آدمها گاهی میبازند زندگیشان را ادم مورد علاقهشان را رویاهایشان را گاهی حتی خودشان را. یکجایی هر آدمی با مجموعهیی از کارهایی که باید میکرد و نکرد یا شاید نباید میکرد و کرد یک چیز ِعزیز ِ مهم خواستنیش را می بازد، باختن سخت است و روزگارِ بعدش حتی سختتر زمانی که زندگی مدام همهی چیزهای از دست رفته را میکوبد توی صورت آدم و وقتی همه چیز تهنشین میشود تمامی ِ چیزهای داشتهی دیگرنداشته رسوب میکند در جان ادم در زندگی ادم و میشود بغض میشود دلتنگی میشود تومخی، میشود سنگ ِ توالت که نمیشود کاری باهایش کرد شاید فقط باید گذراندش، حالت خوب نمیشود یا پنج دقیقه خوب میشود و سه روز ِ بعدش بَد، هیچی بدتر از حال خوب شدن و هی بد شدن نیست کاری از دست کسی برنیامدن نیست منتظر هیچی نبودن یا یک چیز واهی بودن نیست/ تسلیم شدن و ترسیدن نیست اخرش اینکه هیچی بدتر از باختن و از دست دادن مهم ِ زندگیتان، تماشای برباد رفتنش و روزگار بعد ِ نداشتنش نیست.
۱۳۹۱ دی ۵, سهشنبه
آدم وبلاگ را میخواند و نویسنده را توی ذهنش میسازد برایش شخصیت متصور میشود باهایش دوست میشود، احساس نزدیکی میکند، حرف میزند یا حتی واکنش آن آدم را توی موقعیت ِ فلان متصور میشود گاهی حتی در موردش با دیگران حرف میزند و گاهی پشت چراغ قرمز فکرِ
کسیُ و نوشتههایش، دلتنگیهایش، آدمهای ِ توی زندگیش، تنهاییهایش، حتی چیدمان و رنگ ِدیوارهای ِ اتاقش ادم را غرق میکند.
یک خاصیتی که وبلاگ دارد این است که خواننده احساس میکند میتواند به نویسنده دست بزند دوستش داشته باشد و یک ادمی برای خودش بسازد که قابل پیشبینی است ، مهم است و گاه می تواند با این آدم رو به رو شود درکش کند تحسینش کند و تا انجایی پیش برود که دوست داشته باشد آدم ِ پس ِ همهی این چیزها را ببیند. گاهی یک مشت ادمی که تا چند وقت پیش بلاگ مینوشتند و هم را میخوانند الان شدهاند یک مشت ادمی که با هم زندگی میکنند رفاقت میکنند بالا پایین میروند/ گاهی از توی همین نوشتنها و خواندنها چیزهای فوقالعاده در میآید، ادمهای فوقالعاده/ گاهی هم عین خیلی چیزها، چیزی از تویش در نمیآید .
مهم نیست که شما خودتان مینویسید یا نه تنها میخوانید وعلاقهمندیهایتان را دنبال میکنید مهم این است که برای شما و یک جورهایی همه، ادمهایی هستند که وقتی میخوانیدشان یکچیزی را که مثلا خودت نمیدیدی و بود/ یا میدیدی و نمیتوانستی بگویی یا لاقل به آن خوبی بگویی را خیلی راحت گفته اند/ حتی یک چیزهایی که بود و میدیدی و نمیفهمیدی و یا نبود و نداشتی و خالی بودند و میدانستی باید باشد را خیلی سبک و آرام نوشتهاند و این میشود که احساس داشتن حس مشترک با بعضیها، خیلی چیزها را شکل میدهد، میتراشد، گنده میکند و میاورد جلوی روی شما .
گاهی اوقات همین پشت/ آدمها با خواندن نوشتههای همدیگر برای هم مهم میشوند و کسی را در ذهن میسازند که شاید شکل واقعیش نباشد اما برایشان دوست داشتنی است.
۱۳۹۱ دی ۱, جمعه
آدمها جدیدن راحتتر به هم دروغ میگویند، لبخند میزنند، قرار مدارهای ِ اَلکی میگذارند و اشتیاق ِ نخنما به چیزهایی که دیگر بینشان وجود ندارد نشان میدهند، به هم وعده میدهند که یک برنامهیی بگذاریم و هم را ببینیم و بعد بوق ممتد/ برنامهیی که هیچ وقت گذاشته نمی شود روزی که معمولا نمیاید و دیدارهایی که اگر پیش هم بیایند مثل قبل و با کیفیت گذشته اتفاق نخواهند افتاد. بیشتر روابط دوستانه، قرارها، آشناییها و آدمها، تنگاتنگیشان را که از دست بدهند/ دورهیی که توی آن شکل گرفته و بهم بافته شدهاند تمام که بشود، به بن بست اشتراکات میرسند/ به بن بست حرفهای قابل ِ گفتن یا موضوعات قابل تعریف کردن و تهش می شوند چند تا قرار دوستانه و مرور خاطرات و خنده و شوخی و احوال پرسی و قیافه های الکی و مراسم سالی یک بار.
باید قبول کرد اکثر روابط، دورادور که میشوند روزمرگیشان از دست میرود و بعد از آن کش دادن روابط شاید چند بار اولش جالب یا مفرح باشد و حتی خبرهای دست اولی به ادم بدهد اما عملا دیگر جوابگو نیست و ادمها یک جایی می رسند به سکوت یا دیالگوهای تکراری (خوبی؟ خوبم. چه خبر؟ سلامتی. از فلانی چه خبر؟ هیچی اونم خوبه.) و یا ( فلانی یادته؟ هنوزم فلانی هست؟ هنوزم با فلانی هستی؟) و از این دست حرفها که خوب است گهگاهی لازم است اما واقعیت این است که دیگر دوای درد نیست و صرفا می شود جهت دل خوشی و چند ساعتی تفریح و ادا دراوردن و بعدش هر کسی لول می خورد و می خزد سمت خودش و می رود توی گوشه ی دنجش .
یک واقعیتی که وجود دارد و شاید غیر قابل انکار باشد این است که آدمی که از دغدغه های شما/ از آدمهای دوربرتان/ از امتحان فردایتان/ از بدبختیهایتان یا حتی گندکاریهایتان بیخبر است و عملا دیگر حس مشترکی را با شما تجربه نمی کند کم کم از چرخهی زندگی شما خارج میشود و میشود ادمی که میشناختید/ میشناسید اما عادت کردهاید به نبودنش و بدتر از همه به حرف نزدن و شریک نشدن چیزهایی که از سر میگذرانید باهایش و خب باید قبول کرد آدمی که یاد گرفتهاید/ عادت کردهاید و یا فراموش کرده اید حرف زدن باهایش را، غروب روزهای تعطیلتان یا موقع بی حوصله گیهایتان یا توی مود کسی بودنتان یا حتی نبودنتان سراغش رفتن را، هر چند هم عزیز بعد از مدتی کمرنگ میشود بعد از مدتی سرد میشود بیرنگ میشود و در نهایت تمام میشود و میشود یک خاطره یک نقطه چند تا عکس یک دوستی توی فیس بوک و شماره یی توی گوشی و گاهی شاید باید تنها این موضوغ را پذیرفت و زور نزد برای عوض کردن چیزهایی که زورکی عوض نمی شوند.
۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه
پستی به مناسبت سالروز روزی که سالروز ندارد!
امروز 12/12/2012 است، صبح که بیدار شدم چشمم افتاد به تقویم کنار صفحه و به نظرم جالب آمد.
امروز قرار نیست هیچ اتفاق ویژهیی بیافتد یا مثلا با 11م یا شیش ماه بعدش فرقی بکند امروز فقط یک فانتزی ِ نگارشی ِ توافقی ِ بامزه است که از هر طرفی نوشته شود فرقی برایش نخواهد کرد.
امروز قرار نیست هیچ اتفاق ویژهیی بیافتد یا مثلا با 11م یا شیش ماه بعدش فرقی بکند امروز فقط یک فانتزی ِ نگارشی ِ توافقی ِ بامزه است که از هر طرفی نوشته شود فرقی برایش نخواهد کرد.
1- برای من یک نفر لاقل امسال و با تقریب مناسبی بیشتر روزهایش، سخت بود، ملالتآور بود، توی پاچه بود، تنها بود، سَرهم بود، میگذشت، ورق میخورد، میرفت در دل فردا و فرق خاصی هم نمیکرد. شاید همهی امسال شبیه یک روز نسبتا ابری بود توی پاییز که گهگاه نور میآمد توی اتاق پوستم گرمتر میشد و نیم ساعت بعد همه جا بارانی بود و من تنها. برای خیلیها هم امسال خاطره انگیز بود چه کارها که نکردند/ تک تک روزهایش دو سال دیگر برایشان میشود آرزو/ خیلی ها را میشناسم که امسال از فرط ِ خوشی شبها خوابشان نبرده و البته بنده بخیل نیستم و انشالله ادامهدار باشد وضعشان. اتفاقا دیدن زندگی ِ خوب اطرافیان یک سودی که دارد این است که گاهی یاد آدم میاندازد که هنوز بعضیها خوشحال هستند و امکان دارد زندگی یک روزی حالا چه خیلی دور روی خوبش را به شما نیز نشان دهد و البته خب بدیهای خودش را هم دارد که هی توی چشم تان میکند چقدر حال و روزتان از آنچه میتوانست باشد فاصله دارد و این گاهی به شما احساس فلاکت میدهد، احساس بدبخت بودن یا لاقل خوشبخت نبودن و یا مطمئن تر خوشحال نبودن.
2- امسال شبیه آدمی بود که پشت در اتاق/ داشت برای خودش زندگی میکرد و من توی ِ اتاق/ روی تخت/ برای خودم، فقط صدایش را میشنیدم و سایهاش را میدیدم از شیار ِ پایینی ِدر، که میآمد و میرفت و میخندید و گاهی ماهی سرخ میکرد و بویش میامد توی زندگی من و من همچنان فقط می دانستم آن پشت یکی هست که هر روز از خواب بیدار میشود/ میرود سر کار/ خسته میشود/ گاهی دوستانش را میبیند/ گاهی هفتهیی دو بار با کسی میخوابد/ عاشق کسی نیست، ولی هست. اسمش را نمی دانستم، کیست و چند ساله بودنش را هم، فقط می دانستم هست. و در نهایت نه من به او کاری داشتم و نه او کاری با من.
امروز میگذرد و میشود قسمتی از گذشته، فردا میآید/ و متاسفانه هیچ تضمینی نیست که فردا چیز جدیدی داشته باشد لاقل برای شما. اما خب همهی آدمها هم، یک روزهایی داشتهاند که از فردایش همه چیز، برای همیشه، برایشان تغییر کرده است و خیلیها تنها چیزی که از امروز آرزو دارند همین است، اینکه امروز آنروزی باشد که فردایش میشود روزی که همه چیز تغییر کرد. و خب هر آدمی آروزهایی دارد مخصوص به خودش حتی اگر هیچ وقت فردا نیاید و یا اینکه فردا فقط یک روزی باشد که تاریخش 13م است.
اشتراک در:
پستها (Atom)