۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

جدیدن فهمیده‌ام موضوعاتی هم هستند که انقدر تیز می‌روند توی مخت که مغزت لحظاتی می‌ایستد/ خودت هم می‌ایستی/ دست را می‌گیری دو طرف کله‌ات و انگار بخواهی برینی به همه چیز زور می‌زنی زمان را برگردانی به دو ثانیه قبل خوانداشان/ قبل ندیدن‌شان، نادیده گرفتنن‌شان و باور نکردن‌شان/ انگار همه‌ی زور دنیا را بخواهی جمع کنی که پاکشان کنی یا حقیقت پشت گفتنشان از بین برود بعد ادم ممکن است این اوقات قاطی کند یکهو بزند زیر خنده بعد پشت‌بندش گریه و بعد برود یک‌بند دو فصل سریال بببیند و خودش را در فلان شخصیت داستانی که به گا می‌رود و امید دارد شاید تهش نجات پیدا کند جستجو ‌کند و تهش بفهمد که حتی واقعیت هم زوایای مختلف دارد.

پ.ن/  پیش می‌اید در زندگی، ادم یک حالت‌هایی را به چشم  ببیند که شرایط از خط قرمزهایش، پیش‌کش، ابی‌ها و مشکی‌ها و حتی خودش هم پیش‌تر برود و گند بخورد، و زندگی سوراخ به سوراخ دهانش را سرویس ‌کند/ پیش می‌اید انگار یک جایی برای همه.

۶ نظر: