۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

 آدم نباید از گفتن حال ِالانش چه خوب باشد چه خیلی بد بترسد از گفتنش و یکمی بیشتر سقوط کردن بترسد، آرام از کنار بعضی چیزها بگذرد مبادا بعدا خودش به خودش ندا بدهد که فلان بودی فلان چیزها را داشتی و همه را از دست دادی و دیگر هیچ کدام نیستی، ادم‌ها از، "از دست دادن"  می‌ترسند، از باورش حتی بیشتر از خودش می‌ترسند و همین می‌شود که گاهی ترجیح می‌دهند ساکت بمانند بی‌سرو صدا و کم قائله بچسبند به خوب بودنشان، مبادا با داد زدنش نبود روزهای خوب‌شان یا از دست دادن چیزهای دوست‌داشتنی‌شان واقعی‌تر شود.

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

یک‌جایی هست که ادم شل می‌کند رها می‌کند ول می‌کند انگار، بعد از مدت‌ها نور می‌خورد توی صورتش/  همه‌چیز ساکت می‌شود/ ساکت هم نه، متعادل می‌شود/ ادم معمولا چشمانش را می‌بندد و رنگ ِ پشت پلک‌هایش مشکی ِ قاطی به نارنجی عجیبی می‌شود که توصیف ندارد اما خوب است / یک حال عجیب وعمیق خوبی، که دلیل ندارد نه خبر خوشی در پسش بوده و نه مثلا چیز عجیبی تغییر کرده انگار فقط هورمون‌های ِ حال‌خراب کُن‌ دست از سرت برداشته‌اند و خونت پر شده از یک چیز سرخوش کننده‌یی که نمی‌دانی چیست، درست مثل زمانی که داروی بی‌حسی برای‌تان تزریق کرده باشند یک لحظه‌یی هست که واضحا حس می‌کنید دارید کش می‌ایید یک‌چیزی توی‌تان دارد اثر می‌کند، بیشتر می‌شود شاید خودش هم بیشتر نشود اما دارد اثر یک‌سری چیزهای دیگر را کمتر می‌کند بعد یک حس خوبی که نمی‌دانید از کجا امده زیر پوست‌تان شاید هم تا عمق‌تان را فرا می‌گیرد. حالا اینکه باید یک قابلیتی می‌بود که میشد یکمی از لحظه‌های خوب / اوضاع حال خوب‌کن را ذخیره کرد، گذاشت توی جیب یا کردش یک چیزی مثل قرص و بعد انتقالش داد انتقال جو داد انتقال حس داد، حس ِ خوب بعضی لحظه‌ها یا روزها را کرد توی سُرنگ نگه داشت و تزریق کرد بعد حال ِ خوب توی رگت حرکت می‌کرد می‌رسید به مخت اطرافت سبک‌تر میشد قابل تحمل‌تر میشد/ ارتباطت با همه چیز سِر‌تر میشد انگار که کنده باشنت از جایی که دوست‌نداری بی‌دلیل احساس می‌کردی چیزهای خوب در انتظارت است یا همین طوری خوشحال می‌چرخیدی آن‌وسط، حس ِ خوبی می‌امد و می‌بردت.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

سخت است که شما نزدیک‌ترین باشید باربط‌ ترین باشید در جریان‌ترین باشید به ادمی مسئله‌یی چیزی جایی و بعد یکهو همه چیز تمام شود و بیافتد توی خط دیگری و شما بشوید بی‌ربط ترین دورترین و بی‌خبرترین. همه چیز توی واقعیت برایتان به بن‌بست برسد ولی توی مختان ادامه داشته باشد بعد کارتان به انجایی بکشد که بروید سراغ کسی و بپرسید فلان چیز چه شد کجا رفت چه شکلی شد فلان چیزی که در حالت گذشته‌اش شما اولین کسی می‌بود که خبردار میشد خوشحال میشد یا بگایی‌ش را می‌کشید سخت است که ادم برود و از چیزی که مربوط به او بوده یک زمانی توی تخت خوابش بوده بغل دستش بوده توی گوشی‌اش بوده و یا یک قسمت مهم زندگیش، خبر بگیرد و بپرسد خوب است همه چیز سرجایش است یا نه چه خبر به کجا رسید خوب شد بد شد رفت ماند و چه؟. حتی گاهی یک گوشه‌یی یک چیز کاملا باربطی که زمانی، قسمتی از زندگی‌تان بود بهتان نشان داده می شود و شما باید وانمود کنید که دیگر نه برایتان مهم است و نه مربوط و خب حس خوبی ندارد ایستادن و دیدن همه‌ی چیزها و ادم‌ها و خاطره‌ها و جاهای باربط دیروزی که امروز بی ربط شده‌اند به شما.‌‌‍‎

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

خیلی از همین آدم‌هایی که هر روز می‌بینیدشان توی خیابان، می‌نشینند کنارتان توی تاکسی/ عبور می‌کنند از شما، خیلی از همین‌ها که میله‌ی اتوبوس را محکم در دست گرفته‌اند و مات، خیره مانده‌اند به اتفاقات پیاده‌رو توی یک شبی توی یک خاطره‌یی نگاهی آدمی جایی گوشه‌یی لبخندی چیزی جا مانده‌اند و امروز شما آدمی را می‌بینید مبهوت که هنوز جای دیگری دارد زندگی می‌کند و آرزو دارد ای کاش واقعیت یک چیز دیگری بود غیر از آنچه هست غیر از اِمروزش یا وضع الانش شاید شبیه روزها یا شب‌هایی در گذشته شاید هم شبیه چیزهایی در آینده که امید دارد به داشتنشان. خیلی از همین آدم‌ها که می بیندشان هر روز، درست که نگاهشان کنید می‌بینید آنجای دیگرند نه اینجا خیلی غمگین هم نباشند خالی‌اند و منتظر ایستگاه بعد.

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

ادم‌ها گاهی می‌شکنند و این طوری نیست که شکستن‌شان صدای تِق داشته باشد و همه بفهمند فلانی فلان ‌روز فلان ‌جا شکست / شکستن ادم‌ها را شاید فقط بشود دیـــــد از خنده‌های بافتنی که وسط جمع تحویل اطرافیان می‌دهند یا حتی توی اینه به خودشان، از تعداد موهای سفیدشان که یکهو توی گوشه‌یی از سرشان گوشه یی از زندگی‌شان قسمتی از بودنشان پررنگ‌تر می‌شود و شاید هم از قیافه‌شان که کمرنگ‌تر می‌شود و خودشان که هر چه پرهیاهوتر می‌شوند در ظاهر در کنج‌شان چال‌تر می‌شوند و بی‌صداتر و ارام‌تر از همیشه‌شان. شکستن ادم‌ها را نمی‌شود شنید، می‌شود دید، که فلانی نه دیگر مثل قبلش و نه دیگر مثل خودش، هیچ کدام نیست. 

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

زندگی، آن‌روز صبحی غمگین می‌شود که یک‌چیزی هی در گوش‌تان صدا می‌کند همه‌چیز ممکن است یک روز صبح بدون انتظار کسی برای بودن‌تان یا دل‌تنگی‌اش برای نبودن‌تان خیلی ساده تمام شود.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

ادم‌ها گاهی برای فرار از واقعیت ِ دوست‌نداشتنی آن بیرون‌شان یا فرار از انتظار ِ رسیدن یک‌چیز مهم در زندگی‌‌شان که از زمان رسیدنش، به‌ موقع رسیدنش مدتی هم گذشته می‌خوابند قرص می‌خورند چِت می‌کنند و تهش یک بلایی سر خودشان می‌اورند که گذر زمان را حس نکنند و این‌جوری انتظار راحت‌تر تحمل می‌شود گاهی کُشتن زمان از سپری کردنش راحت‌تر است نبودن و نگذراندن از بودن و دیدن و گذراندن راحت‌تر است اما می‌دانید کجایش بد می‌شود، کجایش سخت می‌شود، آن دَم بیداری ان لحظه‌ی هوشیاری که چهار دست و پا می‌خزید به زندگی‌تان سَرک می‌کشید به واقعیت به ساعت‌های نبودن‌تان و می‌بیند هیچ، نبودید نشد نیامد و همه‌چیز سرجایش است اما خالی. بعد دیگر نه خواب‌تان می‌اید و نه دل‌تان این واقعیت ِ تهی را می‌خواهد قاطی می‌کنید دوباره می‌خوابید چِت می‌کنید خودتان را می کوبید به دیوار می‌کنید توی فیلم، کتاب، خیابان، کار، دَرش را می‌بندید، رویتان را بر می‌گردانید سرتان را گرم چیز ِ دیگری می‌کنید و به خودتان نوید می‌دهید شاید بار بعد باشد.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

ادم‌ها گاهی قطع می‌شوند مثلا توی جمع فلان جا فلان گوشه نشسته‌اند که یکهو می‌بُرند، مات می‌شوند به کُنجی، خیره می‌شوند به چیزی و گاهی حتی دقایقی یخ می‌کنند توی زمان می‌روند توی گونی‌ از خاطرات و به خودشان که بَرشان می‌گردانی فقط در جوابت می‌گوید هاا می‌گویید خوبی می‌گویند خوبم و شما می‌دانید که نیستند خودشان هم گاهی می‌دانند که نیستند اما سری تکان می‌دهند جمع و جورتر می‌نشینند سر جایشان و دوباره بر می‌گردند به واقعیت تا مثلا چند ساعت بعد یا گاهی چند دقیقه بعدتر که دوباره قطع شوند و بروند یک جایی غیر از انجایی که هستند باید باشند و واقعیت‌شان هست نه خیال.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

 ادم نمی‌داند دل‌تنگی از کجا می‌اید، کجایش درد می‌گیرد وقتی دل‌تنگ است بخصوص برای ادم خاصی، نمی‌داند دقیقا چه بلایی سرش می‌اید اما ساکت، دیگر نه حوصله‌ی خودش را دارد نه سریال‌هایش را، نه گاهی دوستانش را، نه حرف‌های امیدوارکننده‌ی بقیه را، نه هیچ جای ِ قشنگ دنیا را و نه حتی نزدیک‌ترین‌ها را/ هر چی هم بگذارند جلوی آدم این مواقع، طرف ِ هر چیزی هم که برود میل‌ش نمی‌کشد لمسی می‌کند/ می‌کشد بیرون و می‌رود. دلتنگی را نمی‌شود گذاشت وسط میز و عمقش را به کسی نشان داد نمی‌شود براحتی تسکینش داد، لعنتی گاهی حتی اوج هم می گیرد بی‌طاقت‌تان می‌کند و نمی‌شود دادش زد ریختش بیرون یا فرویش داد گیر می‌کند وسط ادم و نفس را می‌برد. دل‌تنگی ادم‌‌ها را شاید نکشد اما بی تفاوت می‌کند و بعد یک گوشه خیلی ارام ذره ذره تمام می‌کند.

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

مثلا ادم‌ها هیچ وقت از روزی‌های بگاییشان عکس نمی‌گیرند از توی مود نبودن‌شان از داغان بودن‌شان از فلان روز که همه چیزشان به باد رفت همه‌ی خواستن‌شان رفت ادم‌شان رفت، هیچ کس از روزی که تویش تمام می‌شود به التماس می‌افتد اشکش در می‌اید، زندگی می‌گیرد و می‌چلاندش عکس نمی‌گیرد شاید چون قرار است فراموش شود و به قولی بگذرد و همه چیز برود به سمت بهتر شدن اما نکته‌ی جالب‌ش می‌شود اینکه تمام خوشحالی‌هایتان تمام خنده‌ها تمام عکس‌های باحالتان نهایتا می‌شوند خاطره‌یی/ یک فولدری پوشه‌یی توی هاردتان برای گهگاهی یاداوری اما همه‌ی برباد رفتنگی‌یتان می‌شود حقیقتی به نام زندگی که با اینکه هیچ‌جا ثبت‌ش نکردید هیچ تصویری ندارید ازش هیچ‌ وقت نه رهایتان می‌کند و نه فراموشش می‌کنید.

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

پستان‌هایش یکمی بالا و پایین بود اما برای پیرزنی هفتاد و چند ساله هنوز سفت بود و سفید و توپُر لب حوضچه‌ی آب گرم نشسته بود و بند مایوش را اورده بود پایین و می‌گفت بعضی پیرزن‌ها می‌شاشند توی اب اما من هفت‌شکم زاییده‌م اما اب را زرد نمی‌کنم دخترم بیا راحت بشین توی اب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم شروع کرد به حرف زدن از خودش، گفت پسر اولم را حامله بودم، زن ِ دوم ِ شوهرم بودم  علی آقا، زن ِ اولش مُرده بود و چهار تا بچه قد و نیم‌قد گذاشته بود روی دستش/ چند روز قبل اینکه بزام قهر کردم رفتم خونه‌ی بابام هی منتظر بودم بیاد دنبالم نیومد شب دردم گرفت تنها زاییدم سخته تنهایی بزایی و شوهرت بیرون در نباشه که توله‌ش رو ببینه، اونقدر جیغ زدم که پاسبان ِ محل هم اومده بود در خونه‌مون می‌گفتن سَر زا می‌رم اما نرفتم/ بچه‌م چهار صبح دنیا اومد، سِفت بلند شدم و پچیدمش توی پارچه‌ی زَری که یکمی زبر بود و رفتم با ننم گذاشتمش دَر خونه‌ی علی آقا که بگم مرد این رسمش نبوده زنگ زدیم و رفتیم. فکر می‌کردم فرداش علی اقا میاد دنبالم اما نیومد هفته‌ی بعدش هم نیومد داده بود خواهر کوچیکش بچه رو شیر بده اسمش‌م گذاشته بود حسین دو هفته‌یی گذشت دلم طاقت نیاورد رفتم گفت بچه رو بده ببینم نخواستم بیای دنبالم خودم برگشتم خونه، گفت دیگه نمی‌خوامت تو که به بچه‌ی خودت رحم نکردی گذاشتیش تو پارچه گذاشتی دَم در خونه چه جوری به یتیمای من رحم می‌کنی/ می‌خوام برم دختر حاج غلام رو بگیرم طلاقت میدم برو شوهر کن هر چه التماس کردم، واسطه شدن اهل محل گفتن برش گردون گفت نه/ گفتم بد کردی باهام گفت نه، طلاقم داد دو ماه بعد منم شوهر کردم به یکی دیگه، از اونم صاحاب شیش تا بچه شدم اما هیچ کدومش اندازه‌ی اولی سخت نبود/ علی آقا هم رفت زن سوم گرفت و از اونم صاحاب پنج تا پسر شد / منم بچه‌هام ماشالله همه شدن دکتر و معلم و الانم با دختر کوچیکم اومدم اینجا خیاطیش تکه اگه لباسی چیزی خواستی بیا پیشش کارش حرف نداره.
توی اب نشسته بودم ساکت/ داشت از همه‌ی بچه‌هایش می‌گفت بچه‌های خودش بچه‌های علی آقا که الان مرحوم شده بود دیگر از همه به جز حسین/ به خودم که آمدم دیدم آب دوروبرش زرد شده شاشیده بود توی آب اما به رویش آوردن نداشت شاش بود دیگر توی اب نشستم و هی توی مخم می‌امد بعضی حقایق انکار ندارند، هستند بگویی نیستند نیستی نبودی الان نیستی تهش یا می‌شاشی به خودت یا از چشم‌هایت معلوم است که هست هستند هستی تو هم عین بقیه اصلا دست خودت نیست اگر باشد و باشی معلوم می شود لو می‌روی خودت را به خریت هم بزنی آن‌ کسی که نباید دقیقا همانی که از همه مهمتر است زودتر از همه خواهد فهمید که هستی /هی منتظر ماندم، منتظر که از حسین بگوید اما نگفت اخرش دخترش امد و بردش و من توی ذهنم ماند، حسین که زندگی دنیا نیامده همان روز اول کوبیدش توی دیوار پیچاندنش لای پارچه ماند وسط ِ دعوای زن دوم علی اقا و گرفتن زن سومش/ ماند بین بچه‌های زن اولش و پنچ تا پسر کاکُل‌بسر زن سومش/ ماند توی ِکوچه مثلا اولین صبح زندگیش چه شد از همه گفت از نُه تا بچه‌ی اقا علی از شیش تا بچه‌ی خودش اما حسین انگار فقط دنیا امدنش و لای پارچه پیچیدنش یادش بود و حسین توی ذهن من ماند توی موج اب زردی که توی حوض می‌جوشید و کم کم داشت می‌رسید به من بوی گندش توی مخم ماند / حسین و بدبختی‌اش و حسین عاقبتش حسین و حتی قیافه‌ش توی من توی مخم توی نگاهم که پیرزن را انقدر دنبال کرد تا رفت ماند خیلی سنگین.