاد همون جا / کمی لب جوی کنار خیابون می شینه بعدش پسره میاد با لبخند رو دوش می گیرش می بره اون سمت خیابون / بعد پیر زنه میره خونه !
پسره شاگرد مغازه ی سبز فروشی ِ این سمت خیابونه !
پیر مرده اون ور خیابون مونده بود پیرزنه این ور / یه ده دقیقه یی همین جوری یکی این ور یکی اون ور/ هیچکی هم نبود / هیچکی هم ندید / هیچکی هم کاری نداشت .
تا اینکه یه پسره اومد و پیرزنه رو گذاشت رو دوشش و بردش اون ور خیابون پیش ِ پیرمرد ! پیرمرد از پسره تشکر نکرد / حتی نگفت خدا خیرت بده جوون / با عصاش زد تو سر پسره که زن منو بزار زمین / چرا به زن من دست زدی !
پیرزنه اما ، اون بالا رو دوش ِ پسره خوشحال بود / رو دوش پسره مونده بود انگار عجله یی واسه پایین اومدن هم نداشت / میشد برق چشماش و از پشت عینکش دید ! پسره هم هی به پیرمرد ِ می گفت پدر خانمت جای مادرمه / یکم هم خنده اش گرفته بود به این وضع !
آخرش اینکه الان چند روزی هست که پیرزنه هر روز غروب میاد همون جا / کمی لب جوی کنار خیابون می شینه بعدش پسره میاد با لبخند رو دوش می گیرش می بره اون سمت خیابون / بعد پیر زنه میره خونه !
پسره شاگرد مغازه ی سبز فروشی ِ این سمت خیابونه !
چقدر بامزه بود
پاسخحذفکلی خندیدم:)
پیرزنه عاشق شده:)))
الهههههههههههههی:)))
اوم...
پاسخحذفعجب پیرزنم نشدیم..... خوشبحال پیزنه... یا خوشبحال پسره؟
پاسخحذفکجایی حریف؟ / دلتنگتم
پاسخحذفپس از این به بعد هر پیر زنی رو که لب خیابون دیدم میرم زیر دو خمش رو می گیرم میارمش روی کولم بعد میبرمش اونور خیابون میذارمش زمین
پاسخحذف:))))))
پاسخحذفعجب موقعیتی !
fucking nice!
پاسخحذفخب سه سوال! این پیر زنه چه جوری میومده این ور خیابون که منتظر پسره بشه که ببرتش اون ور خیابون!؟ :D
پاسخحذفعجب روزگاریست نازنین ...
پاسخحذفتازه با بلاگت آشنا شدم ...
پاسخحذفچقدر نوشته هاتو دوس دارم ... عالی مس نویسی :)
"
پاسخحذفبر کاغذ بلند خیابان
هر مرد جمله ایست
زن جمله یی است
« نیز »
بر کاغذ بلند خیابان .
در شهر ما، یک آبجو
یک قهوه
یک سلام
- چون واژه های ربط -
دنیای جمله های پیشین را
پیوند می زند .
آوند های آجری جوی
از کوچه های تنگ گل آلود
« آمیب های خواب رضایت را »
در خانه های مردم بیمار می برد .
لیوان من ،
لیوان تو ،
لیوان او ،
سرشار - چون همیشه - ز آمیب های خواب ...
در کافه ، ما به یاد کسی باده می زنیم :
دنگ .
دنگ .
نوش .
نوش .
نوش.
در نیمه های شب
بر کاغذ بلند خیابان
یک جمله نقش بست .
تیر بلند برق که بیدار مانده است
با واژه ی پلید طناب ربط
مفهوم جمله را
با روزهای خالی
پیوند می زند .
"
فرخ تمیمی
همه رو برق میگیره .... این بد بخت رو ننه ادیسون !!!
پاسخحذفيه دنيا شرمنده به خدا
پاسخحذفكلي جك قديمي اومد تو ذهنم
پست بالایی رو که خوندم یه جورایی ویران شدم... خوب شد اینو خوندم که بغضم بره پایین تر
پاسخحذف:)
پاسخحذف