پویان بچه ی وسط ِ خانواده بود/ پنج سال از برادرش ، کوچیکتر بود و دو سال از خواهرش ، بزرگتر / مامانش می گفت از همون بچگی باهوش بوده و یکم متفاوت / تعریف می کرد که توی چهار سالگی پایتخت تمام کشورهای دنیا رو بلد بوده و می دونسته هر کدوم کجا هستن / تو شیش سالگی می تونسته بخونه .
پویان ساکت بود / اروم بود سه سال و جهشی درس خونده بود و شاید چون خیلی با همسن و سال هاش نبود ادم ِ معاشرتی نشده بود / در کل از اونایی بود که سرشون به کار خودشونه از اوناییی که اینده شون روشنه / از اونایی که بی آزارن !
یه شب موقع برگشت تاکسی که توش نسشته بود تصادف کرد / همه سالم رفتن خونه حتی راننده پویان تنها زخمی بود / قطع نخاع شد !
یادمه بعدش دیگه خیلی حرف نمی زد / خیلی نمی خندید / بیشتر شبایی که ما اونجا بودیم باباش با یه غصه ی خاصی عر/ق می خرید و می اورد خونه و با هم می خوردن بلکم یکم حالش عوض بشه / یه ماهواره داشت تو اتاقش و یه تخت مخصوص معلولین و یه سری چاقوی کامل / چاقو جمع می کرد انواع و اقسام / عشقش شده بود همه ی اینا / کارِ خاص دیگه یی نمی کرد !
خیلی دوست ِ صمیمی نداشت / با همون هایی هم که می شناخت دیگه نمی پرید / گاهی فقط با خواهرش حرف می زد / کتاب نمی خوند فقط گاهی ماهواره می دید بیشتر راز بقا .
چند بار به بابا مامانش گفته بود تحمل این زندگی رو نداره کمکش کنن خودشو خلاص کنه / مامان باباش زده بودن تو سر خودشون و از اون به بعد علاوه بر بیمارستان و فیزیوتراپی و اموزش معلولین / مشاور هم می بردنش .
می گفتن خوب شده / بهتر شده . خوشحال تره شایدم اروم تر اما یه مدت بعد پویان خودشو با یکی از چاقوهایی که جمع می کرد و هر روز برق می انداخت کشت !
وصیت نامه یی نداشت / هیچی ، فقط توی دو خط بدون خداحافظی و اَدای خاصی نوشته بود تخت شو بدن به یه معلول نیازمند و چاقوهاش رو نگه دارن !