۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

امروز حساب کردم با تقریب چند روز این ورتر ، آن ورتر دو ماه دیگر می روی و من می مانم و کل تهران بی تو ! چند وقتی است که هر بار پنچ ثانیه بیشتر دستت را می گیرم و تو نمی دانی که دارم بودنت را برای نبودنت جمع می کنم توی خودم  ، که بعدها از پس هزار کیلومتر چشمان را ببندم و فکر کنم دست های بزرگ و گرمت هنوز دور گردنم است !
امروز نشستم و با خودم فکر کردم وقتی رفتی کجاها جایت بیشتر خالی است؟ / پردیس ملت ، خب دیگر تا مدت ها انجا نخواهم رفت / جایت روی صندلی های خانه ی هنرمندان / کل خیابان شریعتی یا حتی شاید توی صف تاکسی های ونک ! اما بعد به نظرم بیشترین چیزی که سخت آمد نگاه های پسرک ِ شاگرد مغازه ی سَر ِ خیابان خواهد بود ، وقتی طوری نگاهم می کند که یعنی پس او کجاست / چرا تنهایی ؟!!!

۵ نظر: