۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

پشت ِ سر هم / روی ِ سر من

سه چهار سالم که بود مامانم به زور منو فرستاد مهد کودک که مثلا یکم بهتر بشم ! بعد مهد کودکمون یه مربی داشت که اصرار داشت همه ی بچه ها واسه تغذیه غذای ِ خونگی ببرن با خودشون / اونم یا تخم مرغ آب پز یا نون پنیر !
روز اولی که من رفتم مهد میشد نوبت ِ تخم مرغ آب پز / یه میز بزرگی هم وسط سالن بود که همه با شعر و رقص و اَدا دورش می نشستن و غذاهایی و که از خونه آورده بودن و می خوردن !
روز اول و یادمه دقیقا همه ی بچه های مهد دور میز رقصیدن ، منم رقصیدم
همه دو تا تخم مرغ مرغ شون واز ظرف غذاشون درآوردن ،  منم درآوردم
همه شعر خوندن ، منم خوندم
همه با قاشق پوست تخم مرغ شونو شکستن منم شکستم بعد همه تخم مرغشون پخته بود ماله من نپخته بود
بعد همه خندیدن به من
بعد من احساس کردم آبروم رفته / بعد اولین حس شکست مو کردم تو چهار سالگی
بعد واسه اولین بار ظهرش دلم نخواست برم خونه
بعد بدترین قسمتش این بود که تخم مرغ دومم شیکستم / شاید پخته باشه مثلا اون یکی / دومی هم نپخته بود
بعد اون روز قشنگ یاد گرفتم یه چیزایی بدی تو زندگی آدم هست که هی تکرار میشه ، پشت سر هم / عین یه عالمه تخم مرغ نپخته !

۱۹ نظر:

  1. همیشه هم یه مربی اون جا وایساده، ولی هیچ کاری نمی کنه. می ذاره همه به آدم بخندن!

    پاسخ دادنحذف
  2. شاعر می گه:
    "why does it always rain on me?
    is it because i lied when i was seventeen?..
    "

    پاسخ دادنحذف
  3. غصه نخور
    تخم نپز همه جا زیاده ، منتها باید بشناسیشون

    پاسخ دادنحذف
  4. خیلی مطلب ِ قشنگی بود . من چند وقتیه لینکت کردم و مطالبت رو خوندم. موفق باشی

    پاسخ دادنحذف
  5. به این میگن اولین یاس تخم مرغی یک کودک

    پاسخ دادنحذف
  6. ببین تو نمی نویسی , با قلم ( کیبوردت ) معجزه میکنی ... بارها و بارها خوندم این مطلبت رو , فوق العاده تر از اون چیزی بود که بخوام تو کامنتش بگم چقدر قشنگ نوشتی...
    به معجزه هات ادامه بده رفیق :)

    پاسخ دادنحذف
  7. به احترام این پست کلاه از سر برمیدارم
    دلتنگتم حریف / نیستت

    پاسخ دادنحذف
  8. خیلی جالبه سه چهارسالگیت یادته! من دبستان و راهنماییم به زور یادم میاد

    پاسخ دادنحذف
  9. یه زمانی به شکستهای زندگیمون میخندیم، این اتفاق جالبی است

    پاسخ دادنحذف
  10. اين اتفاق از جانب من واسه بابام تو محل كارش وقت ماه رمضون افتاد...
    لج كرده بودم...4 سالم بود...تخم مرغ اب پزاي بابامو ور داشتم ...سه تا تخم مرغ نپخته جايگزين كردم...
    شب كه اومد كلي به ريش بابام خنديدم...
    البته دعوا هم شدم...ولي بعد خودشم مي خنديد...

    پاسخ دادنحذف
  11. چطوری چار سالگی رو یادته تو؟!

    پاسخ دادنحذف
  12. والا چی بگم!
    منم توی مهد کودک ازاین اتفاقا واسم زیاد افتاده!
    و منم اونا رو یه جورایی درس دونستم
    اگر غیر از این میکردم حالا افسردگی مزمن گرفته بودم!!!

    پاسخ دادنحذف
  13. عین یه عالمه تخم مرغ... نپخته می مانیم

    پاسخ دادنحذف
  14. چه جالب !
    مهمه که اولین شکست زندگیت یادته؟ به فکرم انداخت ببینم مال من کی بوده؟
    مهمتره که تو اون سن فهمیدی چیزای بد تکرار میشن!!
    متفاوتی!
    و جسور! بخاطر اسم وبلاگت!
    اینجا رو از لینک بابا لنگ دراز پیدا کردم
    خوشحال شدم!

    پاسخ دادنحذف
  15. همیشه همه جا تو همه ی شرایط از بچگی از همین 3.4 سالگیم که خوب یادمه از مهد دبستان راهنمایی دبیرستان پیش دانشگاهی دانشگاه ... فکر میکنم با بقیه خیلی فرق دارم .نمیدونم اینطوره یا واقعا یه فکره.
    نوشته هات خیلی منو به فکر واداشت.
    www.salvador.crinsa@yahoo.com

    پاسخ دادنحذف
  16. سلام بیا و داستان شاشیدن منو بخون
    اونوقت به خودت غره میشی رفیق

    پاسخ دادنحذف
  17. هممون از این کارا کردیم اما شاید بهش اینقدر عمیق نگاه نکردیم هممون ناراحت شدیم غصه خوردیم گریه کردیم چون هممون توی بچه بودن مثل هم بودیم اما تو بهش فکر کردی و جهت دادی ولی من خاطرات مهدکودکمو تعریف می کنم و می خندم چون بازهم نمیتونم با سن الانم بهش نگاه کنم دوباره همون بچه 4ساله می شم با همون لهجه با همون بغض یا خنده و برای خنده یکی مثل تو براش تعریف می کنم و حیثیت و آبرومو به ... میدم .شیرین می نویسی موفق باشی

    پاسخ دادنحذف