۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

گُلــــــی

اسمش گلناز بود / بهش می گفتن عمه گلی / واسه همین منم بهش می گفتم عمه گلی / سی و چند سال بیشتر سن نداشت / دختر بزرگ خانواده بود و برادرهاش از خودش بزرگتر بودن و سه تا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت !
معمولی بود / سنتی بود / از اونایی که خانواده و جامعه همه چیزشون و گرفته / همه جوره تسلیمش کرده بودن / اما خیلی مهربون بود / ازدواج نکرده بود / خواهرهاش هم به خاطر اینکه گلی خواهر بزرگتر بود مجرد مونده بودن !
یه چند وقتی بی رمق شده بود / بعد معلوم شد تو سینه اش توده داره / سرطان سینه بود / یه سینه شو کامل برداشتن ! موهاش مشکی بود / همه اش ریخت ! چند وقت بعد متوجه یه توده مشابه تو سرش شدن / عمل کرد / بینایی یه چشم شو از دست داد ! /
 توده ی سینه اش باز رشد کرد و دیگه داشت می مرد / روز اخر تو بیمارستان از خواهراش به خاطرمجرد موندن شون حلالیت خواسته بود / می گفتن چند ماه بوده خودش رو نگاه نمی کرده تو آینه / واسه بار اخر خودش رو نگاه می کنه و دو ساعت بعد تو بیمارستان بی هیچ تعلقی از دنیا ، فقط با یه اسم عمه گُلی می میره !
بعد از مردنش تمام نگرانی داداش ها و باباش دلیل مرگش بود / خونواده اش عیب می دونستن بگن سرطان سینه داشته به همه یه چیز دیگه گفتن.
یه سال گذشته و دو تا از خواهراش ازدواج کردن و یه دونه شون مونده / باباش اون روز تو سالگرد فوتش می گفت / همینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست !!!

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

همیشه یک نفر هست که از آن طرف بیاید !

دیشب از تمام شهر و وطن و سرزمین و خانه ی پدری و مفاهیمی از همین دست یک گوشه خیابانی را می خواستیم که توی حال و هوای خودمان کنارش / گوشه یی پهن باشیم و یک کمی هوا بخوریم / یک کمی ولو باشیم / خلاصه یک جایی باشد بی سر خر، که دو نفر انسان ِ کاملا بی شرف از آن طرف می آیند و به راحتی به ما می گویند جمع کنید خودتان را و بعد با آن مدل قیافه های حق به جانبآنه و کثیف نگاهت می کنند و اتفاقا منتظر می شوند که آدم خودش را جمع کند و حتما برود !
اینجا همه چیز متعلق به آنهاست و ما / خودمان ، موجودیتمان و اعتقادتمان / غلطِ اضافی هستیم !
اینجا همه چیز حکمت دارد / و حکمت وجود بعضی آدم هایش ، سر خورده کردن و فراری دادن بقیه ی ِ آدم هاست !
همیشه کسانی هستند که از آن طرف بیایند و بر.ینند به لحظات ناب زندگی شما !آدم اگر ذره یی شک و مقداری هم دلتنگی داشته باشد برای نرفتن / بعضی ها هستند که مصمم می کنند آدم را به رفتن !
بند ناف ما را که همین جا بریده اند لاقل اشهدمان را اینجا نگویند / گاهی فکر می کنم نکند توی قبر هم یکی ازآن طرف بیاید و بگوید خودتان را جمع کنید / قبرستان ماست !


۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

میگن سوخته اما من همش فکر می کنم مُرده !

دیروز لب تاپم سوخت !
خیلی ساده مُرد / عین ادم ها که امروز ممکن است باشند و فردا نه / شبش کار می کرد خوب بود درست بود / خاموشش که می کردم سالم بود اما صبح به کل از کار فتاده بود
وقتی تست فنی شد و گقتند سوخته و پسرک مسئول به کنایه گفت خانم نوت بوکتون از دست رفته / دلم می خواست بزنم توی دهنش
خنده ندارد / انتقاد و تعجب هم ندارد
برای آدمی مثل من لب تاپم حکم خیلی چیزها را داشت
حکم مادرم / پدرم گه گاه دوستانم
سه سال هر جایی که بودم ، بود / سه سال بی چون و چرا شب تا صبح / بیشتر از همه /  اصلا برای خودش آدمی شده بود / شاید فقط اسمش کم بود !
بی منت بود / هر وقت که می خواستمش بود / گرم بود / روی شکمم که می گذاشتمش اصلا انگار زنده بود/
خلاصه اینکه از همه چیز به من نزدیک تر بود/ کلی از شب ها آخرین چیزی که قبل از خواب دیدم صفحه همین لب تاپ یک کیلو و نیمی بود !
توی جاده موقع تنهایی / موقع ناله و زاری حتی موقع بهم زدن با ادم ها هم همین دو تکه سیم و مدار بود که بی هیچ چشم داشتی نمی گذاشت خیلی تنها باشم !
من لب تاپم را دوست داشتم باور کنید بیشتر از خیلی از ادم های زندگی ام
حالا عین یه تیکه فلز و چند تا سیم افتاده گوشه ی میز
نگاهش می کنم / صفحه اش را باز و بسته می کنم / خبری نیست / صدای فنش دیگر در نمی اید
غصه ام می گیرد / انگار شخصیت ِ خودش را داشت برایم
اگر توی این سه سال یه لیوان آب هم دستم داده بود شک نکنید برایش مراسم ختم می گرفتم!

پ.ن / آخرش اینکه هر چند عجیب آدم هایی مثل من هستند که دو تکه سیم و مدار برایشان فقط  تکنولوژی نیست جای خیلی چیزها را دارد /  صبح تا شب / شب تا صبح ، به خصوص موقع هایی که هیچ کس نیست / حتی شما دوست عزیز !

پیر شدی یادت نیست !

ساعت حدود های پنج و نیمه ، مطب دندون پزشکی / هوا تقریبا گرگ و میش شده / روی صندلی روبه روی پنجره ها لم دادم و منتظرم کار ِ مادرم تموم شه !
یه خانم پنجاه و چند ساله میاد داخل و رو صندلی رو به روی من می شینه / صورتش چروک بود / حال و وضع جالبی نداشت / معمولی ، خم شده زیر بار زندگی / اما من می شناسمش ، معلم کلاس ِ چهارم دبستانم ِ خانم فلانی !
یهو ناخودآگاه بر می گردم به نه ، ده سالگیم / موقعی که این زن چروکیده و نسبتا کُرک و پر ریخته ی امروزی که رو به روی من نشسته ، جوون تر بود ! موقعی که دندون تو دهنش بود و عین امروز همشون نریخته بود / یادم می افته  کلاس چهارم بودم و تازه این اصطلاح " مگه من برگ چغندرم " رو یاد گرفته بودم / یاد ِ اون روزی می افتم که تمرین و زودتر از همه حل کردم و بهم گفت بیا پای تخته توضیحش بده ، دودیدم پای تخته مسئله و جوابش و نوشتم وقتی خواستم توضیح بدم ، نذاشت و خودش شروع کرد به حرف زدن ! نمی دونم چرا اما بهم برخورد شایدم دلم می خواست هر جوری شده از این اصطلاحه استفاده کنم / دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم خانوم همه رو که شما توضیح دادین مگه من اینجا برگ چغندرم ! زنیکه بی مکث من و از کلاس انداخت بیرون / تمام ساعت و پشت ِ در کلاس بودم ! بعدش هم هیچ وقت دیگه روی خوش به من نشون نداد تا آخر سال! چند بار سر کلاس هاش نرفتم چقدر ازش بدم می اومد و اینکه من رو از خیلی چیزها بیزار کرد!
بر می گردم به زمان حال ، باز توی مطب دکترم / دیگه روبه روم نیست اومده و بغل دستم نشسته / بهش یه نگاهی می کنم / دلم می خواد بهش بگم که خوشحالم که این جوری شده که دندون توی دهنش نمونده تا از اون لبخند های مسخره تحویلم بده چقدر ازش بدم می اومده که خیلی خوبه که الان اینقدر مفلس شده / بهم نگاه می کنه مهربون و پیر لبخند می زنه و میگه ببخشید خانم ِ جوون می تونم چند تا سوال بپرسم ازتون / بهش نگاه می کنم دلم می خواد بگم ... / فقط میگم : پیر شدی یادت نمیاد !
پا میشم و میرم  پشت ِ در مطب منتظر ِ مادرم می ایستم !

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

فضول هرگز نیآســــــود !

دو / سه سال پیش من و یکی از دوستام تصمیم گرفتیم واسه اینکه تو راه / توی اتوبوس حوصله مون سر نره یه ابتکاری به خرج بدیم ! ابتکارمونم از این قرار بود که فیلم بخریم و توی راه با لب تاپ ببنیم ! خب حالا نکته ی ابتکاریش کجا بود ؟ اینکه تصمیم گرفتیم فیلم ِ ترسناک بخریم و ببینیم !
 خلاصه اینکه ترسناک ترین فیلم موجود و انتخاب کردیم / بلیط ساعت ده و نیم خریدیم / ردیف صندلی های ته اتوبوس نشستیم و 
شروع کردیم به دیدن فیلم / همه جا تاریک / توی جاده / چراغ های اتوبوس خاموش / یه وضع خاص و وحشت آوری بود ! از اونجایی که جفتمون هم ترسو بودیم صحنه های ترسناک و یا به کل چشمامون و می بستیم یا شال مون و تا ته می کردیم تو حلقمون که صدامون در نیاد / اصلا خود آزاری عجیبی بود !
همه چی داشت خوب پیش می رفت / فیلم به قسمت های اوجش رسیده بود و ما هم در حال سکته کردن بودیم ، که راننده تصمیم گرفت وسط راه مسافر سوار کنه / دو تا خانم میان سال با یه پسر یازده دوازده ساله سوار شدن و از بد روزگار اومدن و ردیف آخر پیش ما نشستن ! اتوبوس هم از اون مدل هایی بود که ردیف آخرش صندلی هاش پنج تایی و به هم چسبیده بود !
ساعت حدودهای دوازده و نیم شب بود / دیگه تقریبا همه خوابیده بودن / اتوبوس دوباره حرکت کرد و ما هم مشغول ِ دیدن فیلم شدیم باز!
اما / ماجرا از کجا شروع شد / از اونجایی که خانمی که بغل دست ما نشسته بود از اون فضول های روزگار از آب درومد و تمام سعی شو می کرد که ببینه ما داریم با اون هیجان چی و نگاه می کنیم !
خلاصه اینکه این بنده خدا هر کاری بلد بود کرد که صفحه مانیتورو ببینه !
فیلم دیگه به نقط ی اوجس رسیده بود / من داشتم سکته می کردم / دو تا دستام و گذاشته بودم رو دهنم که جیغ نزنم/ دوستم هم همین طور / تو یه لحظه جفتمون چشما مون و بستیم که نبینیم / اتوبوس ساکت / همه جا تاریک / ساعت یک شب ... که یهو تمام اتوبوس با صدای جیغ و یا امام حسین گفتن خانم بغل دست ِ ما از جا پریدن !
آخرش اینکه فهمیدیم خانوم ِ بغل دست ما بریده بریده داشته مانیتور و نگاه می کرده و تو لحظه ی اوج ترس ِ فیلم که ما چشمامون و بسته بودیم ، اون نگاه کرده و از ترس و شک زدگی داد زده یا امام حسین / اونم ساعت یک شب وسط اتوبوسی که همه خوابن !
خلاصه اینکه / این میشه نتیجه آدم ِ فضول ! فضول هرگز نیآسود شاید از حسودم بیشتر !

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

در همین حد حتی

من عاشق راندن بودم نه فقط رانندگی / یادمه هیجده سالم نشده کلاس رفتم و همون بار اول هم قبول شدم / بعد هم چند جلسه اضافی تعلیم ِ توی شهری رفتم / اقایی که مربی من بود تا اونجای که ممکنه ، بادم کرد که دیگه می تونی بشینی و مشکلی نداری و کارت عالیه!
یادمه اومدم تو خونه / ماشین تازه تحویل گرفته ی بابا و برداشتم که برم بیرون و حتی حاضر نبودم ماشین قدیمی و ببرم !
پدرم دو تا کلمه ی ساده گفت / یک جمله / اینکه می بری و می زنی
یادمه که گفتم نه من بلدم
با اعتماد به نفس کامل ماشین و از پارکینگ دراوردم و بردم
بابای من یه عادتی داره اونم اینه که می زاره همه گهشون و تا ته بخورن و بعد به خدمتشون می رسه
ماشین و بردم / حدود نیم ساعت بعد تصادف کردم / مقصر ِ کامل بودم
پیاده شدم / خجالت کشیدم / ترسیدم حتی
صد بار به بابام زنگ زدم که بیاد اما نیومد / خیلی راحت نیومد
هنوزم استرس و گه گیجگی اون روزو یادمه
حالا آخرش اینکه مواظب باشید کی بهتون میگه کارت خیلی عالیه و چرا اینو بهتون میگه؟
مواظب باشید یکی مثل مربی رانندگیتون نباشه که یه کلاژ و ترمز اضافی اون ور زیر پاهاش باشه .
اینکه که خیلی جاها تو زندگی یکی اون طرف هست که داره یه کارهایی و می کنه و شما خبر ندارید / حتی اگه کارش در حد گرفتن یه نیش ترمز ساده باشه تو زندگی ِ شما !

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مو به مو ، عین ِ حرف هات

دو ماه اول دانشجوییم و خوابگاه بودم بعد فهمیدم اونقدر موجود اجتماعی نیستم که بتونم اونجا زندگی کنم !
یک روز خوابیده بودم وقتی بیدارشدم دیدم یه دختر ِ جدید به اتاق ما اضافه شده / برنگشتم نگاش کنم فقط می شنیدم داره با بقیه حرف می زنه / می گفت که باباش از مامانش جدا شده / اینکه مامانش معلمه / رشته اش زبان ِ و با داییش اومده اینجا و تو راه تصادف کردن / بعد تعریف می کرد که مامانش فکر کرده این تو تصادف مرده و کلی گریه کرده / خاله اش از حال رفته و باباش اومده دعوا راه انداخته ! همه رو با جزییات تعریف می کرد ، که هر کی چی کار کرده تا وقتی فهمیدن اینا خوبن و زنده .
 بعدش خندید و این باب ِ آشنایی  ِخوبی با بقیه شد واسش ! 
آخرش من سرم و برگردوندم که ببینم کی بود که این همه حرف زد و بی تفاوت رفتم کلاس ! توی اون چند هفته چند جمله بیشتر مخاطب هم نبودیم / واضح ترین چیزی که ازش تو ذهنم مونده همون حرف های ِ روز اول بود و خنده های بعدش ! یک ماه بعد از اومدنش به اتاق ما ، من از اونجا رفتم !
سه ماه بعد دختر ِ واقعا مُرد / می گفتن ایست قلبی کرده ! بعد تو مراسم  ِ دفنش / مامانش دقیقا مثل حرف هاش فقط گریه می کرد ، عین همون تعریف هاش خاله اش ده بار از حال رفت و باباش هم داشت عربده می کشید که چی شده که دختر نوزده سالش ایست قلبی کرده و دعوا می کرد با همه !
همه چیز درست عین همون چیزهایی بود که توی اون بعدظهر پاییزی واسه همه تعریف کرد / فقط این دفعه جدی !
اون روز اصلا فکر نمی کرد پنج ماه بعد می میره ! خوشحال بود .

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

دوازده سالش بود با دو متر قد

یه پسر دوازده ساله بود با قد یک و هفتاد و شیش / خیلی باهوش نبود اما احتمالا می تونست قهرمان تیم ملی بسکتبال شه / به وضوح بچه بود ، گاهی حتی گیج هم می زد / وقتی بهش نگاه می کردی حس می کردی لاقل هفده سالشه اما نبود / دستاش بزرگ بود یکم پشت لبش سبز شده بود اما ساده بود از اتاق تاریک هنوز می ترسید / از باباش هم می ترسید / مامانش هی تاکید می کرد که باید پزشکی بخونه / اما من فکر نمی کنم هیچ وقت بتونه / دنیاش نُت بوکی بود که جدیدن واسش خریده بودن و فیلم ها و دی وی دی ها و البته ماشین های باباش !
تا قبل از این هفته ی آخر که من به اجبار خونه شون باشم بهترین هم بازیش سگش بود / حالا منم ! بعد ظهرها فیلم می گیره و میاره و با هم می بینیم وسط اش اگه صحنه و موردی داشته باشه آخرش من و التماس می کنه که مامانش نفهمه ها ! من می خندم بهش / خیلی بازی های فکری بلد نیست اما دویدن و خوب بلده !
چند روز پیش من و صدا کرد و به محض برگردوندن سَرم یه گلابی پرت کرد تو صورتم / پهن کف ِ زمین شدم / اولش خندید / اومد رو سرم وقتی خون دید زد زیر گریه تا شب گریه کرد / ترسیده بود / کلا زیاد می ترسه / اما دیگه باهام شوخی نکرد!
یه صفحه براش درست کردم که عکس های مورد علاقه شو بزاره توش / اول عکس قهرمان ها رو گذاشته بود / اون روز مامانش گفته بود عکس دانشمندهارو بزاره بهتره ! دلم سوخت براش !
گاهی بهش فکر می کنم که احتمالا شاید دیگه نبینمش تا سال ها بعد / یا وقتی ببینمش که یه آدم دو متری بیست و چند ساله باشه / فکر نکنم پزشک خوبی بشه / اما ای کاش می تونست آدم ترسویی نباشه و به قول خودش قهرمان شه !  

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

هنوز اینجاست گرچه انجا زندگی می کند !

صورتش معمولی بود عین همه / اما موهاش و انگشت هاش فوق العاده بودن / موهاش هر جا ، هر وقتی با هر ارایشی و هر مدلی زیبا بود / امکان نداشت جایی کسی موهاش و ببینه و دلش نخواد لمس شون کنه / دست هاش هم کلا زیبا بودن / دست های ظریف یه دختر بیست و چند ساله / لابه لای انگشت هاش از نظر همه حس ِ بهشت بود / همیشه انگشتر دستش می کرد و دست هاش هر کسی و می تونست اروم کنه ! 
وقتی که اون روز صبح کسی و که دوستش داشت ، ترکش کرد و برای همیشه رفت / خیلی گریه نکرد فقط اومد خونه / بعد ظهرش موهاش و کوتاه کرد و دیگه از اون روز کسی با موی بلند ندیدش / تمام مدت چند سال و سفال گری کرد ،  همش ادمک هایی می ساخت که صورت نداشتن / اونقدر ساخته بود که دستاش عین پیرزن ها خشک شده بودن / گاهی ترک دار / می گفت لای انگشت هاش بوی دست های اون و میده !
چند وقت پیش موهاش یکم بلند تر شده بودن / به جای سفال ، نقاشی می کرد دست هاش عین قبل هنوز هم زیبا بود هر چند دیگه انگشتر خر مهره نمی پوشید و ناخن هاش و لاک نمی زد / همه هم هی بهش می گفتن چند سال گذشته و دیگه باید اون ادم و اون روزها و فراموش کنه! شایدم کرده / همه چی تموم شده !
اون شب که تو مهمونی بعد از چند سال دیدش / همه دیدن که خشکش زد که غمگین شد و بعدش بی تفاوت انگار / خودش حرف خاصی نزد فقط رفت خونه / زود رفت گفت که می خواد بخوابه !
فرداش موهاش و کوتاه کرد ! پس فرداش هم همه شونو تراشید !

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

بوی ِ جوی ِ تو

یک پیر مرد و پیر زن این ور خیابون ایستادن / هر دوشون خیلی پیرن / خیلی تا شدن / خیلی خسته ان / می خوان از خیابون رد بشن ! پیر مرد جلوتر میره / به هر زوری که هست عصا زنان میره اون سمت خیابون / پیرزن ِ این سمت تنها می مونه / نمی تونه رد بشه !
پیر مرده اون ور خیابون مونده بود پیرزنه این ور / یه ده دقیقه یی همین جوری یکی این ور یکی اون ور/ هیچکی هم نبود / هیچکی هم ندید / هیچکی هم کاری نداشت .
تا اینکه یه پسره اومد و پیرزنه رو گذاشت رو دوشش و بردش اون ور خیابون پیش ِ پیرمرد ! پیرمرد از پسره تشکر نکرد / حتی نگفت خدا خیرت بده جوون / با عصاش زد تو سر پسره که زن منو بزار زمین / چرا به زن من دست زدی !
پیرزنه اما ، اون بالا رو دوش ِ پسره خوشحال بود / رو دوش پسره مونده بود انگار عجله یی واسه پایین اومدن هم نداشت / میشد برق چشماش و از پشت عینکش دید ! پسره هم هی به پیرمرد ِ  می گفت پدر خانمت جای مادرمه / یکم هم خنده اش گرفته بود به این وضع !
آخرش اینکه الان چند روزی هست که پیرزنه هر روز غروب میاد همون جا / کمی لب جوی کنار خیابون می شینه بعدش پسره میاد با لبخند  رو دوش می گیرش می بره اون سمت خیابون / بعد پیر زنه میره خونه !
پسره شاگرد مغازه ی سبز فروشی ِ این سمت خیابونه  ! 

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

سه تا بیست و سه

وقتی سه چهار سالم بود / بابام بیست و پنج شیش سالش بود / بعد چند هفته در میان من و می برد خوابگاه ِ دانشگاه شون بعد اونجا پر بود از پسرهای هم سن بابام که من عاشق همشون بودم که همیشه به من می گفتن ت کوچولو که واسم عروسک رنگی می خریدن که می نشستن جلوی من آهنگ فرهاد و گوگوش و مایکل جکسون گوش می دادن و مثلا واسه دختر خاله یا عشقشون تو یه شهر دیگه گریه می کردن / بعد فکر می کردن من نمی فهمم اما من می فهمیدم بعد سعی می کردم نازشون کنم که گریه نکن !
بعد همون سه چهار سالگی مامانمم من و یه هفته در میان می برد دانشگاه ش / بعد اونجا هم پر بود از دخترهای همسن مامانم / همه بیست و چند ساله / بعد من همیشه عاشق موهای بلند هم اتاقی هاش و دخترای اونجا بودم / عاشق ِ رژاشون / بعد یه روزایی یواشکی امتحان هم می کردم وسائل شونو / یه موقع هایی هم باهاشونم می رفتم بیرون !
بعد یکی از دوستای بابام با یکی از دوستای مامانم دوست بودن / بعد اون موقع ها چون گشت بود و گیر می دادن ، این دو تا من با خودشون می بردن بیرون / بعد من از همون بچگی روابط عاشقانه رو دیدم / بوسیدن شو و دیدم / بعد باعث شد ذهنم از سه سالگی باز باشه رو این مسائل !
بعد همه ی اینا شد که من روزی که رفتم مدرسه / هم کلاسی های  ِ شیش هفت ساله ی مدرسه به نظرم یه مشت بچه ی بی مزه می اومدن که عاشق هیچ کدومشون نبودم !
 بعد شاید همین هم شد که الان که بیست و سه سالمه حس می کنم از سه سالگیمم تنهاترم !

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

پشت ِ سر هم / روی ِ سر من

سه چهار سالم که بود مامانم به زور منو فرستاد مهد کودک که مثلا یکم بهتر بشم ! بعد مهد کودکمون یه مربی داشت که اصرار داشت همه ی بچه ها واسه تغذیه غذای ِ خونگی ببرن با خودشون / اونم یا تخم مرغ آب پز یا نون پنیر !
روز اولی که من رفتم مهد میشد نوبت ِ تخم مرغ آب پز / یه میز بزرگی هم وسط سالن بود که همه با شعر و رقص و اَدا دورش می نشستن و غذاهایی و که از خونه آورده بودن و می خوردن !
روز اول و یادمه دقیقا همه ی بچه های مهد دور میز رقصیدن ، منم رقصیدم
همه دو تا تخم مرغ مرغ شون واز ظرف غذاشون درآوردن ،  منم درآوردم
همه شعر خوندن ، منم خوندم
همه با قاشق پوست تخم مرغ شونو شکستن منم شکستم بعد همه تخم مرغشون پخته بود ماله من نپخته بود
بعد همه خندیدن به من
بعد من احساس کردم آبروم رفته / بعد اولین حس شکست مو کردم تو چهار سالگی
بعد واسه اولین بار ظهرش دلم نخواست برم خونه
بعد بدترین قسمتش این بود که تخم مرغ دومم شیکستم / شاید پخته باشه مثلا اون یکی / دومی هم نپخته بود
بعد اون روز قشنگ یاد گرفتم یه چیزایی بدی تو زندگی آدم هست که هی تکرار میشه ، پشت سر هم / عین یه عالمه تخم مرغ نپخته !

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

جمعه ها غروب

 فرقی ندارد وسط یک مهمانی ِ خانوادگی باشی یا با فلان دوستت فلان کافه ی  شهر
فرقی ندارد تنها پشت میز توی اتاقت نشسته باشی و بلاگ بخوانی و نوشته زیر و رو کنی/ یا با موزیک مورد علاقه ات توی شهر وسط ِ خیابان سرگردان باشی
 فرقی ندارد تنها باشی یا دو نفره یا حتی چند نفره
اینکه در انتظار یک نفر باشی حالا چه انتظارآقا باشد چه دوست قدیمی ات یا حتی عشق از دست رفته ات
به گمانم فرقی هم نمی کند تابستان باشد یا زمستان یا ماه رمضان و دهان ِ خشک
فرقی ندارد آدم چه کاره باشد و کجا باشد و مشغول چه کاری و چه سنی / عصر جمعه / عصر جمعه است
فرقی هم ندارد دلتان تنگش شده باشد یا نه 
این بعد ظهرهای جمعه یک مفهوم و حس خاصی دارد که نمی شود انکارش کرد/ تا شب هم نشود تمام نمی شود / می رود لای ِ دندان و ستون فقرات آدم  طعم و شلی  و دل تنگی و بی حوصلگی اش !
همه هم کشیده اند این حس گس اش را !

پستی در مذمت ِ خودم

پست قبلی را چهارشنبه ی پیش نوشتم و پست قبل ترش را چهار شنبه ی قبل از چهار شنبه ی قبلی !
خودارضایی چهارشنبه ی ِ پیش با خود ارضایی چهار شنبه ی ِ پیش ترش با دختری که امروز می نویسد قطعا فرق دارند انقدری که برای خودم هم ملموس شده یک جاهایی اش!
یک روزهایی هست که ادم با بلاگش و کسی که قبلا انجا می نوشته توی رودربایستی گیر می کند گاهی نمی شود / گاهی نوشتن عین زاییدن می ماند / سخت است بروی و یه پا ان طرف یک پا این طرف روی خشت بشینی و بزایی / سزارین هم فایده ندارد همین می شود که می بینید / ناقص !
خلاصه اینکه خیلی این ور و آن ور نوشتم که اینجا ننویسم / نمی دانم چرا / شاید چون اینجا را از همه بیشتر دوست داشتم !

پ.ن / قرار بود این پست نوشته ی ویژه یی باشد در تشکر از ب عزیز که یک روزهایی حسابی به من کمک کرد و سرم داد زد که هی دختر یکم خایه داشته باش / شاید هم قرار بود مطلبی باشد راجع به ع عزیز که از ان سر دنیا دلش برای این سر دنیا تنگ شده و با تمام این احوالات همچنان برای من توی گوگل ریدرم نت می گذارد /اما نشد و فقط همین یک خط تشکرش باقی ماند !

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

آخرین میدان ِ دنیا

یک جایی بود / یک شهری بود که سراسرش میدان های کوچک و بزرگ بود ! شهری که با میدان ها و آدم های توی میدان هایش زنده بود / معروف بود ، شلوع بود ، کار می کرد و ادامه ی ِ حیات می داد !
 آدم ها توی میدان های شهر می نشستند / بازی می کردند ، چیز می فروختند / کتاب های غیر مجاز می خردیدند ، قدم می زنند ، قرار می گذاشتند ، همدیگر را مسخره می کنند ، دیگران را می دیدند / بحث می کردند و حتی نسخه ی سیاسی می پیچدند برای مملکت ! / یک جورهایی آدم ها آنجا توی میدان های شهر زندگی می کردند !
اما یکی از میدان های شهر همیشه تنها بود/  اطرافش یکی از این پایگاه های سیا.سی ِ .نظام بود / همه ی مردم شهر یک صدا می گفتند زیر ِ این میدان ، یکی از زندان های رژ.یم است / می گفتند پر است از مبارز / خلاصه اینکه می گفتند آن زیر جای وحشتناکی است / همه هم این را باور داشتند !
بعد این میدان انگار آخرین میدان شهر ، اصلا آخرین میدان دنیا بود / همیشه خلوت بود / کسی دوستش نداشت / کسی توی میدان ذرت نمی فروخت / دختر و پسرهای قایمکی قرار نمی گذاشتند / پیرمردها آنجا نمی نشستند / کسی فواره های وسطش را نگاه نمی کرد حتی توی گرمای زیاد هم کسی با آب حوضش دست و رو نمی شست / این میدان از همه ی میدان های شهر با تجهیزات تر بود / از همه جاهای دیگر بیشتر رسیدگی میشد / همه صندلی هایش رنگ شده بودند و زنگ نخورده  اما همیشه خالی بودند و کسی روی شان نمی نشست / هیچ کس بستنی اش را نمی برد که آنجا بخورد ، صندوق صدقاتش از همه جا خالی تر بود و کمتر صدقه می گرفت / هیچ کس احتمالا تویش عاشق نمی شد / آرام هم نمی شد !
تنها چیزهایی که توی میدان بود / کلی درخت بید مجنون بود و یک عالم پرچم ِ ایران با علامت جمهوری ِ اسلامی وسطش ، در حال اهتزاز !