۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

حکایت ِ ماست

 کلی قدم می زنم / دَم دَمای غروب که میشه بر می گردم خونه . سر خیابون می پیچم تو کوچه / از دکه ی خلوت اون طرف خیابون یه بسته پاستیل هاریبو می خرم ، زود بازش می کنم و سه تا دونه شو با هم می زارم تو دهنم  بعد هی مزه مزه می کنم / خوشمزه است .
بعد راهم رو می گیرم و با مغازه دار سر کوچه سلام احوال پرسی می کنم / یکم غریبه نگام می کنه اما مهم نیست / تمام طول کوچه ی بارون زده رو می دُوَم / می رسم در ِ اپارتمان ، عین همیشه بازه / باز هم پسر ِ هفت هشت ساله ی طبقه سومی باز گذاشته / در و می بندم و پله ها رو عین همیشه می شمارم و میرم بالا هر پاگرد و که رد می کنم چراغ شو روشن می کنم و میرم بعدی /  کم کم دست تو جیبم می کنم و دنبال کلید می گردم / کلید هارو که در میارم چند تا از پاستیل هام می ریزه رو زمین ، با غصه نگاشون می کنم و میرم طبقه ی بالاتر / پاگرد بعدی / اخرش می رسم در خونه / به نظرم قاب چوبی روی در عوض شده / یکم دقیق تر میشم / بعدش یادم میاد که خونه رو اشتباه اومدم / ساختمان رو ، کوچه رو / همه ی پاگرد ها رو / کل راه رو / یادم میاد دو ماه پیش از اونجا اسباب کشی کردم که دیگه اونجا خونه ی من نیست / که مغازه دار سر خیابون چرا یکم غریبه نگام می کرد / تمام پله ها رو بر می گردم / تمام کوچه رو به عقب همه خیابون رو تا ... !

پ.ن / حالا این هم حکایت وبلاگ فیلتر شده ی ماست / اولین پست  بعد از فیلتر شدن وبلاگ و یه غیبت حدودن یه ماهه!