۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

همیشه یک نفر هست که از آن طرف بیاید !

دیشب از تمام شهر و وطن و سرزمین و خانه ی پدری و مفاهیمی از همین دست یک گوشه خیابانی را می خواستیم که توی حال و هوای خودمان کنارش / گوشه یی پهن باشیم و یک کمی هوا بخوریم / یک کمی ولو باشیم / خلاصه یک جایی باشد بی سر خر، که دو نفر انسان ِ کاملا بی شرف از آن طرف می آیند و به راحتی به ما می گویند جمع کنید خودتان را و بعد با آن مدل قیافه های حق به جانبآنه و کثیف نگاهت می کنند و اتفاقا منتظر می شوند که آدم خودش را جمع کند و حتما برود !
اینجا همه چیز متعلق به آنهاست و ما / خودمان ، موجودیتمان و اعتقادتمان / غلطِ اضافی هستیم !
اینجا همه چیز حکمت دارد / و حکمت وجود بعضی آدم هایش ، سر خورده کردن و فراری دادن بقیه ی ِ آدم هاست !
همیشه کسانی هستند که از آن طرف بیایند و بر.ینند به لحظات ناب زندگی شما !آدم اگر ذره یی شک و مقداری هم دلتنگی داشته باشد برای نرفتن / بعضی ها هستند که مصمم می کنند آدم را به رفتن !
بند ناف ما را که همین جا بریده اند لاقل اشهدمان را اینجا نگویند / گاهی فکر می کنم نکند توی قبر هم یکی ازآن طرف بیاید و بگوید خودتان را جمع کنید / قبرستان ماست !


۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

میگن سوخته اما من همش فکر می کنم مُرده !

دیروز لب تاپم سوخت !
خیلی ساده مُرد / عین ادم ها که امروز ممکن است باشند و فردا نه / شبش کار می کرد خوب بود درست بود / خاموشش که می کردم سالم بود اما صبح به کل از کار فتاده بود
وقتی تست فنی شد و گقتند سوخته و پسرک مسئول به کنایه گفت خانم نوت بوکتون از دست رفته / دلم می خواست بزنم توی دهنش
خنده ندارد / انتقاد و تعجب هم ندارد
برای آدمی مثل من لب تاپم حکم خیلی چیزها را داشت
حکم مادرم / پدرم گه گاه دوستانم
سه سال هر جایی که بودم ، بود / سه سال بی چون و چرا شب تا صبح / بیشتر از همه /  اصلا برای خودش آدمی شده بود / شاید فقط اسمش کم بود !
بی منت بود / هر وقت که می خواستمش بود / گرم بود / روی شکمم که می گذاشتمش اصلا انگار زنده بود/
خلاصه اینکه از همه چیز به من نزدیک تر بود/ کلی از شب ها آخرین چیزی که قبل از خواب دیدم صفحه همین لب تاپ یک کیلو و نیمی بود !
توی جاده موقع تنهایی / موقع ناله و زاری حتی موقع بهم زدن با ادم ها هم همین دو تکه سیم و مدار بود که بی هیچ چشم داشتی نمی گذاشت خیلی تنها باشم !
من لب تاپم را دوست داشتم باور کنید بیشتر از خیلی از ادم های زندگی ام
حالا عین یه تیکه فلز و چند تا سیم افتاده گوشه ی میز
نگاهش می کنم / صفحه اش را باز و بسته می کنم / خبری نیست / صدای فنش دیگر در نمی اید
غصه ام می گیرد / انگار شخصیت ِ خودش را داشت برایم
اگر توی این سه سال یه لیوان آب هم دستم داده بود شک نکنید برایش مراسم ختم می گرفتم!

پ.ن / آخرش اینکه هر چند عجیب آدم هایی مثل من هستند که دو تکه سیم و مدار برایشان فقط  تکنولوژی نیست جای خیلی چیزها را دارد /  صبح تا شب / شب تا صبح ، به خصوص موقع هایی که هیچ کس نیست / حتی شما دوست عزیز !

پیر شدی یادت نیست !

ساعت حدود های پنج و نیمه ، مطب دندون پزشکی / هوا تقریبا گرگ و میش شده / روی صندلی روبه روی پنجره ها لم دادم و منتظرم کار ِ مادرم تموم شه !
یه خانم پنجاه و چند ساله میاد داخل و رو صندلی رو به روی من می شینه / صورتش چروک بود / حال و وضع جالبی نداشت / معمولی ، خم شده زیر بار زندگی / اما من می شناسمش ، معلم کلاس ِ چهارم دبستانم ِ خانم فلانی !
یهو ناخودآگاه بر می گردم به نه ، ده سالگیم / موقعی که این زن چروکیده و نسبتا کُرک و پر ریخته ی امروزی که رو به روی من نشسته ، جوون تر بود ! موقعی که دندون تو دهنش بود و عین امروز همشون نریخته بود / یادم می افته  کلاس چهارم بودم و تازه این اصطلاح " مگه من برگ چغندرم " رو یاد گرفته بودم / یاد ِ اون روزی می افتم که تمرین و زودتر از همه حل کردم و بهم گفت بیا پای تخته توضیحش بده ، دودیدم پای تخته مسئله و جوابش و نوشتم وقتی خواستم توضیح بدم ، نذاشت و خودش شروع کرد به حرف زدن ! نمی دونم چرا اما بهم برخورد شایدم دلم می خواست هر جوری شده از این اصطلاحه استفاده کنم / دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم خانوم همه رو که شما توضیح دادین مگه من اینجا برگ چغندرم ! زنیکه بی مکث من و از کلاس انداخت بیرون / تمام ساعت و پشت ِ در کلاس بودم ! بعدش هم هیچ وقت دیگه روی خوش به من نشون نداد تا آخر سال! چند بار سر کلاس هاش نرفتم چقدر ازش بدم می اومد و اینکه من رو از خیلی چیزها بیزار کرد!
بر می گردم به زمان حال ، باز توی مطب دکترم / دیگه روبه روم نیست اومده و بغل دستم نشسته / بهش یه نگاهی می کنم / دلم می خواد بهش بگم که خوشحالم که این جوری شده که دندون توی دهنش نمونده تا از اون لبخند های مسخره تحویلم بده چقدر ازش بدم می اومده که خیلی خوبه که الان اینقدر مفلس شده / بهم نگاه می کنه مهربون و پیر لبخند می زنه و میگه ببخشید خانم ِ جوون می تونم چند تا سوال بپرسم ازتون / بهش نگاه می کنم دلم می خواد بگم ... / فقط میگم : پیر شدی یادت نمیاد !
پا میشم و میرم  پشت ِ در مطب منتظر ِ مادرم می ایستم !

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

فضول هرگز نیآســــــود !

دو / سه سال پیش من و یکی از دوستام تصمیم گرفتیم واسه اینکه تو راه / توی اتوبوس حوصله مون سر نره یه ابتکاری به خرج بدیم ! ابتکارمونم از این قرار بود که فیلم بخریم و توی راه با لب تاپ ببنیم ! خب حالا نکته ی ابتکاریش کجا بود ؟ اینکه تصمیم گرفتیم فیلم ِ ترسناک بخریم و ببینیم !
 خلاصه اینکه ترسناک ترین فیلم موجود و انتخاب کردیم / بلیط ساعت ده و نیم خریدیم / ردیف صندلی های ته اتوبوس نشستیم و 
شروع کردیم به دیدن فیلم / همه جا تاریک / توی جاده / چراغ های اتوبوس خاموش / یه وضع خاص و وحشت آوری بود ! از اونجایی که جفتمون هم ترسو بودیم صحنه های ترسناک و یا به کل چشمامون و می بستیم یا شال مون و تا ته می کردیم تو حلقمون که صدامون در نیاد / اصلا خود آزاری عجیبی بود !
همه چی داشت خوب پیش می رفت / فیلم به قسمت های اوجش رسیده بود و ما هم در حال سکته کردن بودیم ، که راننده تصمیم گرفت وسط راه مسافر سوار کنه / دو تا خانم میان سال با یه پسر یازده دوازده ساله سوار شدن و از بد روزگار اومدن و ردیف آخر پیش ما نشستن ! اتوبوس هم از اون مدل هایی بود که ردیف آخرش صندلی هاش پنج تایی و به هم چسبیده بود !
ساعت حدودهای دوازده و نیم شب بود / دیگه تقریبا همه خوابیده بودن / اتوبوس دوباره حرکت کرد و ما هم مشغول ِ دیدن فیلم شدیم باز!
اما / ماجرا از کجا شروع شد / از اونجایی که خانمی که بغل دست ما نشسته بود از اون فضول های روزگار از آب درومد و تمام سعی شو می کرد که ببینه ما داریم با اون هیجان چی و نگاه می کنیم !
خلاصه اینکه این بنده خدا هر کاری بلد بود کرد که صفحه مانیتورو ببینه !
فیلم دیگه به نقط ی اوجس رسیده بود / من داشتم سکته می کردم / دو تا دستام و گذاشته بودم رو دهنم که جیغ نزنم/ دوستم هم همین طور / تو یه لحظه جفتمون چشما مون و بستیم که نبینیم / اتوبوس ساکت / همه جا تاریک / ساعت یک شب ... که یهو تمام اتوبوس با صدای جیغ و یا امام حسین گفتن خانم بغل دست ِ ما از جا پریدن !
آخرش اینکه فهمیدیم خانوم ِ بغل دست ما بریده بریده داشته مانیتور و نگاه می کرده و تو لحظه ی اوج ترس ِ فیلم که ما چشمامون و بسته بودیم ، اون نگاه کرده و از ترس و شک زدگی داد زده یا امام حسین / اونم ساعت یک شب وسط اتوبوسی که همه خوابن !
خلاصه اینکه / این میشه نتیجه آدم ِ فضول ! فضول هرگز نیآسود شاید از حسودم بیشتر !