اینجا خانه ی ِ من است / جایی که همه ی ِ چیزهای داخلش یک پسوند من دارند آخرشان/ آشغال های ِ من / توالت ِ من / بشقاب های ِ من و... اتاق ِ من !/ توی اتاق ِ من دو تا تخت چوبی یک نفره هست / یکی آن سر اتاق چسبیده به دیوار یکی هم این سر اتاق کنار پنجره / تخت کنار پنجره تخت ِ من است / ،تخت ِ کنار دیوار، همیشه خالی است / صاحب ندارد / با اینکه توی خانه ی من است اما تخت من نیست/ تنها وسیله ی بی هویت اینجاست / دلیل ِ بودن ِ بی موردش همیشه برایم سوال است ؟!
طرف دیگر اتاق هم قفسه ی شیشه یی ست که نقشش برای من جاکتابی ست مثلا / طبقه ی بالایش پُر است از گل و دسته گل های خشک شده/ طبقه ی پایینی پر است از کتاب های ایلتس در حالی که من می خواهم تافل امتحان بدهم و طبقه ی ِ پایین ترش دفترهای طراحی ام که عمدا نگهشان داشتم تا به کسی نشان دهم و تا امروز هیچ کس آن ها را ندیده / کنارشان هم کلی فلش کارت زبان است که تا حالا تنها سودشان برای من ورق بازی و تقسیم شان به جای کارت بوده ! اگر شما هم مثل من آدمی بودید که در حد فیل شرطی بود / (لابد جریان فیل ها را می دانید دیگر / اینکه توی بچگی پایشان را به یک درخت بزرگ می بندند و چون نمی توانند حرکت کنند وقتی هم که بالغ می شوند و بزرگ برای جابه جا کردن و کندن درخت تلاشی نمی کنند و رام سر جایشان می مانند ) / داشتم می گفتم که من در حد فیل شرطی هستم و اگر کاری نشد ، در ذهنم تا اخر عمر نمی شود و شاید برای همین است که اینجا پُر است از چیزهای ِغلطی که هیچ وقت تغییر نکرده ! نه کارت ها / نه تخت / نه کتاب ها و نه حتی من !
زیر تمام این ها هم یک کمد در بسته ی ِ قفل داراست که همیشه باز است / تویش پر است از خرت و پرت های قدیمی ! لا به لایشان یک نوشته پیدا کردم از احتمالا چهارده پانزده سالگیم / حدودهای ده سال پیش / رویش مصمم نوشته بودم / یه روز دنیا رو عوض کن !
اخرش اینکه من و دنیا و عوض کردنش، هیچ / گُه اضافی ست / اما شاید یک روز دنیا توانست من را عوض کند !
همین
وقتی مطالب بلگت رو می خونم ، یاد یک شخصیتی توی کتابی می افتم...شاید هم چند تا کتاب ، اما بیشتر از همه بک کتاب خاص ؛ بعد به طرز احمقانه ای دلم می سوزه ... واسه خیلی چیزها ...
پاسخحذفاولین بار اومدم وبلاگت راستش تا تونستم چند پست قبلی ات را خوندم.بیشتر حس کتاب خوندن به من دست داد / اتاق/ خودت/ دنیا/
پاسخحذفاولش من هم تصمیم داشتم دنیا را عوض کنم کتاب می خوندم/از رمان و فلسفه گرفته تا انقلاب های جهان /سالها گذشت من نتوانستم کاری بکنم این دنیا بود که داشت منو به شکل غریبی تغیر می داد. به خودم گفتم باید کاری بکنم حداقل کشورم را... و بعد خانواده ام..../ بیست سال گذشت روزی فهمیدم دیگر کار از کار گذشته است حالا جان می کنم که خودم را نجات دهم /کاری بکنم برای خودم
یا بقول شما خود+ارضایی
پاسخحذفهمه آدمها چیز های غلطی دارن که باید عوض بشه
پاسخحذفانسان تشکیل شده از (اتم) و (اندیشه) یا به قول خانم جانت وینترسن (اتم و رویا) اندیشه یه جور نرم افزاره
چی باعث میشه فکر کنیم نمیشه یه نرم افزار مخرب رو آن اینستال کرد؟
من اعتقادی به شرطی شدن و این حرفها ندارم
ما همه می دونیم چی باید تغییر کنه اما وقتی دستمون به نزدیک دکمه ری استارت میرسه
شروع میکنه به لرزیدن
چرا؟ شاید چون ترسو هستیم
عوض کردن دنیا امکان پذیره اما نه برای ما ایرانیها
هربار که یکی از مطالبتو میخونم احساس میکنم یک نفر داره از طرف من حرفای دلمو مینویسه
پاسخحذفدر سینه ام بچه نهنگی می تپد ...
پاسخحذفحال کردم با بلاگت عجیب
من یه کارائی می تونم برات بکنم ... اول اینکه بشینیم رو اون تخته که بی مصرف افتاده طراحی هات رونیگاه کنیم ... بعد هم فک کنیم این چیدمان اتاقت رو چطورعوض کنیم بهتر می شه ... مشغول کار که شدیم من یه عالمه خاطره هات رو برات ارشیو می کنم درست و حسابی .. یه عالمه ش رو می ندازم دور یه جوری که اصلن یادت نیاد که بوده
پاسخحذفمن هم اتاقی داشتم ... اما مال من نبود ... یعنی مال ما بود ! کلا هیچ چی تو زندگیم مال خودم نبوده ... مال من و همسرم بوده... مال من و برادرم بوده... مال من و سگم بوده ... مال من و اون لعنتی بوده که به زور ازم گرفتش !!!! که همیشه سهم من کم تر از سهم بقیه بوده ...
پاسخحذفمدت هاست از گودر دنبالت می کنم . اما خواندن متن اصلی لذت دیگری دارد ... کاش بیشتر می نوشتی ...
شاید بهترین راه در نهایت این باشه که نه دنیا رو عوض کرد و نه اجازه داد دنیا ما رو عوض کنه...
پاسخحذفسلام اتاق جالبی داری.عوض کردن دنیا وعوض شدن ما یه رابطه ی دیالکتیکی با هم دارن که عوض شدن هر کدوم در گرو اون یکیه.
پاسخحذفمیشه بیشتر بنویسی.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفتازه با وبلاگت آشنا شدم، فوق العاده مینویسی.
من که ارضا شدم از خوندن;)
عاشقت شدم همین!
پاسخحذفهرچیز که نوشتی رو با تمام وجود درک می کنم. مثل اینکه خودم نوشتم. همه ی پست هات رو از 11 سپتامبر 2011 تا الان خوندم و سیر نمیشم. الان دیگه باید برم اما وقتی برگشتم میرم سراغ بقیه اش! ;)