۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

هنوز اینجاست گرچه انجا زندگی می کند !

صورتش معمولی بود عین همه / اما موهاش و انگشت هاش فوق العاده بودن / موهاش هر جا ، هر وقتی با هر ارایشی و هر مدلی زیبا بود / امکان نداشت جایی کسی موهاش و ببینه و دلش نخواد لمس شون کنه / دست هاش هم کلا زیبا بودن / دست های ظریف یه دختر بیست و چند ساله / لابه لای انگشت هاش از نظر همه حس ِ بهشت بود / همیشه انگشتر دستش می کرد و دست هاش هر کسی و می تونست اروم کنه ! 
وقتی که اون روز صبح کسی و که دوستش داشت ، ترکش کرد و برای همیشه رفت / خیلی گریه نکرد فقط اومد خونه / بعد ظهرش موهاش و کوتاه کرد و دیگه از اون روز کسی با موی بلند ندیدش / تمام مدت چند سال و سفال گری کرد ،  همش ادمک هایی می ساخت که صورت نداشتن / اونقدر ساخته بود که دستاش عین پیرزن ها خشک شده بودن / گاهی ترک دار / می گفت لای انگشت هاش بوی دست های اون و میده !
چند وقت پیش موهاش یکم بلند تر شده بودن / به جای سفال ، نقاشی می کرد دست هاش عین قبل هنوز هم زیبا بود هر چند دیگه انگشتر خر مهره نمی پوشید و ناخن هاش و لاک نمی زد / همه هم هی بهش می گفتن چند سال گذشته و دیگه باید اون ادم و اون روزها و فراموش کنه! شایدم کرده / همه چی تموم شده !
اون شب که تو مهمونی بعد از چند سال دیدش / همه دیدن که خشکش زد که غمگین شد و بعدش بی تفاوت انگار / خودش حرف خاصی نزد فقط رفت خونه / زود رفت گفت که می خواد بخوابه !
فرداش موهاش و کوتاه کرد ! پس فرداش هم همه شونو تراشید !

۱۵ نظر:

  1. گذشته هایی که هیچ گاه تمام نمیشود..

    پاسخحذف
  2. با این نوشتت بسیار ارتباط برقرار کردم ، در نهایت سادگی رگه های ظریفی از احساس مابین کلماتت نفس می کشه و این از همون دست متن هاست که واقعا دوستشون دارم ، نمی دونم داستان مربوط به کیه اما فکر میکنم نویسندش (یعنی تو ) باید مشابه همچین مرحله ای رو زندگی کرده باشه و یا بخوبی فهمیده باشه که تونسته ازش بنویسه .

    پ.ن : چقدر حرف زدم :دی

    پاسخحذف
  3. این ها که گفتی که من بودم؟؟
    تو؟

    پاسخحذف
  4. خود خوری هایِ آدمی که میشکند
    thanantophilia
    میشود
    ...
    خواندن این مطلب خیلی آزارم داد

    پاینده باشید

    پاسخحذف
  5. یه روزی میفهمه این همه غصه خوردن بیخود و الکی بوده...برای هیچ بوده....فقط امیدوارم دیر نشه....

    پاسخحذف
  6. همینم یه جور خود.ارضایی بوده رفیق...

    پاسخحذف
  7. بعضی وقت ها یعضی ادم ها که تمام می شوند شروع می کنند به بودن... مرگانه بودن، دیوانه بودن...

    پاسخحذف
  8. درون ذهنم فاحشه ایست



    که لنگ بر آسمان کرده است



    و

    هیچ گاه ارضا نمی شود....

    پاسخحذف
  9. یه نوع لجبازی باخود ضمیر.خیلی دردناکه.در روز زیاد تجربه میکنیم خودمون رو ازار میدیم ولی کوتاه مدت.
    دلم واسه این خانم فوق الذکر سوخت.

    پاسخحذف
  10. حکایت تلخی بود. مارسل پروست میگه زمان همه چیز رو حل میکنه. اما انگار این حکم کلی در مورد بعضیا اصلا جوابگو نیست.

    پاسخحذف
  11. به o2 عزیز : نه خوش بختانه شاید هم متاسفانه !

    پاسخحذف
  12. گذشته ای که هرگز نمی گذره!
    لعنتی!
    http://yahdalife7.blogspot.com/

    پاسخحذف
  13. این احساسات ِ موندگار ِ یک طرفه
    میشناسم کسی رو که بدون اینکه اون طرف بدونه و ازش خبر داشته باشه وارد روال خود تخریبی ِ شدیدی شده تو تنهایی ِ خودش. حتی نمیذاره خوانوادش بفهمن که اتفاقات بین خودش و اون طرف داره چه بلایی سرش میاره.
    از من هم هیچ کاری بر نیومده تو این مدت... بارها سعی کردم احساساتش رو هل بدم عقب و کاری کنم دیدش عقلانی تر بشه ولی نتونستم. انگار هیپنوتیزم شده باشه. به عنوان دوستی که دوست دارم شاد و سرزنده ببینمش بیشتر اینکه کاری ازم بر نمیاد و مجبورم شاهد پژمردنش باشم داغونم میکنه :(

    پاسخحذف
  14. این اتفاق برای خیلیها می افته. فقط خودخوریهاشون فرق داره.

    پاسخحذف