۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

سه تا بیست و سه

وقتی سه چهار سالم بود / بابام بیست و پنج شیش سالش بود / بعد چند هفته در میان من و می برد خوابگاه ِ دانشگاه شون بعد اونجا پر بود از پسرهای هم سن بابام که من عاشق همشون بودم که همیشه به من می گفتن ت کوچولو که واسم عروسک رنگی می خریدن که می نشستن جلوی من آهنگ فرهاد و گوگوش و مایکل جکسون گوش می دادن و مثلا واسه دختر خاله یا عشقشون تو یه شهر دیگه گریه می کردن / بعد فکر می کردن من نمی فهمم اما من می فهمیدم بعد سعی می کردم نازشون کنم که گریه نکن !
بعد همون سه چهار سالگی مامانمم من و یه هفته در میان می برد دانشگاه ش / بعد اونجا هم پر بود از دخترهای همسن مامانم / همه بیست و چند ساله / بعد من همیشه عاشق موهای بلند هم اتاقی هاش و دخترای اونجا بودم / عاشق ِ رژاشون / بعد یه روزایی یواشکی امتحان هم می کردم وسائل شونو / یه موقع هایی هم باهاشونم می رفتم بیرون !
بعد یکی از دوستای بابام با یکی از دوستای مامانم دوست بودن / بعد اون موقع ها چون گشت بود و گیر می دادن ، این دو تا من با خودشون می بردن بیرون / بعد من از همون بچگی روابط عاشقانه رو دیدم / بوسیدن شو و دیدم / بعد باعث شد ذهنم از سه سالگی باز باشه رو این مسائل !
بعد همه ی اینا شد که من روزی که رفتم مدرسه / هم کلاسی های  ِ شیش هفت ساله ی مدرسه به نظرم یه مشت بچه ی بی مزه می اومدن که عاشق هیچ کدومشون نبودم !
 بعد شاید همین هم شد که الان که بیست و سه سالمه حس می کنم از سه سالگیمم تنهاترم !

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

پشت ِ سر هم / روی ِ سر من

سه چهار سالم که بود مامانم به زور منو فرستاد مهد کودک که مثلا یکم بهتر بشم ! بعد مهد کودکمون یه مربی داشت که اصرار داشت همه ی بچه ها واسه تغذیه غذای ِ خونگی ببرن با خودشون / اونم یا تخم مرغ آب پز یا نون پنیر !
روز اولی که من رفتم مهد میشد نوبت ِ تخم مرغ آب پز / یه میز بزرگی هم وسط سالن بود که همه با شعر و رقص و اَدا دورش می نشستن و غذاهایی و که از خونه آورده بودن و می خوردن !
روز اول و یادمه دقیقا همه ی بچه های مهد دور میز رقصیدن ، منم رقصیدم
همه دو تا تخم مرغ مرغ شون واز ظرف غذاشون درآوردن ،  منم درآوردم
همه شعر خوندن ، منم خوندم
همه با قاشق پوست تخم مرغ شونو شکستن منم شکستم بعد همه تخم مرغشون پخته بود ماله من نپخته بود
بعد همه خندیدن به من
بعد من احساس کردم آبروم رفته / بعد اولین حس شکست مو کردم تو چهار سالگی
بعد واسه اولین بار ظهرش دلم نخواست برم خونه
بعد بدترین قسمتش این بود که تخم مرغ دومم شیکستم / شاید پخته باشه مثلا اون یکی / دومی هم نپخته بود
بعد اون روز قشنگ یاد گرفتم یه چیزایی بدی تو زندگی آدم هست که هی تکرار میشه ، پشت سر هم / عین یه عالمه تخم مرغ نپخته !

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

جمعه ها غروب

 فرقی ندارد وسط یک مهمانی ِ خانوادگی باشی یا با فلان دوستت فلان کافه ی  شهر
فرقی ندارد تنها پشت میز توی اتاقت نشسته باشی و بلاگ بخوانی و نوشته زیر و رو کنی/ یا با موزیک مورد علاقه ات توی شهر وسط ِ خیابان سرگردان باشی
 فرقی ندارد تنها باشی یا دو نفره یا حتی چند نفره
اینکه در انتظار یک نفر باشی حالا چه انتظارآقا باشد چه دوست قدیمی ات یا حتی عشق از دست رفته ات
به گمانم فرقی هم نمی کند تابستان باشد یا زمستان یا ماه رمضان و دهان ِ خشک
فرقی ندارد آدم چه کاره باشد و کجا باشد و مشغول چه کاری و چه سنی / عصر جمعه / عصر جمعه است
فرقی هم ندارد دلتان تنگش شده باشد یا نه 
این بعد ظهرهای جمعه یک مفهوم و حس خاصی دارد که نمی شود انکارش کرد/ تا شب هم نشود تمام نمی شود / می رود لای ِ دندان و ستون فقرات آدم  طعم و شلی  و دل تنگی و بی حوصلگی اش !
همه هم کشیده اند این حس گس اش را !

پستی در مذمت ِ خودم

پست قبلی را چهارشنبه ی پیش نوشتم و پست قبل ترش را چهار شنبه ی قبل از چهار شنبه ی قبلی !
خودارضایی چهارشنبه ی ِ پیش با خود ارضایی چهار شنبه ی ِ پیش ترش با دختری که امروز می نویسد قطعا فرق دارند انقدری که برای خودم هم ملموس شده یک جاهایی اش!
یک روزهایی هست که ادم با بلاگش و کسی که قبلا انجا می نوشته توی رودربایستی گیر می کند گاهی نمی شود / گاهی نوشتن عین زاییدن می ماند / سخت است بروی و یه پا ان طرف یک پا این طرف روی خشت بشینی و بزایی / سزارین هم فایده ندارد همین می شود که می بینید / ناقص !
خلاصه اینکه خیلی این ور و آن ور نوشتم که اینجا ننویسم / نمی دانم چرا / شاید چون اینجا را از همه بیشتر دوست داشتم !

پ.ن / قرار بود این پست نوشته ی ویژه یی باشد در تشکر از ب عزیز که یک روزهایی حسابی به من کمک کرد و سرم داد زد که هی دختر یکم خایه داشته باش / شاید هم قرار بود مطلبی باشد راجع به ع عزیز که از ان سر دنیا دلش برای این سر دنیا تنگ شده و با تمام این احوالات همچنان برای من توی گوگل ریدرم نت می گذارد /اما نشد و فقط همین یک خط تشکرش باقی ماند !

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

آخرین میدان ِ دنیا

یک جایی بود / یک شهری بود که سراسرش میدان های کوچک و بزرگ بود ! شهری که با میدان ها و آدم های توی میدان هایش زنده بود / معروف بود ، شلوع بود ، کار می کرد و ادامه ی ِ حیات می داد !
 آدم ها توی میدان های شهر می نشستند / بازی می کردند ، چیز می فروختند / کتاب های غیر مجاز می خردیدند ، قدم می زنند ، قرار می گذاشتند ، همدیگر را مسخره می کنند ، دیگران را می دیدند / بحث می کردند و حتی نسخه ی سیاسی می پیچدند برای مملکت ! / یک جورهایی آدم ها آنجا توی میدان های شهر زندگی می کردند !
اما یکی از میدان های شهر همیشه تنها بود/  اطرافش یکی از این پایگاه های سیا.سی ِ .نظام بود / همه ی مردم شهر یک صدا می گفتند زیر ِ این میدان ، یکی از زندان های رژ.یم است / می گفتند پر است از مبارز / خلاصه اینکه می گفتند آن زیر جای وحشتناکی است / همه هم این را باور داشتند !
بعد این میدان انگار آخرین میدان شهر ، اصلا آخرین میدان دنیا بود / همیشه خلوت بود / کسی دوستش نداشت / کسی توی میدان ذرت نمی فروخت / دختر و پسرهای قایمکی قرار نمی گذاشتند / پیرمردها آنجا نمی نشستند / کسی فواره های وسطش را نگاه نمی کرد حتی توی گرمای زیاد هم کسی با آب حوضش دست و رو نمی شست / این میدان از همه ی میدان های شهر با تجهیزات تر بود / از همه جاهای دیگر بیشتر رسیدگی میشد / همه صندلی هایش رنگ شده بودند و زنگ نخورده  اما همیشه خالی بودند و کسی روی شان نمی نشست / هیچ کس بستنی اش را نمی برد که آنجا بخورد ، صندوق صدقاتش از همه جا خالی تر بود و کمتر صدقه می گرفت / هیچ کس احتمالا تویش عاشق نمی شد / آرام هم نمی شد !
تنها چیزهایی که توی میدان بود / کلی درخت بید مجنون بود و یک عالم پرچم ِ ایران با علامت جمهوری ِ اسلامی وسطش ، در حال اهتزاز !