دو ماه اول دانشجوییم و خوابگاه بودم بعد فهمیدم اونقدر موجود اجتماعی نیستم که بتونم اونجا زندگی کنم !
یک روز خوابیده بودم وقتی بیدارشدم دیدم یه دختر ِ جدید به اتاق ما اضافه شده / برنگشتم نگاش کنم فقط می شنیدم داره با بقیه حرف می زنه / می گفت که باباش از مامانش جدا شده / اینکه مامانش معلمه / رشته اش زبان ِ و با داییش اومده اینجا و تو راه تصادف کردن / بعد تعریف می کرد که مامانش فکر کرده این تو تصادف مرده و کلی گریه کرده / خاله اش از حال رفته و باباش اومده دعوا راه انداخته ! همه رو با جزییات تعریف می کرد ، که هر کی چی کار کرده تا وقتی فهمیدن اینا خوبن و زنده .
بعدش خندید و این باب ِ آشنایی ِخوبی با بقیه شد واسش !
آخرش من سرم و برگردوندم که ببینم کی بود که این همه حرف زد و بی تفاوت رفتم کلاس ! توی اون چند هفته چند جمله بیشتر مخاطب هم نبودیم / واضح ترین چیزی که ازش تو ذهنم مونده همون حرف های ِ روز اول بود و خنده های بعدش ! یک ماه بعد از اومدنش به اتاق ما ، من از اونجا رفتم !
سه ماه بعد دختر ِ واقعا مُرد / می گفتن ایست قلبی کرده ! بعد تو مراسم ِ دفنش / مامانش دقیقا مثل حرف هاش فقط گریه می کرد ، عین همون تعریف هاش خاله اش ده بار از حال رفت و باباش هم داشت عربده می کشید که چی شده که دختر نوزده سالش ایست قلبی کرده و دعوا می کرد با همه !
همه چیز درست عین همون چیزهایی بود که توی اون بعدظهر پاییزی واسه همه تعریف کرد / فقط این دفعه جدی !
اون روز اصلا فکر نمی کرد پنج ماه بعد می میره ! خوشحال بود .
یک روز خوابیده بودم وقتی بیدارشدم دیدم یه دختر ِ جدید به اتاق ما اضافه شده / برنگشتم نگاش کنم فقط می شنیدم داره با بقیه حرف می زنه / می گفت که باباش از مامانش جدا شده / اینکه مامانش معلمه / رشته اش زبان ِ و با داییش اومده اینجا و تو راه تصادف کردن / بعد تعریف می کرد که مامانش فکر کرده این تو تصادف مرده و کلی گریه کرده / خاله اش از حال رفته و باباش اومده دعوا راه انداخته ! همه رو با جزییات تعریف می کرد ، که هر کی چی کار کرده تا وقتی فهمیدن اینا خوبن و زنده .
بعدش خندید و این باب ِ آشنایی ِخوبی با بقیه شد واسش !
آخرش من سرم و برگردوندم که ببینم کی بود که این همه حرف زد و بی تفاوت رفتم کلاس ! توی اون چند هفته چند جمله بیشتر مخاطب هم نبودیم / واضح ترین چیزی که ازش تو ذهنم مونده همون حرف های ِ روز اول بود و خنده های بعدش ! یک ماه بعد از اومدنش به اتاق ما ، من از اونجا رفتم !
سه ماه بعد دختر ِ واقعا مُرد / می گفتن ایست قلبی کرده ! بعد تو مراسم ِ دفنش / مامانش دقیقا مثل حرف هاش فقط گریه می کرد ، عین همون تعریف هاش خاله اش ده بار از حال رفت و باباش هم داشت عربده می کشید که چی شده که دختر نوزده سالش ایست قلبی کرده و دعوا می کرد با همه !
همه چیز درست عین همون چیزهایی بود که توی اون بعدظهر پاییزی واسه همه تعریف کرد / فقط این دفعه جدی !
اون روز اصلا فکر نمی کرد پنج ماه بعد می میره ! خوشحال بود .
این پستت بد جور رفت تو مخم ، هیچی ندارم بگم ...
پاسخ دادنحذفمنم مثل سامان
پاسخ دادنحذفولی یه چیز دارم بگم
میگم گاهی چقدر خوبه که نمی دونیم آیندمون چه شکلیه، حداقل این فرصت بهمون داده میشه که اگر دوست داریم، تا خود ِ ثانیه ی رخداد یه حادثه ی تراژیک بی دغدغه و خوشحال باشیم.
من تا چند ماه دیگه کشته میشم ! این کامنت رو یادت باشه !
پاسخ دادنحذفهیچ کاری از دست آدم برنمیاد. هیچ حرفی نمیشه زد. جلوی بعضی اتفاقا آدم اینقدر شوکه می شه یا اینقدر تلخیش تو روان آدم نفوذ می کنه که فقط می شه گردنتو کج کنی و چند ثانیه یا دقیقه زل بزنی بهش. با بغض، با درد، حتی با نفرت...
پاسخ دادنحذفمن این شکلی ام الان جلوی اتفاقی که همین پست توئه!
سالها قبل زندگی نظم بهتری داشت....
پاسخ دادنحذفبچه ها جوان می شدند ....جوانها پیر می شدند ....و پیر ها می مردند....
حالا....بچه ها پیر می شوند...پیرها جوان می شوند ...و جوانها می میرند....
روزگار عجیبی است نازنین....
کی میدونه تا پنج ماه دیگه کدوممون هستیم. وقتی فکر میکنم تا صد سال دیگه خودمو همه ی خانواده و فک و فامیل و همه ی اهل کوچه و محله و شهر و کشور و اهل همه ی دنیا همه و همه مردیم خیلی زندگی مسخره میاد به نظرم
پاسخ دادنحذفچقدر تلخ بود؛ حالم گرفته شد
پاسخ دادنحذفمو به مو عین حرفاش ...
پاسخ دادنحذفپست جالبی بود. مرگ به خودی خودش چیز بدی نیست و اصولا آدم وقتی میمیره سختی ای نیست دیگه... اگرم باشه برای برای بازمانده هاس فقط، اونهام خیلیهاشون عادت میکنن.
پاسخ دادنحذفوای چه قدر عجیب ... باور کن وقتی دوسه جله آخرت رو خوندم یه لحظه در بهت و سکوت رفتم !
پاسخ دادنحذفچه پایان تلخی داشت این هم اتاقی ات ...:-(
هیه!
پاسخ دادنحذفکاری ندارم که یه داستان بود یا خاطره ای از اون روزها....
من یاد چندین دوستی افتادم که دوران دانشگاه مردند!
سه تا خودکشی و دو مورد دیگه: یکی شبی زمستونی با یکی دیگه از دوستان به کوه رفت و سقوط کرد که همچین چیزی از خودکشی کم نداشت، و دختری که با دوست پسرش برای قدم زدن به خیابون جاده ای بیرون دانشگاه می رن و یه کامیون زیرش می کنه!
دانشگاه ما بالاترین آمار خودکشی و اختلالات روانی رو تو ایران داشت
چه غم انگیز!!
پاسخ دادنحذفخیلی ساده و صمیمی مینویسی خوشم اومد. به منم سر بزن
یاد اون چیزایی افتادم که یه موقعی توی مجله های عجیب اما واقعی میخوندیم. که مثلا یارو از طبقه nام افتاده و نمرده و بعدش وقتی خوشحال پا شده که بره توی بار اون طرف خیابون تا همه رو آبجو مهمون کنه یه دفعه یه ماشین میزنه بهش و میمیره. خدا بیامرزدش.
پاسخ دادنحذفدر مورد پاراگراف آخر حرف هام هم شاید یه روزی با هم یه بحثی کردیم ولی نه یه بحث مفصل. فقط تو نظرت رو بگو تا من هم بدونم. چون روی اون نوشته هیچ تعصبی ندارم ولی خودم فکر میکنم تا حد زیادی به حقیقت نزدیکه و شاید به همین خاطر از ایده آل دوره.
در ضمن جاسوس خوبمون سلامت رو رسوند. سلام.
Déjà vu ...
پاسخ دادنحذفطفلکی !
پاسخ دادنحذفheh...
پاسخ دادنحذفنمی دونستم عزراییل جلسه ی تمرینی هم میذاره ؟!
پاسخ دادنحذفبه o2 : یعنی علی عاشق این تیکه ها و کامنت هاتم !
پاسخ دادنحذفیه سر هم به اینجا بزن پس ضرر نداره
پاسخ دادنحذفhttp://minimalideh.blogspot.com/2010/09/blog-post_852.html#comments
نمی دونم چی بگم
پاسخ دادنحذف