۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

چند ساعت مانده بود به پرواز/ پدرم قبلش التماس کرده بود که نرو مادرم نذر کرده بود نظرم عوض شود / می دانستند حالم خوب نیست/ شاید می ترسیدند خودم را کنترل نکنم/ پدرم رو کاناپه نشسته بود دست‌هایش را گذاشته بود روی سرش انگار که خبر مرگ شنیده باشد / من مصمم بودم به رفتن و پدرم زده بود زیر گریه و بعد هم توی گوش من/ من می‌گفتم باید بروم / رفتن درست‌ش می کند/ پدرم ناامید بود مادرم هم همین طور / اخرش فقط نصیحت مانده بود که بیا و تروقران مواظب خودت باش/ همه چیز از نظر خودم درست بود/ به چهار نفر زنگ زده بودم و خداحافظی کرده بودم/ مادربزرگم اسفند دود کرده بود بویش همه جا می‌امد/ تلفنم بعد هفت ماه یک روز روشن بود / یکهو زنگ خورد و همه متعجب که دوباره صدایش درامده / یک اقایی بود که اشتباهی گرفته بود و کلی اس ام اس از ایرانسل امده بود توی گوشی / خالی‌ا‌ش کردم و دوباره خاموش، چند تا اس ام اس قدیمی را خواندم که تویشان اسمم بوجه بود بعضی جاها جوجه گاهی هم عسل و شیر کاکائو، از خواندشان هیچ چیزی احساس نکردم/ پاکشان نکردم چرا؟ چون ادم باید نشانه‌های خریتش هر چقدر هم دردناک و سنگین باشد را ثبت کند دوباره گوشی را خاموش کردم ازش عکس گرفتم و گذاشتم توی کشو. 
توی راه اهنگ‌ها بودند که می‌رفتند و می‌امدند و من که توی ذهنم پدرم را گریان رو کاناپه یادم می‌امد / قبلش رفتم بستنی خریدم برای خودم / برای پدرم هم خریدم و وقتی دید برایش بستنی خریدم بغضش سنگین‌تر شد و پخ زد زیر گریه ، مادرم گریه نمی‌کرد داشت سکته می‌کرد و من می‌گفتم شما که می‌دانستید / مادربزرگم فقط دعا می‌کرد و دستش می‌لرزید دست من هم می‌لرزید اما کسی ندید شاید چون مهم نبود شاید چون من خیلی جاها مهم نبوده‌ام / موقع خداحافظی از پله ی دوم افتادم زمین و سعی نکردم بلند شوم / ادم که تو هوا باشد زیرش که خالی شود یک حس خاصی دارد اصلا توی زمین و هوا ول شدن چه زیرت پله باشد چه ادم، حس خاصی دارد شاید برای کسی مهم نباشد اما حسش برای خود ادم مهم است / هفت ماه پیش وقتی رفت توی ماشین عین دیوانه ها گریه می کردم شاید با بلندترین صدایی که بشود گریه کرد و قول گرفتم که توی هوا ولم نکند ، تنها کاری که می توانستم بکنم حالا مادرم داشت از من قول می گرفت که فلان کار را بکنی هااااا فلان کار را نکنی ها البته میزان کارهایی که باید نمی کردم از ان هایی که باید می کردم بیشتر بود و راستش را بخواهید زندگی به من ثابت کرده قول گرفتن از ادم ها هیچ فایده یی ندارد/ لاقل من هر جا از هر کسی قول گرفتم چند روز بعدش همه چیز به باد رفته مثل بار اخر. تا اینجا را یادم می اید بقیه اش محو است فقط فردایش که از خواب بیدار شدم به جای هر جای دیگر روی تختم بودم. بقیه اش را هم نمی دانم هر وقت پیش امد و فهمیدم شاید نوشتم.

۴ نظر:

  1. کاش زندگی اینجوری نبود.

    پاسخحذف
  2. خیلی قشنگ نوشته بودی.. خیلی.. اصلا کشت من رو آفرین.

    پاسخحذف
  3. دختر تو چته?
    بابا یکم شاد تر بنویس!میدونی دلیل بدبختی آدم هایی مثل من و تو چیه?اینه که بدبختی رو دوست داریم،
    فقط کافیه کارهایی که میدونیم انجام بدیم تا همه چی درست شه اما این حس غمناک رو دوست داریم.
    ولی برای من قشنگترین لحظات این سلسله غم ها وقتی که اول نیم ساعت نسبت به خدا کفر میگم بعد بغضم میترکه و گریه میکنم ،ای کاش فقط گریه بودو کفرگویی نبود ،راستی کل نوشته هاتو خوندم عالی بود،و میدونم که تو فکرت ،یکی از استعداد هایی رو که تباه شده میبینی و مرتب ازشون نوشتی همین هنر نوشتنت،ولی تو باز هم دوست داری به این فکر کنی که چه استعدادی رو داری و چه جور حرومش میکنی تا این که به بار بنشونیش،فکر نکن حس بزرگوارانه ای داری این فقط یه اشتباه ،اگه حرف هایی که زدم درسته تو هم مثل گذشته ی من هستی،من رفتم پیش روان پزشک ،ازت خواهش میکنم تو هم این کار رو بکن .
    راستی هر جوری مینویسی بیشتر بنویس،همین.

    پاسخحذف
  4. چند وقت به چند وقت سر می زدم به این جا.
    بعد الان اینو خوندم باز... یه لحظه، همین طوری دلم خواست محکم بغلت کنم. (از این فازا که یهو یه لحظه حس می کنی یه نفرو خیلی دوست داری.)
    :-بغل محکم

    پاسخحذف